چرخ‌های برانکارد که بدتر از تن من بر سطح راه‌رو می‌لغزیدند، دل‌خسته و درمانده مرا هم به‌لرزه واداشت. پیکری نحیف و لاغر با چشمانی زیبا ولی بسته روی تخت دراز کشیده بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید داودآبادی، رزمنده و نویسنده دفاع مقدس مطلبی درباره شهید مصطفی حسینی نوشت. قسمت اول این نوشته را می توانید اینجا(+) بخوانید. آنچه در ادامه می آید، قسمت دوم این مطلب است:

همه دورهم توی اتاق نشسته بودیم که تلفن زنگ زد؛ دل من هورری ریخت پایین. مرتضی گوشی را که مقابل گوشش گرفت، رنگ از رخسارش پرید. تلفن را برداشت و رفت طبقه‌ی بالا، خواستم بروم دنبالش، که بابایش جلویم را گرفت.
ـ کجا می‌ری؟ حتماً دوستاشن.
با عجله دوید پایین و لباس‌هایش را پوشید. از در که خواست برود بیرون، باباش جلویش را گرفت:
ـ چی شده این‌قدر هراسونی؟ ... کجا داری می‌ری؟
با دست‌پاچگی گفت:
ـ چیزی نیست بابا ... راستش یکی از دوستام با موتور تصادف کرده، تلفن زد برم بیمارستان پهلوش.
ـ کی هست؟
ـ شما نمی‌شناسینش بچه‌ی این‌طرفا نیست.
خیلی دل‌نگران بودم. رفت‌وآمد مرتضی شَکَم را بیش‌تر می‌کرد. ته‌دلم خالی شده بود. دیگر دستم به‌کار نمی‌رفت. بوی سوختگی خانه را پر کرده بود. صدای چرخیدن کلید در قفل و به‌دنبال آن باز شدن در، حکایت از ورود حاجی‌آقا به منزل داشت. دوید به‌طرف آشپزخانه، اجاق‌گاز را خاموش کرد و آمد دم در اتاق:
ـ مگه بوی سوختگی‌رو نمی‌فهمی ... چت شده زن، چرا مثل ماتم‌زده‌ها بُغ کردی؟

سکوت و باز سکوت، جواب همیشگی‌ام بود. در همین حال‌وهوا بودم که چشمم افتاد به قناری. طفلکی نمی‌دانم چش شده که این‌قدر خودش را به در و دیوار قفس می‌زد. آب‌ و دانه برایش گذاشته بودم. مصطفی وقتی می‌خواست برود، گفت:
ـ مامان، مواظب این زبون‌بسته باش. آب‌ودونه‌اش رو به‌موقع بده.

قُل‌قُل سماور، بخار سفیدی پراکنده بود. شیشه‌های اتاق مات شده بودند؛ زهرا که تازه از مدرسه آمده بود، در یک گوشه سفره‌ی کوچکی پهن کرده و مشغول ناهار خوردن بود. رادیوی روی طاقچه، سخن‌رانی امام را پخش می‌کرد. درباره‌ی شهادت می‌گفت. مرتضی که توی چارچوب ایستاده بود، با اشاره‌ی چشم به‌پدرش فهماند که دنبال او برود بیرون. با چشمان نگران قضیه را جُستم ولی چیزی عایدم نشد. خواستم بلند شوم و دنبال‌شان بروم توی راه‌رو، که جلویم را گرفت:
ـ کجا می‌یایی؟ یه چایی بریز تا من برگردم.

به‌دیوار تکیه کردم. چشمم افتاد به‌گوشه‌ی آینه روی طاقچه. عکسی از مصطفی توجهم را جلب کرد. وقتی آن را برداشتم زهرا گفت:
ـ اون‌رو توی کتابای داداش مصطفی پیدا کردم.
چه عکس زیبایی، پس چرا من تا حالا آن را ندیده بودم. یعنی کی این عکس را گرفته؟ ابروان پیوسته‌اش همچون کمان‌ماه، بالای چشمانش نشسته بودند. اشک در چشمانم حلقه زد. کم مانده بود بغضم بترکد. "آره حتماً یک اتفاقی برای مصطفی افتاده وگرنه من بی‌خودی دلم شور نمی‌زنه."

