به گزارش مشرق، شهر بیجار از شهرهای انقلابی و شهیدپرور استان کردستان است که در طول دفاع مقدس شهدای بسیاری تقدیم کرده است. این شهر که بیشتر اهالی آن را شیعیان تشکیل میدهند، جوانان انقلابی بسیاری داشت که دوشادوش برادران اهل تسنن خود، در برابر ضد انقلاب و سپس بعثیها به جهاد پرداختند و در این مسیر، سختیهای زیادی را پشت سر گذاشتند. شهید محمدرضا ترابیان یکی از شهدای دفاع مقدس شهر بیجار است که سال ۱۳۳۹ در این شهر به دنیا آمد و ۲۴ سال بعد در سال ۶۳ در درگیری با گروهکهای منافق به شهادت رسید. نکته جالب در زندگی او این است که برای اولین بار لباس سبز پاسداری را در روزی به تن میکند که همان روز به شهادت میرسد. متن زیر خاطراتی از این شهید بزرگوار در گفتگو با خانواده و همرزمش است.
ابوالقاسم ترابیان برادر شهید
راه امام
محمدرضا دوران کودکیاش خیلی شلوغ و پُر جنب و جوش بود. با همه میجوشید و از کار و تلاش خسته نمیشد. روحیات خاصی داشت. هر چیزی را به این راحتیها قبول نمیکرد. اول روی آن فکر و تحقیق میکرد بعد قبولش میکرد. وقتی دامنههای انقلاب به کردستان رسید، برادرم دوره دبیرستان درس میخواند. تفکرات حضرت امام را که با مطالعه و تفکر قبول کرد، دیگر از خط امام و انقلاب جدا نشد. بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه هم ارتباطش را با سپاه از دوران دبیرستان شروع کرد. آن زمان یکسری نیروهایی بودند که به آنها پاسدار ذخیره میگفتند مثل بسیجیهای الان ارتباط پاره وقت با سپاه داشتند. محمدرضا بعد از اینکه دیپلمش را گرفت، رسماً وارد سپاه شد و تمام وقت آنجا خدمت کرد. آن زمان در زمینه کتاب مکاتب گروهکها و مسائل روز مطالعه میکرد و روی جزوههای سپاه و کتابهای استاد مطهری و شهید بهشتی متمرکز شده بود. میخواست چند و، چون راهی را که انتخاب کرده بود به خوبی بشناسد. شهید ابتدا در شهرستان بیجار فعالیت میکرد. وقتی در بیجار امنیت برقرار شد، به سقز رفت و در قلب درگیری با گروهکها قرار گرفت. او مشتاق شهادت بود، از خطر هیچگونه واهمهای نداشت، مسئولیتهای مختلفی به عهده میگرفت و همواره سربلند و موفق از عملیاتها بیرون میآمد. نفوذ کلام خاصی بین نیروها داشت و در هر عملیاتی که حضور مییافت باعث تقویت روحیه نیروها میشد.
خدمت بیمنت
محمدرضا مشغله اصلیاش خدمت در سپاه بود، اما در عین حال در خیلی از کارها هم مهارت داشت. پدرمان قناد بود و برادرم هم در کمک به او، حرفه قنادی را به خوبی یاد گرفته بود. علاوه بر آن، جوشکاری و بنایی را هم تا حدی بلد بود. در همان سالهایی که در سپاه خدمت میکرد به کمک دیگران میشتافت و از صنایعی که بلد بود استفاده میکرد. مثلاً یکی از همرزمانش که وضع مالی خوبی نداشت میخواست سرپناهی برای خودش بسازد. محمدرضا به او کمک کرد. یادم است تا دیر وقت بنایی کرده و روی ساختمان آن دوستش کار میکرد. در واقع روزها در سپاه مشغول بود و عصر تا شب هم بنایی میکرد. این کار واقعاً خستهکننده بود، اما او به عشق کمک به یک همرزم و یک انسان محتاج، تلاش میکرد و خم به ابرو نمیآورد.
