به گزارش مشرق، مجموعه داستان «ناسور» را انتشارات تاک از خداداد حیدری بهار امسال منتشر کرده است. این مجموعه دو وجه کلی زنانه و مردانه دارد؛ وجه مردانه داستان ها معطوف به جنگ است و وجه زنانه، به خود زن می پردازد.
«مجاهدها کشته نمیشوند»، «ستارهها»، «غمشار» و «قطعه پنجاه» و در دسته اول جای می گیرند و داستان های «ناسور»، «آن زن»، و «معشوقه من» در دسته دوم. «رقص آخر» و «شش انگشتی» هم هر دو مجه را دارند.
هر چند داستان رقص آخر خلاقیت هایی به همراه داشته و چون دو داستان اول مجموعه (یعنی «ناسور» و «آن زن») مخاطب را به دنبال خود می کشد، اما چیز دندان گیری نصیب ما نمی کند (همچون دو داستان نامبرده شده) و تنها سعی میکند از راه جدیدی به همان کلیشه های همیشگی وضعیت زن در جامعه افغانستان (که سنت در آن پرقدرت است) و نیز عواقب جنگ وارد شود، اما «معشوقه من» از قماش دیگری است و ما را به کشفی از وضعیت زن در دنیای امروز (و به ویژه در بخش مهمی از خاورمیانه) می رساند.
«معشوقه من» با گشودن ظرفیت پنهانی که در عنصر زاویه دید وجود دارد، کلیشه های ذهنی ما را فرو می ریزد تا امکان تفکر و ساختن ذهنی نو را برای ما فراهم آورد. ما نمی توانیم همان طور که در ابتدای داستان به زن و جامعه و بازار و مرد و مسائلی دیگر نگاه می کردیم، «معشوقه من» را به پایان ببریم.
داستان ضربه ای به ما وارد کرده که مجبورمان می کند کتاب را ببندیم و بار دیگر به زن، جامعه، بازار، مرد و مسائل دیگر فکر کنیم. داستان یک حادثه شگرف را پیش روی ما قرار نداده است یا خبری کاملا نو به گوش ما نرسانده، بلکه پرده ای از وجود خودمان برداشته تا عمیق تر به نیازهای خودمان و ارتباطات انسانی بیندیشیم. این تأمل نتیجه کشفی است که نویسنده با تمرکز بر «زاویه دید» پیش روی ما قرار داده است. از درون خود فرم داستانی دری به روی جهان انسانی گشوده تا بسیاری از مفاهیم ذهنی ما را از خلال روایت یک قصه به چالش بکشد.
در آن سوی مردانه کتاب، این موفقیتها چشمگیرتر است. به خصوص در سه داستان «ستارهها»، «غمشار» و «شش انگشتی» باز هم فرم توانسته پرده ای از روی جهان برگیرد و زوایای مخفی روان انسانی را پیش ما مکشوف گرداند. هرچند در این پنج داستان هم پیام های کلیشه ای وجود دارند، اما داستان ها به آن ها محدود نمانده و حرف تازه ای برای ما آورده اند؛ یا دقیق تر این که، جهانی تازه را پیش روی ما گشوده اند. در داستان ستاره ها، بنیاد جنگ به مثابه یک «بازی» مورد توجه قرار گرفته است.
پس از پایان داستان است که ما ناگهان متوجه می شویم جنگ چطور چون حوالتی فراسوی زندگی انسان ها بر آنها وارد می شود و همه چیز را زیر و رو می کند. با این حال و در عین دهشتناک بودن این حقیقت، جنگ چیزی نیست جز مرزکشی که در هر بازی انجام می شود. پس جنگ بازی است و ما را، یعنی جمعیت بزرگی از انسان ها را بازیچه خود می کند. انگار که هر جنگی، آغاز سوت یک بازی جدید است.