پدرش که وارد اتاق شد عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته بود؛ این حالت را فقط وقتی که خیلی عصبانی یا ناراحت می‌شد، دیده بودم. یک‌سره رفت به‌طرف جالباسی و لباس‌هایش را برداشت. بغض گلویم را می‌فشرد. جلو رفتم گفتم:
ـ اگه چیزی شده به منم بگید.
با عصبانیت رویش را برگرداند وگفت:
ـ مگه قراره خبری باشه؟
دیگر زبانم بندآمد. خدایا چرا اینها با من این‌طوری می‌کنند. اگر خبری شده خب به من‌هم بگویند. هرچه باشد او بچه‌ی من‌هم هست.

حاج‌آقا می‌گفت:
آن‌روز انگار همه‌ی غم‌های عالم را ریخته باشند توی دلم. کم مانده بود قلبم بایستد. همین‌که مرتضی بهم اشاره کرد بروم بیرون، فهمیدم باید خبری باشد. سرش را انداخت پایین و بریده‌بریده گفت:
ـ بابا ... چیزه ... مصطفی.
دلم هورری ریخت پایین:
ـ مصطفی چی؟ چرا زبونت بند اومده؟ نکنه اون ... اون شهید شده هان؟
ـ نه بابا نه، شهید نشده فقط چندتا زخم کوچک برداشته.
ـ خُب الان کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟
ـ بیمارستان خانواده.
 ـ پس چرا معطلی؟ راه بیفت.
خون خونم را می‌خورد. از عصبانیت کم مانده بود دندان‌هایم همدیگر را خورد کنند. یکی دوهفته‌ای می‌شد که زخمی شده بود. سراسیمه و دوان‌دوان توی راه‌روی ساکت بیمارستان می‌دویدیم. چندبار نزدیک بود بخورم زمین. جلوی اتاق که رسیدیم، کم مانده بود سنگ‌کوب کنم. کسی روی تخت نبود. هول‌و ولا برم داشت. خودم را ول کردم. به‌دیوار تکیه دادم؛ آه از نهادم برخاست. گریه امانم را برده بود. مرتضی رفت دفتر پرستاری و برگشت گفت:
ـ بابا زود باش دارند می‌برنش اتاق‌عمل.

دویدیم به راه‌روی طبقه‌ی پایین. پله‌ها را دوتا یکی کردم؛ نمی‌دانم با این سن‌وسالِ بالا، آن‌روز چه‌طور این‌قدر توی پله‌ها و راه‌روها می‌دویدم.
جلوی اتاق‌عمل که رسیدیم دیدم یک‌نفر را روی تخت خوابانده و دارند می‌برند به‌داخل. سرم را انداختم زیر و رفتم تو، که یکی از پرستارها جلویم را گرفت. مرا از اتاق‌عمل خارج کردند. روی نیمکت نشستیم. چند لحظه بعد در دولنگه‌ای که علامت ورود ممنوع روی آن بود، باز شد. مردی سبزپوش که برگه‌ای در دست داشت آمد بیرون و گفت:
ـ شما پدر مصطفی حسینی هستید؟
بریده‌بریده گفتم:
ـ بله بله، منم چه‌طور مگه؟
برگه را به‌دستم داد و گفت:
ـ این برگه‌ی رضایت عمل جراحی‌یه لطفاً این‌ رو امضا کنید.

