گروه جهاد و مقاومت مشرق - اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبتهایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیتهای نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.
قسمت اول این گفتگو را امروز بخوانید و برای قسمتهای بعدی، خودتان را آماده کنید...
**: ما فقط میدانیم شما سال ۱۳۹۳ عازم سوریه شدید؛ یعنی جزو اولین گروههای اعزامی بودید...
دانیال فاطمی: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ سالروز تشکیل لشکر فاطمیون است و خوشحالم که گفتگوی ما در این ایام منتشر می شود. شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) هم فرمانده این لشکر بود. آن سالها تعداد اعزامیها هم کم بود. مثلا برای اعزام اول فقط ۲۲ نفر به سوریه رفتند. آن روزها فاطمیون حتی آرم و پرچم هم نداشتند.
**: خود شما چطور با این تشکیلات آشنا شدید؟
فاطمی: من مادرم ایرانی و پدرم افغانستانی است. البته پدرم به رحمت خدا رفتند...
**: خدا رحمتشان کند... پدرتان چه سالی به ایران آمدند؟
فاطمی: سال ۱۳۵۶ بود که به ایران آمدند.
البته قبلش لازم است شما اعتماد من را جلب کنید. چرا که ماجرایی با یکی از خبرنگاران پیش آمد و کمی اعتماد من را از بین برد.
**: خیر باشد ان شا الله... چه ماجرایی؟
فاطمی: یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی، کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو! حتی خودش بعد از انفجار نشسته بود و پایش که به پوست بند بود را داشت جدا می کرد که یکی دیگر از رزمندگان هم از او فیلم گرفته بود. ساشا با آن انفجار شهید نشد اما رزمنده دیگری که در آن حوالی بود به شهادت رسید.
ساشا الان در انتهای جاده قزلحصار کرج و در منطقه مهدیآباد زندگی میکند. یک روز به من زنگ زد و خیلی به هم ریخته بود. ابتدا فکر کردم مدت اقامتش را تمدید نکردهاند. گفت: نه، من پا ندارم که بخواهم جایی بروم!... گمان کردم مشکل مالی دارد که اینطور هم نبود. کمی که صحبت کردم متوجه شدم حوصلهاش سر رفته. با این که نزدیک جاده چالوس است و این همه مسافر، هر روز برای تفریح به آنجا می روند اما ساشا چون پا ندارد نمی توانست جایی برود و حسابی کلافه شده بود. ما مدتها با ساشا صحبت می کردیم که خانهنشین نشود و حال و هوایش را تغییر بدهد. یک روز رفتم و سوارش کردم و بردمش ابتدای جاده چالوس، کنار رودخانه. نصف روز آنجا بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم، روحیهاش زمین تا آسمان فرق کرده بود.
الان هم شکر خدا خیلی فعال است و درسش را خوانده و اصرار دارد که به دانشگاه هم برود و تحصیلات عالیاش را شروع کند. بعد از یک سال رفاقتمان از سوم ابتدایی رسید به پنجم و سه ماه پیش دیپلمش را گرفت. لپ تاپ را روی پایش میگذارد، فیلمهای آموزشی می بیند و شکر خدا از همه وقتش استفاده می کند. یک کار و کسب محلی هم راهانداخته و با پای مصنوعی، اوقات فراغتش را به این فعالیت می پردازد و شکر خدا با مردم و مشتریان هم تعامل خوبی دارد.
متاسفانه چند سال پیش خبرنگار یکی از روزنامهها با او گفتگویی گرفته بود که وقتی مخاطب آن را می خواند، احساس ترحم به او دست می داد. باید به این رزمندهها رسیدگی بشود اما نه از موضع ضعف و ناتوانی.
قرار بود آن خبرنگار، متنش را قبل از انتشار به من بدهد تا بخوانم اما به قول و قرارش پایبند نبود. همین شد که اعتماد من هم خدشهدار شد.
**: خیالتان راحت که ما همه قسمتهای گفتگو با شما را قبل از انتشار برایتان می فرستیم تا در جریان باشید و ملاحظات امنیتیتان را هم در آن لحاظ کنید... حالا چه شد که به سوریه رفتید؟
فاطمی: دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اواخر سال ۹۲ بود که یکی از بچههای نیروی قدس آمد و گفت: سوریه نمیروی؟... کله من هم که شور و عشق داشت...
**: آن موقع چند ساله بودید؟
فاطمی: من متولد ۶۳ هستم. آن روزها گُل جوانیام بود. سی سالَم بود. من از چهارم ابتدایی وارد بسیج شدم و از همان سالها فضای بسیج را تجربه کردم. افغانستانی بودم و بسیج هم اتباع را ثبتنام نمی کرد چون همان اولش، کپی شناسنامه و کارت ملی را میخواست. در پایگاه بسیج ما یک دوستی بود به نام آقا مجید. تمدنی که حضرت آقا از آن حرف می زنند، از همین برخوردها شروع میشود.