معصومه ترابیان خواهر شهید
لباس پاسداری
از زمانی که برادرم عضو سپاه شده بود، هر وقت او را میدیدیم لباس ساده خاکی و معمولی به تن داشت. هیچ وقت او را در لباس فرم سپاه ندیدیم. به عنوان خواهرش دوست داشتم برای یکبار هم که شده است او را در لباس پاسداری ببینم و از اینکه چنین برادری دارم به خودم افتخار کنم. هر وقت از او سؤال میکردیم که چرا لباس پاسداری به تن نمیکند؟ میخندید و میگفت: «پوشیدن لباس فرم سپاه لیاقت میخواهد.» گاهی به شوخی به او میگفتیم: «حتماً در سپاه به او لباس نمیدهند.» او هم میخندید و حرفی نمیزد. محمدرضا مقطعی به عنوان فرمانده گردان انتخاب شده بود ولی باز به ما نمیگفت چه سمتی دارد. اهل تظاهر نبود. آرزوی دیدن برادرم با لباس پاسداری به دلم بود تا اینکه وقتی به شهادت رسید، پیکرش را در حالی آوردند که لباس سپاه تنش بود. همان زمان بود که فهمیدیم برادرم فرمانده گردان است. پیکر غرق در خون محمدرضا را با همان لباس سبز پاسداری که با خونش سرخ شده بود، به خاک سپردند.
طناب به گردن شاه!
خونگرمی و محبت، از خصوصیات بارز برادرم بود. یک رفتار حسنهای که در پیش گرفته بود، حشر و نشر و دوستی با آدمهای مؤمن بود. اعتقاد داشت همنشین آدم میتواند راه عاقبت بخیری را به رویش باز کند. در این مورد احادیثی هم داریم و محمدرضا طبق نظر ائمه و اولیای الهی زندگی و کارهایش را تنظیم میکرد. همانطور که برادرم هم گفت، محمدرضا یک انقلابی به تمام معنا بود و سعی میکرد در همه راهپیماییهای علیه رژیم طاغوت شرکت کند. یکبار که چند روزی بیشتر به عمر رژیم شاه باقی نمانده بود، یک طناب به گردن یکی از مجسمههای شاه انداخت و با فریاد اللهاکبر از مردم خواست آن مجسمه را ساقط کنند. مردم هم کمک کردند و مجسمه شاه را روی زمین انداختند.
پایداری در جبهه غرب
بعد از انقلاب که برادرم عضو سپاه شده بود، همیشه در جبهه غرب و نواحی کردستان که زادگاه خودمان هم بود، فعالیت میکرد. آن زمان از جبهههای جنوب خبر انجام عملیات سنگین به گوش میرسید، اما محمدرضا در غرب ماند و با جدیت خاصی با ضد انقلاب جنگید. یک روز پرسیدم چرا به جبهه جنوب نمیروی؟ گفت امام (ره) فرموده است منافقین از کفار بدترند و من جنگ با منافقین را ترجیح میدهم. برادرم آرزوی نابودی همه گروهکهای ضدانقلاب و تحکیم و حفظ انقلاب را داشت. از این آرزو بزرگتر، دوست داشت شهید شود. همیشه در باره حجاب سفارش میکرد و همواره این شعر را برایمان میخواند: «ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است/ ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است.»
علی عسگر عظیمیان همرزم شهید پاک باخته
از روزی که با شهید ترابیان آشنا شدم، او را انسان خاکی شناختم که به دنیا هیچ دلبستگی نداشت. الان گفتن این حرفها عجیب به نظر میرسد ولی محمدرضا واقعاً به دنبال جمع کردن مال دنیا نبود. هر چیزی به دست میآورد، در راه خدا انفاق میکرد و اگر بگوییم بعد از شهادتش تنها اندوخته او لباس رزمش بود که با همان هم دفن شد، بیراه نگفتهایم. وقتی شهید شد، من حسرت آن همه سبکبالیاش را میخوردم. یاد حدیثی از پیامبر (ص) افتادم که وقتی چند دینار به یاران نزدیکشان میدهند و بعد از مدتی آنها را فرا میخوانند و با گذاشتن سنگی روی آتش، از یارانشان میخواهند روی سنگ بروند و بگویند با پول چه کردهاند؟ یکی از اصحاب رسول گرامی که همه پولها را به فقرا بخشیده بود زود روی سنگ میرود و میگوید همه را بخشیدم بدون اینکه پایش بسوزد. محمدرضا هم همین طور بود. پاکباخته و عاشق از این دنیا رفت. خودش هم پیش از شهادت گفته بود: «من هیچ چیز در این دنیا ندارم و پولی هم که در گردان است، متعلق به گردان است.»