برگه در دستم بود. نگاهی به آن انداختم. قلم که میان انگشتانم می‌لرزید، به‌زمین افتاد. اصلاً انگار دستم مال من نبود. مرتضی دوباره قلم را میان انگشتانم قرار داد. با اکراه قلم را بر کاغذ کشیدم، ولی هیچ اثری نگذاشت جز خطی بی‌رنگ؛ مثل این‌که قلم هم راضی نبود. چندبار نوک آن را به کناره‌ی برگه کشیدم، اما دلم رضایت نمی‌داد. وقتی خواستم برگه را امضا کنم، با خودم گفتم: یعنی اگه این برگه‌رو امضا نکنم، حال پسرم خوب نمی‌شه؟ ... یعنی همه‌اش لنگ این ورقه است؟
مرد سبزپوش برگه‌ی امضا شده را گرفت و به‌داخل اتاق‌عمل رفت. خیلی دوست داشتم برای یک لحظه هم که شده، بروم توی اتاق. یک‌بار قصد کردم همین‌جوری سرم را بیندازم زیر و برم تو، ولی فکر کردم این‌جوری حتماً برای مصطفی که الان زیر تیغ جراحی است، بد می‌شود.
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود. از بی‌حوصلگی در راه‌رو قدم می‌زدم و لحظه‌ای چشم از در دولنگه برنمی‌داشتم. تسبیح سیاهم را از جیب درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن؛ ولی دلم آرام نگرفت. لب‌هایم از شدت ناراحتی می‌لرزید. عرق سردی بر پیشانی چروک خورده‌ام نقش بسته بود. یک‌دفعه درها با صدای قژه‌ای باز شدند و مرد سبزپوش که نقاب پارچه‌ای به‌صورت داشت آمد بیرون؛ هراسان دویدم جلو و گفتم:
ـ آقای دکتر ... حالش چه‌طوره؟ خوبه نه؟ می‌شه ببینمش؟
گفت:
ـ کدوم مجروح مال شماست؟
گفتم:
ـ مصطفی ... مصطفی حسینی ... پسرمه.
گفت:
ـ فعلاً بی‌هوشه. الان میارنش بیرون. همراهش برید بخش دو.

چرخ‌های برانکارد که بدتر از تن من بر سطح راه‌رو می‌لغزیدند، دل‌خسته و درمانده مرا هم به‌لرزه واداشت. پیکری نحیف و لاغر با چشمانی زیبا ولی بسته روی تخت دراز کشیده بود. ملحفه‌ای سفید رویش انداخته بودند. به یک دستش سرم و دست دیگرش یک کیسه خون وصل بود. خواستم بروم جلو و پیشانی‌اش را ببوسم، که مرد پرستار جلویم را گرفت. دستم را به دسته‌ی برانکارد گرفتم و تا بخش دو رفتم. حیف که بی‌هوش بود. آرام زیرلب با خود گفتم:
ـ مصطفی جون ... بابا، پاشو ببین کی اومده منم پدرت ... اینا که نمی‌دونند من چی می‌کشم، تو خودت پاشو ...

مرتضی که انگار متوجه نجواهای من شده بود، دستم را گرفت، به‌کناری کشید و گفت:
ـ بابا الان بی‌هوشه، چیزی نمی‌شنوه. بذار ببرنش توی اتاق، حالش که خوب شد و هوش اومد باهاش حرف بزن.
آفتاب سینه‌سرخ، آرام‌آرام پشت ساختمان‌های سر به‌فلک کشیده پنهان می‌شد. آن‌قدر رفت پایین که جز سرخی خونش، چیز دیگری پیدا نبود. ستاره‌ها هم یکی‌یکی سَرَک می‌کشیدند ولی مصطفی هنوز به‌هوش نیامده بود. پرستارها و دکترها می‌آمدند و می‌رفتند. یکی نبضش را می‌گرفت، یکی سِرُم را نگاه می‌کرد و آن یکی کیسه‌ی خون را تکان می‌داد.
هوا کاملاً تاریک شده بود. دست‌هایم را گذاشتم روی لبه‌ی تخت و بوسه‌ای از پیشانی‌اش گرفتم. خیلی سرد بود، مثل یخ. پس چرا به‌هوش نمی‌آمد ... دل من‌که رفت، چرا بلند نمی‌شه حرف بزنه ... من‌که ورقه‌رو امضا کردم پس چرا ...
دست مرتضی بود که روی شانه‌ام قرار گرفت. روکردم به او و با دل‌خوری گفتم:
ـ چرا زودتر از این من‌رو خبر نکردی؟ اون‌شب که رفتی بیرون، اومدی این‌جا نه؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ آخه خودش قسم داد که تا حالش خوب نشده، به‌کسی نگم ولی چون برای عملش احتیاج به رضایت شما بود ...

