محمد منصوري تنها فرزند ذکور خانواده اش بود. به همين خاطر شهادتش براي پدر بسيار گران تمام شد . شيوه اي که پدر شهيد براي اعتراض به سرنوشت پسرش برگزيد ، مسيري خاص را در برابر خانواده اش قرار داد

اشاره:
محمد منصوري تنها فرزند ذکور خانواده اش بود. به همين خاطر شهادتش براي پدر بسيار گران تمام شد . شيوه اي که پدر شهيد براي اعتراض به سرنوشت پسرش برگزيد ، مسيري خاص را در برابر خانواده اش قرار داد و باعث شد که حکايت اين خانواده شهيد ، با ديگر همتايانشان متفاوت شده و شنيدني هاي خاصي پيدا کند. همين تفاوت ويژه بود که مرا به خانه بانو صغري پايين شهري کشاند. گفتگو با مادر اين شهيد نوجوان براي من تجربه اي بسيار تاثير گذار بود ، اميدوارم که براي شما نيز چنين باشد.


*"صغرا پايين شهري" مادر شهيد "محمد منصوري" هستم و در سال 1322 در شهرستان "ورامين" به دنيا آمدم. پدرم "حيدرعلي" اهل قم و مادرم "مريم خاتون شيرکوند" اصليتشان خرم آبادي بود. پدرم وقتي نوجوان بود به ورامين مهاجرت مي‌کند و همين جا هم ازدواج مي کند. ايشان قهوه خانه داشتند. هنوز هم از قديمي هاي ورامين که بپرسيد قهوه خانه حيدر علي را به ياد دارند که الان تبديل شده به يک ساختمان مسکوني. ما هم در بالاي همين قهوه خانه زندگي مي کرديم. من سه ساله بودم که پدرم را از دست دادم و چيزي در ذهنم نيست اما مادرم خيلي از پدرم تعريف مي‌کرد. مي‌گفت: بسيار مردم‌دار، اهل معاشرت و باتقوا بود. در ورامين همه او را مي‌شناختند.
مادرم هم زن مومن و زحمتکشي بود. علت آمدن خانواده مادرم به ورامين اين بود که در زمان رضا شاه عده اي از مردم لرستان را به شهرهاي ديگر تبعيد مي کنند و پدربزرگ من هم مهاجرت مي کند به ورامين و ماندگار مي شود. مادرم به ما ياد مي داد که در زندگي راستگو باشيم، مي گفت: اگر راست بگوييد و خدا را در نظر داشته باشيد هميشه کمکتان مي کند. ايشان بسيار هم انقلابي بود و در همه تظاهرات ها عليه رژيم پهلوي شرکت مي کرد.12 سال است که ايشان را هم از دست داده ام.

*ما سه خواهر و برادر بوديم که بعد از فوت پدرم، مادرم ما را به سختي بزرگ کردند. ايشان در سازمان "اصلاح و بذر نهال" کشاورزي مي‌کرد. البته چند قطعه زمين داشتيم که رعيت رويش کار مي کرد اما رعيت‌ها فقط آخر سال يک مقدار محصول برايمان مي آوردند که کفاف زندگي را نمي داد.
پدر مادرم "حاج خداوردي" در "کاظم‌آباد ورامين" مردي به نام بود و داريي هاي فراواني داشت اما مادرم با همه مالي که پدرش داشت، بدون چشم‌‌داشتي مي‌گفت: من خودم بايد کار کنم و روزي بچه‌هايم را در بياورم.
مادرم من و برادرهايم را به مدرسه فرستاد و تا کلاس ششم درس خوانديم. البته من چند سال بعد ديپلم گرفتم و "افسر نگهبان بند نسوان" زندان "خورين" شدم.

* درباره اين که چرا نام خانوادگي ما "پايين شهري" است ، من شنيدم قمي ها به بالاي شهر مي گويند پايين شهر، اجداد من هم بالاي شهر قم ساکن بودند و به همين دليل اين فاميلي را انتخاب کردند .