اما این سکه روی دیگری هم دارد و آن اینکه هر بازی نیز، یک جنگ است. بازی هم صف کشی دارد، یار و مخالف دارد، دوست و دشمن دارد، قواعدی دارد، و هدفی. شکست یا پیروزی در بازی هم دست کمی از شکست یا پیروزی در جنگ ندارد. «ستارهها» درباره حقیقت برد و باخت است که همان راه رفتن بر مرز مرگ و زندگی است. برخلاف تصور ما، همه بازی ها سرنوشت ساز هستند؛ عده ای را زنده می کنند و برخی را می میرانند. شکست در یک بازی با مرگ، هیچ تفاوتی ندارد، اصلا صورت سمبولیک خود مرگ است.
در «غمشار» هم همین کشف رخ می دهد. عنصری فراواقعی پا پیش می گذارد تا ما به اهمیت «نگاه» پی ببریم. «غمشار» از یک طرف محدودیت های معرفت و شناخت آدمی را به او متذکر می شود، و از طرف دیگر ضرورت بیرون رفتن از پوسته منافع فردی و حب و بغض های شخصی را به یاد می آورد.
تا وقتی «دیگری» را نبینیم، نمی توانیم از پوسته منافع بیرون بیاییم، پس جنگ پایان ندارد. ما مشکل بصیرت داریم و یکی باید این ضعف و محدودیت را به رخمان می کشید. ما «نمی بینیم» و «نمی دانیم»، و همین منشأ نابودی و ویرانی است. فرم داستانی به کار نویسنده آمده تا جهان ما را به چالش بکشد و نقائص ما را نشانمان بدهد. «شش انگشتی» مانند «رقص آخر» در نقطه تلاقی جنگ و زن قرار گرفته، و به مدد فرم روایی خودش، بسیار موفق تر از آن، سرگشتگی و تکه تکه شدن افغانستان را نشان داده.
کشوری که در میانه این دو وجه مانده و هنوز نتوانسته نوعی آشتی میان این دو وجه برقرار کند. نه می توان جنگ ها را متوقف نمود و نه می توان زنان را از صفحه گیتی حذف کرد، باید چیزی در این میانه وجود داشته باشد تا امکان زندگی و تعالی را ایجاد بکند.
اما نیست و نابودی مرد و زن (و در نتیجه خود افغانستان) را به همراه داشته است. «شش انگشتی» روایت کوشش ناموفق به همی رسیدن زن و مردِ (جنگاور) برای خلق لحظه ای لذت و شاد ساختن شبی از شب های زندگی است اما سایه سنگین جنگ و نیز چهره مثالی زن در سنت، مانع این ارتباط است. زن مدرن که تنها می خواهد با امکانات جسمانی خویش تنها به شبی می اندیشد، رقیبی بزرگ را در پیش دارد که تمام خاطره مرد افغان با آن شیرین است.
در برابر آن شیرینی، این زن چنان ضعیف و ابزار دست منافع جامعه جدید است که هیچ چیزی برای عرضه ندارد و حتی لطافت تنش به اندازه آنی هم، مرد را سوی خود نمی کشاند. از آن طرف مرد نیز در تمام چهره هایش سفیر مرگ بوده و توانی برای مواجهه با زن جدید ندارد. او هم ابزار دست نابودی بوده و حالا که دیگر از آن فاصله گرفته، هیچ امکانی، حتی در حد یک ارتباط ساده جنسی هم برای روبهرو شدن با زن جدید ندارد. او و آغوش زن، هیچ سنخیتی با هم ندارند.
هیچ کاری جز کشتن از دست او بر نمی آید. کتاب «ناسور» با ناکامی داستان «شش انگشتی» پایان می پذیرد تا اعلام شکستی باشد برای پیوند جنگ و زن در افعانستان، هم نشینی وجه مردانه و زنانه افغانستان؛ لااقل اعلام شکستی برای تجربه هایی که تا به حال انجام شده است. «شش انگشتی» با کور شدن روزنه حفظ زندگی در افغانستان بسته می شود تا این زخم ناسور، همچنان خونریز و چرکآلود بماند.
*محمدقائم خانی