در منطقه دوری زدیم. هنگام برگشت، وقتی از کنار سنگرهای عراقی عبور می کردیم، ناگهان کنار ماشین صدای انفجار آمد! فکر کردم عراقی‌ها با خمپاره ۶۰ ما را زده اند. اما...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - انتشارات ۲۷ بعثت،‌ اولین کتاب از دوره کتاب‌های خاطرات شفاهی‌اش را به خاطرات فرمانده بسیجی، مصطفی عبدالرضا اختصاص داده است. این خاطرات از ستاد جنگ‌های نامنظم شروع می‌شود و تا گردان شهادت لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) ادامه می‌یابد.

این کتاب را سیدحسین هوشی‌سادات نوشته و اکرم دژهوست، ویرایش کرده است.

در این خاطرات که حاصل ۶۰ ساعت گفتگوی حضوری است، از شهدای بزرگواری مثل شهید دکتر چمران، شهید علی‌اصغر صفرخانی، شهید سید یوسف کابلی و تعداد دیگری از شهدا، یاد و نامی به میان آمده است.

کتاب باز مانده را انتشارات ۲۷ بعثت در پاییز گذشته برای چهارمین بار و البته این بار با سر و شکلی متفاوت تجدید چاپ کرده و آن را با قیمت ۲۵۰۰۰ تومان روانه بازار کتاب کرد.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «شلیک به آسمان»؛ / ۹۳

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «با تو می‌مانم»؛ / ۹۱

روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!

چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «کوچه‌باغ انار / به ماندنم عادت نکن»؛ / ۸۹

درجه استواری برای پاسداری که فوق‌لیسانس داشت!

چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷

چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵

تنبیه توهین‌کننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!

چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴

ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!

چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲

چرا «محمد رضایی» را داخل آب‌جوش انداختند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱

معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجی‌ها + عکس

چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰

درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!

چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹

تکلیف شادی‌های خانم «شاد» چه شد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷

شیطنت‌های طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از روایت دوازدهم این کتاب است؛

به حاج محمد کوثری فرمانده لشکر ۲۷ گفتم: «حاجی، اگه اجازه بدین، بچه‌ها رو ببرم دهلران به خونه‌هاشون تلفنی بزنن. بعدِ عملیاته. خونواده‌ها نگرانن. یه زنگی بزنن و حمومی برن و آماده شن. شما اگه کاری یا مأموریتی داری، ما انجام میدیم.»

_ خوبه. ولی دهلران هم نمی خواد ببری. از همین جا مستقیم ببر دوکوهه. اون جا حموم برن و تلفن بزنن. ولی به هیچ کس مرخصی نده تا من بگم.

وقتی با ترابری هماهنگ کردم، تا کمپرسی و اتوبوس برای انتقال بچه ها بیاید، کوثری گفت: «می خوایم بریم توی منطقه به دوری بزنیم.» خودش بود و فرمانده گردان کمیل، عمار، حبیب، مالک و انصار. جعفر محتشم، فرمانده گردان انصار، راننده ماشین شد. نصرت اکبری، فرمانده گردان مالک اشتر و کوثری جلو نشستند. بقیه فرماندهان مثل رضا یزدی، درویش، شاهسوند و محقق هم عقب وانت نشستند. به منطقه رفتیم.

حاج محمد کوثری سال‌ها فرمانده لشکر ۲۷ بود

سراسر ضلع غربی مهران تپه بود تا برسد به موسیان و دهلران. از آن طرف هم به سوی کله‌قندی و صالح آباد و ایلام، منطقه‌ای کوهستانی و تپه ماهور بود. زمین شن‌زار بود. عراق سرتاسر آن و جلوی خودش را مین گذاری کرده و بشکه‌های فوگاز گذاشته بود. چون زمین شیب داشت، موقع بارندگی مین‌ها همراه شن‌ها جابه جا می شد.

در منطقه دوری زدیم. هنگام برگشت، وقتی از کنار سنگرهای عراقی عبور می کردیم، ناگهان کنار ماشین صدای انفجار آمد! فکر کردم عراقی‌ها با خمپاره ۶۰ ما را زده اند. اما کسی زخمی نشده بود. سریع پیاده شدیم. دیدیم ماشین به یک طرف کج شده و روی مین ضد نفر رفته است. شانس آوردیم ماشین روی مین ضد خودرو نرفته بود. در آن صورت هیچ یک از فرماندهان لشکر ۲۷ باقی نمی‌ماندند. یک تکه از لاستیک هم بر اثر انفجار کنده شده بود. نکته جالب اینکه وقتی می خواستیم چرخ را تعویض کنیم و زاپاس را زیر آن بیندازیم، دیدیم جک ماشین همراهمان نیست. پیچ چرخهای ماشین را باز کردیم، فرماندهان گردان ها یک طرف ماشین را بلند کردند، یک نفر زاپاس را انداخت زیر ماشین و پیچ‌ها را بست و دوباره به قرارگاه تاکتیکی برگشتیم!

واقعا لطف خدا بود که آنجا برای ما اتفاقی نیفتاد این کار درست نبود که همه فرماندهان گردان ها با هم بروند.

چند ساعت بعد، اتوبوس ها آمدند و همه به دوکوهه رفتیم. کارها که انجام شد، آماده شدیم تا دوباره برگردیم به منطقه، از طرف ستاد لشکر اطلاع دادند محمد کوثری گفته فعلا نیازی نیست به خط برگردیم؛ خط تثبیت شده و عراق هم توان و نیروی پاتک دوباره را ندارد. از طرف قرارگاه هم به لشکرها دستور داده بودند برای تثبیت خط اصلی کوشا باشند و گردانی که باید در پدافندی بماند، بنا به تشخیص محمد کوثری، همان گردانی باشد که در خط بودند. البته سه چهارتا گردان بود که از هر گردان یک گروهان آنجا ماندند و گفتند که اگر نیاز شد، اطلاع می دهیم. بعد اعلام کردند خود لشکر هم دارد به عقب برمی‌گردد.

چند روز گذشت. اعلام شد بچه ها می‌توانند به مرخصی بروند و تسویه حساب کنند. ما هم این کار را انجام دادیم. البته بر اساس ابلاغ لشکر، اعلام کردم عملیات بزرگی در پیش است. بعد آمار شهدا و مجروحان و وسایل بازمانده از آنها را به تعاون تحویل دادیم. خیلی سخت بود. جای خالی آنها را احساس می‌کردیم. صحبت فرمانده و معاون و تیربارچی و امدادگر نبود. فرمانده گردان در جای خودش فرماندهی می‌کرد. فرمانده گروهان و دسته هم در جای خودش کارشان را می کرد. جمعمان دوستانه و برادرانه بود.