*"حاج خداوردي" آدم مذهبي بود و گله گوسفند داشت.اصلاً به شاه و کارهايش توجهي نمي کرداما مادرم هميشه مي‌گفت: شاه و اطرافيانش به مردم ظلم مي‌کنند.
سال 42 ، وقتي امام خميني(ره) را تبعيد کردند، مردم ورامين کفن‌پوش تظاهرات کردند به سمت تهران، برادر من هم که 3 سال از من بزرگتر است در آن تظاهرات شرکت کرده بود. وقتي آشنايانمان او را بين مردم ديدند برش گرداندند. گفته بودند مادرت با هزار سختي صغيرداري مي‌کند حالا مي‌خواهي داغ تو هم بر دلش بنشيند؟ سربازهاي شاه رحم و مروت ندارند. مي‌زنند يا تو را مي کشند يا گم و گور مي‌شوي. برادرم 9 ساله بود. او با آن سن کم تحت تأثير حرف‌هاي مادرم قرار گرفته بود، چون ايشان از ظلم‌هاي شاه براي ما زياد مي‌گفت. مادرم استادمان بود و ما تمام مشکلاتمان را با ايشان در ميان مي‌گذاشتيم.

*مادرم هميشه به من سفارش مي‌کرد حجابت را رعايت کن.ايشان به حجاب خيلي اهميت مي داد، مي‌گفت: چرا زن‌ها بايد به مردها دست بدهند؟ اين ديگر چه وضعي است؟
يادم مي آيد من تا کلاس ششم ابتدايي با چادر درس ‌خواندم. در کلاس ما 16 پسر بود و تنها دختر کلاس من بودم. مدرسه مان در نزديکي ايستگاه راه‌آهن ورامين بود. اسم معلم کلاس اولم "آقاي تمدن" بود که مرد مذهبي و باخدايي از اهالي همدان بود. وقتي به مادرم مي‌گفتم ديگر مدرسه نمي‌روم ايشان مي‌گفت: بايد بروي، آدم بي‌سواد خوب نيست، من زحمت مي‌کشم تا شما درس بخوانيد. تو فقط حجاب داشته باش و حفظ آبرويت برايت در درجه اول باشد.

*بعد از فوت "آيت‌الله بروجردي" مرجع تقليدمان شد امام خميني.قبل از انقلاب کسي حق نداشت رساله امام(ره) را در خانه داشته باشد. "خانم طاهري" برايم رساله امام(ره) را آورد، من هم آن را در پلاستيک گذاشتم و در باغچه پنهان کردم تا کسي نفهمد. حتي شوهرم هم نمي‌دانست من مقلد چه کسي هستم و رساله دارم، خودش هم زياد در قيد وبند تقليد نبود.

*ما اولين بار نام امام خميني را همان سال 42 بود که شنيديم ، يعني همان وقتي که ايشان تبعيد شدند و مردم ورامين قيام کردند. آن زمان مي‌گفتند شاه آقاي خميني را دستگير کرده و فرستاده نجف که مادرم با سادگي خودش گفت: الهي خدا شاه را ذليل کند، نمي‌دانيم از دست او چه کنيم؟ دست از سر آخوندها هم برنمي‌دارد اين ذليل مرده. مادرم خيلي امام(ره) را دوست داشت هر وقت مي‌شنيد ايشان دستوري دادند مي‌گفت: بچه‌ها بلند شويد! بايد اين کار را انجام دهيم، دستور امام(ره) است.

*بعد از انقلاب که آقاي شريعتمداري مقابل امام ايستاد ، همه رساله او را کنار گذاشتند. در مسجد "مهديه" ورامين فهميده بوديم شريعتمداري چه کرده.حتي يادم هست در ميدان راه آهن ورامين، ماشين آمد و همه رساله‌هاي شريعتمداري را جمع کرد و برد. من در جلسات مذهبي هم شرکت مي‌کردم اما شوهرم اجازه نمي‌داد در خانه جلسه بگيرم. از او اجازه گرفته بودم فقط در جلسات بيرون از خانه شرکت کنم. "خانم طاهري" که خانم جلسه‌اي ما بود ماجراي شريعتمداري را براي ما تعريف کرد.