این آقامجید مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج ما بود. من با پدرم برای ثبتنام رفته بودم و چهره پدرم به خوبی معلوم میکرد که ما از اتباع افغانستانی هستیم. خدا می داند در همان برخورد اولیه چنان محبتی به من کرد که هنوز هم طعمش در یادم هست. آن روزها مثل الان نبود که افغانها تکریم بشوند. دوست دارم مردم بدانند که هنوز هم در یک سری از محلات، وقتی دو تا بچه ایرانی پنج شش ساله هم دعوایشان می شود وقتی می خواهند حرف بدی به هم بزنند، عبارت «افغانی» به زبانشان میآید! یا دیدهام برخی معلمها این موضوع را رعایت نمی کنند. ما حدود نیم میلیون دانشآموز و چندین هزار دانشجو داریم. آن رشته تمدنی که قرار است ساخته بشود از همین تفکر و رفتار و عقاید و منش و برخورد شکل میگیرد.
آن روزها آقا «مجید آقایی» این لطف را در حق ما کرد و گفت کپی مدرک شناساییتان را بیاورید تا ثبتنام کنم. این نشان می داد که آدم توجیهی است و نمی خواهد من را به عنوان یک علاقمند به بسیج، پس بزند. ما هم مدرک شناساییمان را آوردیم و خیلی سعی کرد که برای ما کارت عضویت عادی بسیج بگیرد. همسن و سالهای من کارت بسیج میگرفتند و به من نشان می دادند. من هم نوجوان بودم و حس خوبی نداشتم که به من کارت بسیج نمی دهند. اما آنقدر برخوردها خوب بود که لذت می بردم و این کمبود را کمتر حس می کردم. بعدها هم که کارت فعال به من ندادند، همین ماجرا بود اما وقتی بحث آموزش و میدان تیر شد، با این که فقط باید اعضای فعال بسیج را پذیرش میکردند اما من را هم می بردند.
**: این پایگاه بسیج کجا بود؟
فاطمی: آن روزها در چهارراه مصباح کرج زندگی می کردیم و پایگاه بسیج مسجد اسلامی هم همانجا بود. احتمالا برخی از مخاطبان هم با این موضوع برخورد کرده باشد. مثلا یک بار دیدم یک جوان فعال در محله امامزاده یحیی (علیه السلام) در حوالی بازار تهران، تعداد زیادی نوجوان افغانستانی و ایرانی را آورده بود بهشت زهرا(سلام الله علیها) و به من زنگ زد که بروم و برایشان حرف بزنم. من هم بردمشان قطعه ۵۰ و برایشان درباره دفاع از حرم و شهدای مدافع حرم صحبت کردم. الان هم میخواهم فقط از شهدا برایتان بگویم و ان شا الله مخاطبها خودشان بهره کامل را از سیره آن بزرگواران ببرند.
**: داشتید ماجرای اولین اعزامتان به سوریه را میگفتید...
فاطمی: آن دوستی که پاسدار نیروی قدس بود، چون رفیقمان بود با ادبیات رفاقتی باهاش حرف زدم و گفتم: عه! از کی تا حالا ما افغانستانیها را تحویل میگیرید؟ کارتان گیر افتاده؟... گفت: نه، خودت میدانی. اگر دوست داشتی می شود هماهنگ کرد که بروی... من خودم ماهیت داعش را نمی شناختم و ابهاماتی در ذهنم بود. بعضی اخبار هم می رسید که اساسا داعش مولود کدام فرقه و مرام است؟ مثل الان نبود که به روشنی بدانیم داعش را آمریکا ایجاد کرده. دقیقا مثل طالبان که وقتی به کنسولگری ایران در مزار شریف تعرض کردند، متعجب بودیم که چرا ایران مقابله به مثل نمی کند. اما گذر زمان همه چیز را تغییر داد. همه این مسائل در رشته افکار من بود.
الغرض، من به برادر کوچکم آقاسلیم گفتم که به سوریه برود.
**: چند سالشان بود؟
فاطمی: متولد سال ۱۳۷۰ بود و آن روزها ۲۲سالش بود. گفتم: من، زن و بچه دارم و تو مجردی. تو برو و اوضاع را ببین. اگر خوب بود من هم پشت سرت می آیم. گفت: مادر چه میشود؟... گفتم: معلوم است که نباید بداند. اگر مادر بفهمد اصلا نمی گذارد بروی... به مادر و پدرم نگفتیم و برادرم را فرستادم به سوریه برود. اصلا ذهنیتی نبود که آنجا چه خبر است. گفتم: فقط وقتی رفتی سریع به من زنگ بزن که اگر اوضاع میزان است، من هم بیایم. وقتی می گویم اوضاع، منظورم این بود که آیا واقعا با داعش می جنگیم و آیا واقعا بحث دفاع از حرم مطرح است؟ اعتمادی که الان به صدقهسر مدافعان حرم ایجاد شده، یک گذشته چندین ساله از بیاعتمادی دارد.