انقلاب درونی
شهید ترابیان بیش از اندازه ساده و خاکی بود. اینها یک صفای ذاتی خاصی داشتند. سادگی و متانت از سرتاپای محمدرضا میبارید. حتی ذرهای فرق بین خود و نیروها قائل نمیشد. خودش را با نیروهایش برابر میدانست و هیچگاه فرمانده بودنش را به رخ دیگران نمیکشید. پوشیدن لباس سبز سپاهیها را منوط به داشتن لیاقت و شایستگی میدانست و کمتر با آن لباس حاضر میشد. اما وقتی برای آخرین درگیری اعزام شد، لباس سبز سپاهی را پوشید و با همان هم به شهادت رسید. نفوذ کلام خاصی داشت و موجب تقویت روحیه بچهها میشد؛ در هر عملیاتی که حضور مییافت نیروها با قوت قلب بیشتری به مبارزه میپرداختند. صبور بود و زیر بار ظلم نمیرفت. از انسانهای بیتفاوت خوشش نمیآمد. در یک کلام باید بگویم انقلاب درونی پیوستهای داشت.
خاطره ناب
خود محمدرضا پیش از شهادتش برایم تعریف میکرد: «یک بار به نقطهای از کردستان که آلوده به وجود ضد انقلاب بود رفتم. در مسیر کنار قهوهخانهای توقف کردم تا چایی بخورم و استراحتی کنم. همان حین چند نفر از اعضای گروهکهای ضد انقلاب به قهوهخانه آمدند. چند عکس در دستشان بود. به من نشان دادند و پرسیدند این آدمها را میشناسی؟ نگاه کردم دیدم عکس خودم، سیدمنصور بیاتیان و محمدجمال صالحی از همرزمانم است. به روی خود نیاوردم و گفتم نه اینها را نمیشناسم. بعد شروع به زمزمه آیتالکرسی کردم. آن شخصی که عکس را به من نشان داده بود به چیزی شک کرده بود، اما به خواست خدا آیتالکرسی کار خودش را کرد و آن مرد انگار که کور و گنگ شده باشد، در حالی که عکسم دستش بود، من را نشناخت و همراه دوستانش از قهوهخانه رفتند.»
رؤیای شهادت
محمدرضا علاقه زیادی به امام خمینی داشت. در تمام دوران خدمتش سعی میکرد خانواده شهدا را برای یک لحظه هم که شده فراموش نکند. علاوه بر اینکه همه نیروها را به سر زدن به خانواده شهدا تشویق میکرد، خودش هم در این موضوع پیشقدم بود. دغدغه محمدرضا نابود کردن گروهکها بود. اعتقاد داشت در این راه باید سپاه و ارتش همکاری بیشتری با هم داشته باشند. یادم است یک روز از سنندج در حال برگشت بودم. در دوراهی بیجار محمدرضا را دیدم که لباس رزمندگی به تن داشت و یک اسلحه کالیبر در دست منتظر ماشین است. سوارش کردم و پرسیدم در این منطقه خطرناک با لباس فرم و بدون اسلحه چه کار میکنی؟ گفت اسلحه دارم. گفتم این اسلحه کوچک که بُردی ندارد. بیشتر برای مبارزه خیابانی است تا جنگ در کوه و بیابان. تبسمی کرد و گفت من خواب دیدم که در جاده به شهادت نمیرسم! بلکه روی یک قله مورد اصابت گلوله دوشکا قرار میگیرم و شهید میشوم. ماجرای شهادتش هم درست همانطوری بود که خودش میگفت. با توجه به وضعیت کوهستانی منطقه کردستان، اکثر عملیاتهای سپاه در روز انجام میشد. اما شامگاه سیزدهم فروردین سال ۱۳۶۳ به محمدرضا خبر میدهند که یکی از پاسگاههای ژاندارمری مورد حمله ضدانقلاب قرار گرفته است، در حالی که شب بود، محمدرضا تصمیم میگیرد به کمک برادران ارتشی برود. باقی نیروها میگویند الان شب است، بهتر است نروی، چون در تاریکی منطقه ناامن است، اما شهید ترابیان میگوید باید امنیت این خفاشان شب پَر را در شب شکست. این حرف را میزند و برای اولین بار در شب همراه تعدادی از نیروهای گردانش حرکت میکند و حلقه محاصره ضد انقلاب را میشکند و از سقوط آن پاسگاه جلوگیری میکند. در همین عملیات هم بود که محمدرضا ترابیان اولین نفر به قله میرسد و همان جا هم مورد هدف قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
* جوان آنلاین