شناسنامه شهيد محمد منصوري

* 16 ساله بودم که با آقاي "...منصوري" از روستاي "ايجدانک" ورامين که اصليتش تبريزي بود ازدواج کردم ، با مهريه 2000 تومان. آقاي منصوري آن موقع 29 سالشان بود.ماجراي ازدواجمان هم از اين قرار شد که ايشان مرا کنار جوي آب ديد. آن زمان همه مردم براي شستن وسايل خود کنار جوي مي‌رفتند، مثل حالا امکانات نبود. من هم چادرم را مي‌بستم گردنم و مي‌رفتم لب جوي ظرف و لباس مي‌شستم. حيدرآقا کارمند "مؤسسه اصلاح و بذر نهال" بود که با دوچرخه هر روز از کنار همان جوي مي‌گذشت. او سرکارگر بود، من را کنار جوي ديده بود و پرسيده بود که اين دختره کيه؟ گفته بودند اين دختر "خاله مريم" است. آشناها مادرم را "خاله مريم" صدا مي‌زدند.
چون شوهرم سرکارگر مادرم بود او را خوب مي‌شناخت. اولين دفعه‌اي که آمد خواستگاري من کلاس چهارم بودم و مادرم قبول نکرد. مي‌گفت: مي‌خواهم دخترم درس بخواند و معلم شود تا يک لقمه نان بدهد من بخورم. راستش من آخرش هم آن سعادت را پيدا نکردم که اين خواسته مادرم را انجام دهم.
بعد از کلاس ششم دوباره آقاي منصوري آمد خواستگاري، دو سال منتظر من نشسته بود. بعد از ازدواج بود که فهميدم ايشان آن کسي که مي‌خواستم نيست. خط و ربطش با من يکي نبود. کاري هم نمي‌توانستم بکنم چون قديم‌ها مي‌گفتند دختر با لباس سفيد مي‌رود خانه شوهر و با کفن مي‌آيد بيرون.

*آقاي منصوري زياد در نماز و روزه اش جدي نبود، خمس و زکات هم نمي داد و بعضي وقت ها هم دستش را روي من بلند مي کرد اما من زبان‌درازي نمي‌کردم و او هم دلش نمي‌آمد خيلي اذيتم کند.هرچي مي‌گفت، کوتاه مي‌آمدم اما اگر کوتاه نمي‌آمدم خشن مي شد.با تمام اين ها روي يک چيز خيلي حساس بود؛ حلال و حرام خيلي سرش مي‌شد، مثلاً اگر از وسايل دولتي استفاده مي‌کرد مي‌گفت: بايد بروم پولش را حساب کنم. يا چون سرکارگر بود و گاهي کارگرها مثلاً انگوري برايمان مي‌آوردند قبول نمي‌کرد و مي‌گفت: درست نيست، بگذار ببرد با زن و بچه‌اش بخورد، او زحمت کشيده که من بخورم؟
يادم مي آيد وقتي خدا "محمد" پسرم را به ما داد يکي از کارگرهايش براي چشم‌روشني خروسش را برايمان هديه آورد. گفتم اين درست نيست او عيال وار است و چند فرزند دارد، در مضيقه است چرا همچين هديه‌اي آورده؟ آقاي منصوري گفت: گوشت اين خروس را خورش کن، برنج هم درست کن و در يک سيني بزرگ بريز و براي خود آن ها ببر و بگو براي تشکر آوردم. خانه آنها هم نزديک بود. ما در خانه‌هاي دولتي زندگي مي‌کرديم.

*همسرم امام(ره) را خيلي دوست داشت، اصلاً آن رژيم را دوست نداشت و هميشه از ظلم آنها مي‌گفت. به ما سفارش مي‌کرد حرفي نزنيدها، انگار کنيد ساواک پشت در خانه ايستاده. با اين حال که با طاغوت مخالف بود اما من اصلاً به او نگفتم رساله امام(ره) را دارم، مي‌ترسيدم از دهانش دربرود و کار دستم بدهد.

* اول زندگي‌مان منزل "مصيب خاني" در روستاي "چاله شني" مستأجر بوديم که خانه اش خيلي بزرگ نبود. کل جهاز من هم يک دست استکان و نعلبکي بود و مادرم مثلاً يک سماور نفتي هم برايم داده بود که آن موقع خيلي با ارزش بود. همه وسايلمان در يک وانت کوچک جا مي شد.وضع مالي آقاي منصوري بد نبود. حقوق ايشان ماهي 300 تومان بود که با اضافه کاري به 400 تومان هم مي رسيد. بعد از چند سال مستأجري رفتيم در خانه‌هاي دولتي که از طرف اداره "اصلاح و بذر نهال" داده بودند نشستيم. خانه ها نزديک ميدان "صادق علي" بود، 15-16 سال همانجا زندگي ‌کرديم.