شاید ساعت من خراب بود، ولی اگر خراب بود که باید عقب می‌ماند نه این‌که جلو برود. چیزی به 10 شب نمانده بود. چشمانم را دوخته بودم روی ملحفه‌ای که روی شکمش بود. تنها قسمت متحرک بدنش بود. انگار با دنیا قهر کرده و حالاحالاها نمی‌خواست چشم بازکند. نفس که می‌کشید، ملحفه بالا و پایین می‌رفت. مثل بچگی‌هایش؛ آن‌وقت‌ها که نصفه‌شب بلند می‌شد، بی‌تابی می‌کرد؛ چراغ را روشن می‌کردم و پستانک را می‌گذاشتم دهانش. یواش‌یواش مثل یک فرشته خوابش می‌برد و آن چشم‌های قشنگش بسته می‌شدند. فقط پارچه‌ی سفیدی که مادرش با آن قُنداقش کرده بود، روی شکمش تکان می‌خورد، وگرنه بقیه‌ی بدنش بی‌حرکت می‌شد. نه چشمانش، نه لبانش، هیچ‌کدام تکان نمی‌خوردند. با خودم گفتم:
اگه چشماش رو باز کنه، یک بوسه از اونا می‌گیرم ... نه اول از صورتش و لبش ... اصلاً غرق بوسه‌اش می‌کنم. وقتی ببرمش خونه، یک گوسفند چاق‌وچله جلو پاش می‌کُشم. این‌دفعه دیگه هرطوری هست دامادش می‌کنم. سربازیش هم که تموم شده. همه‌اش فشار می‌آورد که برم جبهه، اینم جبهه، دیگه وقتشه دستش رو حنا بگیرم. کاشکی الان مادرش این‌جا بود ... عیبی نداره که حالش بهتر شد مرتضی‌رو می‌فرستم دنبالش.

توی حال خودم بودم که یک‌دفعه متوجه شدم ملحفه بالا و پایین نمی‌رود. نه؛ شاید چشمان من خسته شده باشند. چشمانم را مالیدم، ولی نه مثل این‌که تکان نمی‌خورد. وحشت سراپای وجودم را گرفت. دست و پایم را گم کردم. مبهوت و هراسان دویدم طرف اتاق پرستارها، با ناله‌وفریاد همه‌شان را کشیدم به اتاق. دکتر هم همراه‌شان آمد. گوشی را گذاشت روی قلب پسرم؛ با دست راستش، مچ دست مصطفی را گرفت. ساکت شده بودند. چشمان دکتر از تعجب گرد شده بود. سرش را انداخت پایین و گوشی را از سینه‌ی مصطفی برداشت و ملحفه را آهسته کشید روی صورت پسرم.
یعنی اون ... پسرم ... میوه‌ی دلم که چشم به سلامتیش داشتم، رفت؟ به همین سادگی؟

کنار دیوار نشستم زمین و های‌های گریه کردم:
ـ مصطفی جون، چرا برای یه‌بار هم که شده چشمات رو بازنکردی ... چرا یه نگاه به بابات ننداختی ... حالا من چه‌طوری به مادرت بگم پسرت دوهفته توی تهران بغل گوش‌مون زنده بوده، ولی نذاشتن ببینیمش.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس