به گزارش مشرق، شهید «احمد حسیننژاد» از شهدای مدافع حرم افغانستانی لشکر فاطمیون متولد سال ۱۳۶۸ در هرات بود که به منظور دفاع از حرم حضرت زینب (س) داوطلبانه سه بار به سوریه رفت و در آذر سال ۱۳۹۶ در درگیری با نیروهای تروریستی تکفیری به شهادت رسید.
در ادامه روایتی از همسر شهید را میخوانید.
عقدمان را خیلی ساده برگزار کردیم. احمد گچ کار بود و خوب هم کار میکرد، اهل مدارا بود و سر گرفتن دستمزد خیلی کوتاه میآمد، همین موضوع چندباری باعث رنجشم شد که چرا باید کمتر دستمزد بگیری، میگفت «یک بار هم که دست من خالی شود خدا دستم را میگیرد، چون من به بنده اش خوبی کردم.»
تمام زندگی احمد دخترمان «یلدا» بود. با اینکه هنوز در بسیاری از خانوادهها پسر جایگاه خاصی دارد، ولی احمد خیلی یلدا را دوست داشت. گاهی که در اثر سختی کار بازوها و کمرش درد میگرفت با این حال یلدا را روی پشتش سواری میداد و با او بازی میکرد.
سال اول جنگ سوریه بود که به من گفت سوریه جنگ شده و من باید بروم، گریه و ابراز ناراحتی کردم، گفتم اجازه نمیدهم، حرفی از سوریه نزد تا سالی که حرم حضرت زینب (س) را بمباران کردند، دیگر از خود بی خود شد. رفت سوریه، وقتی از آنجا تماس گرفت و صحبت کردیم احساس میکردم خیلی خوشحال است، صدای توپ خمپاره را که از پشت تلفن شنیدم ترسیدم، نگران شدم و گفتم «احمد نمیترسی؟» خندید و گفت «نه ترس ندارد»، اصرار کردم که تو را به خدا زود برگرد.
یلدا خیلی بی تاب بود، برای کم کردن دلتنگی او را حرم عبدالعظیم میرفتیم. سری دوم هم احمد از منطقه برگشت، یادم هست لحظهای که بعد مدتها همدیگر را دیدیم سرش را انداخت پایین، گفت «من دوباره برگشتم»، گفتم «چرا ناراحتی؟» گفت «لیاقت نداشتم شهید شوم.» اینبار یک هفته طول نکشید، شده بود مثل اسفند روی آتش، بال بال میزد که برود سوریه. چندباری که حرفش را زد یلدا با گریه گفت «اینبارم میخواهی بروی سوریه بابا، نرو»، به یلدا قول داد که نمیرود، یک روز صبح بیدار شدم، دیدم نیست. چند ساعت بعد تماس گرفت و گفت «چیزی به تو میگویم گوش بده، اول میخواهم اجازه بدهی من بروم، نیم ساعت مانده به پرواز، دوم اجازه بده بروم، اما اگر اجازه ندادی بروم برمی گردم و دیگر اسم سوریه را نمیبرم، ولی روز قیامت تو میدانی و حضرت زینب (س). اگر حضرت زینب (س) گفت تو از دوستداران من بودی و نیامدی به دادم برسی خودت باید جواب بدهی این قول را به من بده.»
چشمهایم پر از اشک شد، گفتم «چرا من را با حضرت زینب (س) طرف میکنی؟» گفت «چون غیر این اجازه رفتن نمیدهی.» اجازه دادم و گفتم برو.
بعد از چند روز تماس گرفت، حرف زدنش با همیشه فرق کرده بود، حال همه را پرسید، گفت «می دانم تو زن قویای هستی» گفتم «من نه محکمم نه قویام، فقط میخواهم سالم برگردی» دوباره حرفش را تکرار کرد «تو قوی هستی، از پس زندگی خودت و یلدا بر میآیی، تو را به حضرت زینب (س) سپردم، یک چیزی از تو میخواهم باید قول بدهی» گفتم «تو که به قولت عمل نکردی توقع عمل من را نداشته باش»، گفت «من شرمندهام، زندگیای که دوست داشتی را برایت فراهم نکردم، ولی اگر شنیدی احمد شهید شده باید همین جا قول بدهی که با صدای بلند گریه نکنی.»
سال بعدی که احمد شهید شد یلدا رفت کلاس اول، اوایل خیلی خوب بود و حتی من را دلداری میداد که بابا جایش خوب است، اما بعد از مدرسه دلتنگی اش شروع شد. یک روز که در مدرسه به یلدا جایزه دادند بچهها گفته بودند تو این جایزه را نه به خاطر درس که به خاطر اینکه پدر نداری گرفتی. آن روز وقتی یلدا به خانه آمد خیلی ناراحت بود، هدیهاش را انداخت یک گوشه، خیلی گریه کرد، کمی که آرام شد گفت «من اسباب بازی و مدرسه و جامدادی نمیخواهم من بابایم را میخواهم» توضیح داد که بچهها گفتند تو پدر نداری.
هستند کسانی که میگویند شوهرت رفته به شما پول زیادی دادند، من جوابشان را اینطور دادم که یتیمی بچهام با چقدر پول قابل قیاس است. این حرفها را گذاشتم پای اینکه درک درستی از شهدا ندارند، دروغ چرا، خود من هم گاهی احمد را درک نمیکردم. بعد از شهادت احمد سفری به سوریه داشتیم، روز آخری که برای وداع با حرم حضرت رقیه (س) رفتیم یلدا از حرم دل نمیکند، میگفت «من میدانم پدرم اینجاست.»