* من 19 ساله بودم که اولين فرزندم به دنيا آمد.خدا 4 فرزند به ما داد. معصومه، فاطمه، محمد و زينب. بعد از تولد دو دختر، شش سال نذر و نياز کرديم تا خدا محمد را به ما داد. آقاي منصوري خيلي پسر دوست داشت، البته وقتي خدا دو دختر به ما داد گفتيم همين دو تا بس است. آن زمان همه بچه زياد داشتند اما آقاي منصوري روشنفکر بود و مي‌گفت: بچه زياد را نمي‌شود درست تربيت کرد. بعد از شش سال خدا محمد را به ما داد.


شهيد محمد منصوري

*من خيلي متوسل مي‌شدم به ائمه. از بچگي اعتقادم به ائمه زياد بود. يادم هست وقتي 8 ساله بودم، فقرا در کوچه مصيبت علي اصغر امام حسين(ع) را مي‌خواندند و من در داخل حياط زار زار گريه مي‌کردم. وقتي روضه شان تمام مي شد از نان تافتوني که مادرم پخته بود به فقير مي‌دادم، مادرم مي‌آمد مي‌گفت: من کار مي‌کنم آنوقت تو همه‌چيز را بده به گدا. مي‌گفتم خب مصيبت مي‌خواند من هم گريه مي‌کنم و به او نان مي‌دهم.
نذر کرده بودم اگر خدا به من پسر بدهد اسمش را بگذارم "محمد". در شناسنامه اسمش را فرامرز ثبت کردند اما من سر نذرم ايستادم. تنها پسرم محمد ، شب تولد امام رضا(ع)، نزديک اذان ظهر به دنيا آمد. من براي زايمان قابله مي‌آوردم خانه، اما سر "محمد" آقاي منصوري گفت: اين ها از لحاظ پزشکي مطمئن نيستند، بايد بروي بيمارستان. مرا برد بيمارستان "فرح" تهران که پسر عمه‌اش در آنجا کار مي‌کرد.
قبل از من يک خانم زايمان کرد که دکترش مرد بود. با ديدن دکتر مرد به آقاي منصوري گفتم من دکتر مرد نمي‌خواهم، بايد من را ببري. اگر بميرم هم اجازه نمي‌دهم مردي بيايد بالاي سرم تا اينکه به لطف خدا بلند‌گو اعلام کرد آقاي دکتر فلان به اتاق عمل مراجعه کنند، مريض بدحال داريم. وقتي رفت ديدم يک دکتر زن آمد. با خودم گفتم يا ابوالفضل قربانت بروم! کمکم کردي. سال 1348 بود که محمد به دنيا آمد.
من محمد را از حضرت محمد(ص) گرفتم. نماز و روزه من به هيچ وقت قطع نمي‌شد. وقتي متوجه شدم بچه‌ام پسر است خيلي خوشحال شدم و از خدا تشکر کردم. ديگر هيچ دردي احساس نمي‌کردم. پدرش هم وقتي پرسيده بود بچه چيست؟ گفته بودند پسر که با تعجب گفته بود پسر؟! خيلي خوشحال بود و من را هم حسابي تحويل گرفت.

*آقاي منصوري محمد را بي‌حد و اندازه دوست داشت.ايشان به هيچ وجه از بوسيدن کسي خوشش نمي‌آمد اما فقط محمد را مي‌بوسيد. البته جلوي دخترها بيشتر مراعات مي‌کرد تا حسادت نکنند.

* محمد قبل از به سن تکليف رسيدن نماز مي‌خواند و امام عصر(عج) را بسيار دوست داشت.يادم هست محمد 4 ساله بود که آمد پيش من و با همان زبان بچه گي درباره آقايي با کلاه سبز و عباي قهوه‌اي حرف زد که در خانه ديده که به او لبخند مي‌زده. دو سه مرتبه اين جريان را تکرار کرد. به او گفتم مامام جان! اين بار که آقا را ديدي من را صدا کن. يک روز دويد و آمد، گفت: مامان بدو آمد. رفتيم در حياط اما کسي را نديدم. گفت: مامان نديديش؟ گفتم نه. از آن موقع به بعد ديگر حرفش را هم نزد.من هم اصلا پيگيرش نشدم.
يک دفعه ديگر که 11 ساله بود ديدم از جايش بلند شد و ايستاد. گفتم محمد چه شد؟ گفت: مامان صلوات بفرست. بعد هم يک جمله اي درباره حضور امام زمان(عج) گفت. تعجب مي کردم اما پا پي اش نمي شدم.


شهيد محمد منصوري
*ما برخلاف خيلي ها ، آن سال ها در خانه راديو و تلويزيون داشتيم و خبرهاي جسته و گريخته از امام(ره) پخش مي‌شد. چند روز قبل از آمدن امام(ره) شيريني نذر کرده بودم که ايشان به سلامتي بيايند. مي‌خواستيم براي استقبال برويم که حيدرآقا نگذاشت، مي‌گفت: خيلي شلوغ است ، نمي‌توانيد برويد، از همين تلويزيون ببينيد. وقتي ديدم ايشان از پله‌هاي هواپيما پايين مي‌آيد خيلي خوشحال شدم. به روح همان محمد عزيزم قسم ، همانجا گفتم آقاجان! من چيزي ندارم که قابل قرباني کردن باشد فقط يک پسر دارم که اي کاش مي‌توانستم تقديمت کنم. در راهپيمايي‌هاي سال 57 هم به اتفاق آقاي منصوري و محمد که 9 ساله بود شرکت مي‌کرديم. حتي يادم هست يک هفته در تهران منزل برادرم مانديم تا در تظاهرات شرکت کنيم. يادم مي آيد اولين شعار مبارزاتي که از زبان محمد شنيدم "مرگ بر حزب توده" بود. من هيچ وقت نفهميدم اين عقيده از کجا آمد. شايد علتش خودم بودم. من هم همان نصيحت‌هاي مادرم را درباره دين و مذهب به بچه‌هايم تکرار مي‌کردم. مي‌گفتم کمونيزم مي گويد خدا نيست و همين در ذهن محمد مانده بود. به هيچ کس اعتماد نمي‌کرد. داخل انباري خودش رنگ آماده مي‌کرد، شب بچه‌ها را سازماندهي مي‌کرد و مي‌رفتند. مي‌گفت: بر عليه حزب توده بنويسيد. من فقط از کارهايش با خبر بودم و پدرش اصلاً خبر نداشت.

* محمد با سن کمي که داشت بچه‌هاي بزرگتر از خودش را جمع مي‌کرد و شعارنويسي مي‌کردند.يک شب ساواک دنبالش مي‌کند اما او فرار کرده بود. محمد گفت: ارواح باباش! فکر کرده مي‌تونه منو بگيره؟! مي‌گفت: مامان لاي درخت‌هاي کاج قايم شدم .خيلي بچه زرنگي بود. هميشه هم روي در اداره مخابرات شعار مي‌نوشت تا همه ببينند.

*محمد در مدرسه "وليعصر" که آن موقع اسمش "رضا پهلوي" بود درس مي خواند. شيطوني هم داشت. چون فعاليت مي‌کرد به درسش زياد نمي‌رسيد. يک روز آمد، گفتم محمدجان من اين همه با تو املاء تمرين کردم بگو ببينم چند شدي؟ (کلاس اول بود) گفت: مامان آقا معلم مي‌خواست به من بيست بدهد اما گفتم دوست ندارم به من صفر بده. حالا نگو همان صفر شده بود براي اينکه دعوايش نکنم اين‌طوري مي‌گفت.

* چون او يکدانه بود خيلي مراقبش بوديم.وقتي مي‌ديدم پسرهاي بزرگ تر از خودش مي‌آيند در خانه و سراغ محمد را مي‌گيرند، مي‌گفتم محمد اين‌ها کي هستند؟ مي‌گفت: مامان اينا "نوچه‌هاي" من هستند. مي‌گفتم تو خودت چي هستي که اينا نوچه‌هاي تو هستند؟!(با خنده)

* نماز به او واجب نبود اما خودش پيش‌ قدم شده بود. اغلب با فاميل جوش مي‌خورد اما ملاکش براي شناخت آدم ها ، نماز بود. هرکسي را مي‌ديد نماز مي‌خواند مي‌گفت: مامان فلاني عجب آدم خوبي است، نمازخوان و با ايمان است.