برادرم رفت و حدودا تا چهار هفته تماس نگرفت. ما هم هیچ خبری نداشتیم که کجاست. در اعزامهای اول، نمیگذاشتند رزمندهها گوشی تلفن همراهِ حتی ساده، با خودشان ببرند. روزی گوشیام زنگ خورد و دیدم انتهای شماره، چند تا صفر است. تا دیدم صدای سلیم است، چون نگران شده بودم، شروع کردم به بد و بیراه گفتن. سلیم هم توضیح داد که نمیتوانسته تماس بگیرد و گفت: اینجا همان جایی است که ده پانزده سال است دنبالش میگردی.
سال ۸۲-۸۳ از نوجوانی درآمده بودیم و بچههای مسجد را به سفر مشهد و اردوی راهیان نور می بردیم. همین الان از بعضی ایرانیها هم بپرسید، شلمچه و چزابه و طلائیه را نمی شناسند اما ما صدقهسر امام و انقلاب و نظام، بارها به مناطق عملیاتی رفته بودیم. جوان بودیم و پر شر و شور. مثلا به پشت بام ساختمانهای دوکوهه هم اکتفا نمی کردیم. روی خرپشتهها می رفتیم، نماز می خواندیم و دعا می کردیم که خداوند متعال ما را در فضای جهاد و شهادت قرار بدهد.
خدا گواه است که آن سالها دعای صبح و شب من، جهاد و شهادت بود که خدا بعد از ۱۰ سال، روزیام کرد. خیلی برایم عجیب است که این عنایت را در حق من کرد. برادرم گفت: بجنب و بیا که اینجا همان جایی است که ده پانزده سال دنبالش بودی.
**: برادر میانیتان در این فضاها نبود؟
فاطمی: آن برادرم در دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی در رشته عمران قبول شد و مشغول درس و بحث بود. به این خاطر نیامد.
**: در این چهار هفته، بر حاج خانم و حاجآقا چه گذشت؟
فاطمی: گفتیم که آقاسلیم برای کار، به کرمانشاه رفته و جایی است که گوشیاش آنتن نمی دهد.
**: برادرتان حرفه خاصی داشتند؟
فاطمی: نه؛ منظورمان این بود که رفته برای کارگری. البته سواد داشت و دیپلم کامپیوتر هم گرفته بود اما تخصص خاصی نداشت.
**: یعنی طبیعی بود که چهار هفته به کرمانشاه برود؟
فاطمی: بله، طبیعی بود چون سفرهای زیادی می رفت و به همین خاطر، پدر و مادرم حرف ما را قبول کردند. جوان و مجرد هم بود و کسی به کارش کار نداشت.
اسفند ۱۳۹۲ رفتیم و ثبتنام کردیم و منتظر زنگ آقایان بودیم که کی باید اعزام بشویم. پروسه ثبت نام خودش داستان عجیب و غریبی داشت چون به راحتی اعتماد نمی کردند. مثلا وقتی می خواستند آدرس بدهند، پیر ما را در می آوردند! تکه به تکه که می آمدیم باید زنگ می زدیم و مرحله بعد آدرس را می گرفتیم. من برای ثبت نام سمت کهریزک رفتم اما برای آنها هم محدودیتهایی بود که باید مسائل امنیتی را رعایت می کردند و کارشان طبیعی و درست بود.
پارکینگ خانهای بود که زیلویی کف آن انداخته بودند و فلاسک چای هم کنار مسئول ثبت نام بود و برای هر کسی که می آمد، یک صفحه آچهار از اطلاعات فردیاش پر می کرد. چهار پنج نفر بودیم. به من که رسید، گفتم: می شود من خودم فرمم را پر کنم؟... اولش تعجب کرد. قیافه من که هیچ و حتی لهجهام هم افغانستانی نبود و شک کرد که من افغان هستم یا نه. من هم مثل شیرمردها پاسپورتم را درآوردم و نشانش دادم. او هم گفت: چند تا از این پاسپورتها می خواهی برایت بیاورم؟!... گفتم: من دروغی ندارم برای گفتن.
**: مرد جا افتادهای بود؟
فاطمی: بله، سن و سالی داشت و خودش هم افغانستانی بود. گفت: حالا فرم را پر کن تا ببینم... من هم فرم را به درستی پر کردم و عکس و کپی پاسپورتم را هم دادم. گفت: برو بهت زنگ میزنیم.
این جلسه ممکن است به همه حرفهایمان نرسیم اما همان روزِ ثبتنام اتفاقی افتاد که خیلی برایم عجیب بود. مهمتر از نحوه ثبت نام من، گفتن این ماجرا است که حتما خیلی میتواند خواندنی و شنیدنی باشد...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...