* جنگ که شروع شد من گريه مي‌کردم و مي‌گفتم بچه‌هاي مردم همه دارند مثل گل پرپر مي‌شوند. مي‌گفت: مامان ناراحت نشو! يک روز هم من عمودي مي‌روم و افقي برمي‌گردم.

* محمد 11 ساله بود که رفت ميدان تير و تيراندازي ياد گرفت. پدرش هم مي‌دانست اما مخالفتي نمي‌کرد. در "مسجد سجاد" عهده‌دار کتابخانه هم بود. گشت هم مي‌داد. 12 سالش بود که يک مرتبه رفت "پادگان امام حسين(ع)" تهران، به همراه بسيج که او را برگرداندند چون سنش کم بود. به محمد مي‌گفتند کبوتر مسجد، چون دائم در مسجد بود. يک روز حاج آقاي محمودي، امام جمعه ورامين او را ديده بود که تفنگش از خودش بلندتر است و راه که مي‌رود تفنگ روي زمين کشيده مي‌شود. پرسيده بود اين بچه کيه؟
قبل از آن که براي جنگ برود با خانواده شهدا رفته بود براي ديدن مناطق جنگي، وقتي آمد کلي از فضاي آنجا تعريف مي‌کرد.
يک مرتبه ديگر رفت "پادگان توحيد" که 2 ماه آنجا بود. به خاطر سنش ، هيچ کجا قبول نمي‌کردند او را ببرند به همين خاطر شناسنامه اش را دستکاري کرد و سال تولدش که 48 بود، کرد 45 و رفت جبهه. رضايت نامه‌اش را هم من امضا کردم. شايد بپرسيد چطور راضي شديد يکدانه پسرتان را به جبهه بفرستيد؟ دين برايم از او عزيزتر بود. خدا دوستم داشت که يک روز محمد را به من داد، بعدهم خواست و او را گرفت.

*محمد را اول براي تدارکات بردند. آب و شربت به رزمنده ها مي داد. حدود 2 ماه هم در دوکوهه آنها را نگهش داشتند که بالاخرهاعتراض مي‌کند و مي‌گويد: ما براي خوردن و خوابيدن نيامديم ما را ببريد جلو هرکاري باشد انجام مي‌دهيم.

*آخرين بار 2 ماه جبهه بود که به شهادت رسيد. نزديک عيد بودکه زنگ زد گفتم مادر بيا مي‌خواهيم برويم مشهد .گفت: ما تا راه کربلا را باز نکنيم برنمي‌گرديم، الان داريم قرعه‌کشي مي‌کنيم که چه کسي داوطلب شود براي رفتن روي مين.

*خانواده " قبادي" در ورامين 3 فرزندشان به شهادت رسيده است. محمد با بهروز و محمد قبادي رفيق بود. بعد از شهادت بهروز با حسرت مي‌گفت: بهروز قبادي هم شهيد شد پس کي نوبت من مي‌شود؟

*آخرين باري که داشت مي رفت جبهه، موقع خداحافظي گفت: مامان کاري نداري؟ گفتم نه. گفت مامان برايم دعا کن، من هم گفتم مواظب خودت باش. ساکش را برايش جمع کردم و مقداري ميوه در خانه داشتيم که برايش گذاشتم. خيلي نوراني شده بود، گفتم محمد حمام بودي؟ دستش خيلي مي‌درخشيد. هميشه اسم دوستان شهيدش مثل "مصطفي رحيمي" را مي‌آورد و مي‌گفت: مامان من هنوز سعادت پيدا نکردم. وقتي از زير قرآن ردش مي کردم ، موقع بوسيدنش لبم ناخودآگاه رفت به سمت گردن بچه‌ام و گريه کردم. همان روز به دخترم گفتم محمد شهيد شود سر ندارد. دخترم گفت: اين چه حرفيه مي‌زني؟ بعد از آن ديگر خودم را نباختم. شب قبل از رفتن با پدرش خداحافظي کرد. به پدرش مي‌گفت: بايد براي خاطر مملکت بروي جنگ، اگر کشورت را نمي‌خواهي ، براي دينت بايد بروي، دين را هم نمي‌خواهي ، ناموست در خطر است، بايد به خاطر ناموست بروي. من خودم نوکري مادر و خواهرانم را مي کنم، شما برو. اما پدرش نرفت و محمد به جاي او رفت جبهه.

گفتگو از: زهرا بختیاری

ادامه دارد