گروه جهاد و مقاومت مشرق - پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم «احمد اعطایی» متولد هفتم شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران و دانشجوی مهندسی برق بود. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنیهاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار شد و در 21 آبان 94 به شهادت رسید. آمنه اعطایی خواهر شهید مدافع حرم «احمد اعطایی» که 6سال از او بزرگتر است، در گفتوگو با ما از برادر شهیدش میگوید.
شما خواهر بزرگتر شهید اعطایی هستید. باید از کودکیهایش خاطره زیادی داشته باشید. از آن روزها بگویید.
یادم هست احمد قبل از اینکه به سن مدرسه برسد، علاقه خیلی شدید به مدرسه رفتن داشت. مادرم هر روز برای من و برادرم محمد، لقمه غذا آماده میکرد و داخل کیفمان میگذاشت تا موقع زنگ تفریح بخوریم. احمد فکر میکرد هر کسی ساندویچ داشته باشد میتواند به مدرسه برود. این خاطره برای زمانی است که محمد کلاس اول بود. یک روز وقتی مادرم، محمد را به مدرسه برده بود، احمد برای خودش ساندویچ بزرگی درست کرده و سریع به سمت مدرسه رفته بود. همسایهها احمد را دیده بودند و وقتی مادرم برگشته بود، به او گفته بودند. مادر که به دنبالش میرود او را میبیند که کنار در مدرسه ایستاده و به مادرم گفته بود که من را به مدرسه راه نمیدهند.
بوسه بر دست و پای مادر
اخلاق و رفتارش چطور بود؟
چون از ابتدا در بسیج و مسجد بزرگ شده بود، یک بسیجی فوقالعاده باروحیه و شجاع بود. در تمام شیطنتهایش محبت خاصی وجود داشت و خیلی اهل بگو و بخند بود و آرام و قرار نداشت. 10 سال بود که در سپاه فعالیت داشت، ولی هیچگاه از کارهایی که انجام میداد، حرفی نمیزد. همیشه در حال آموزش دیدن بود. آرمان بزرگی داشت و میگفت اگر زمانی جنگ شود، باید قید من را بزنید. از زمان دبیرستان، مطالعهاش بیشتر شد و حتی کتابهای مخالفان را هم میخواند. معتقد بود باید دید ما نسبت به آنها، وسیعتر شود. البته نظرش این بود که هر کسی این کتابها را نخواند چراکه ممکن است جنبه و ظرفیت آن را نداشته باشد و تغییر عقیده دهد. احترام پدر و مادر را خیلی نگه میداشت. دست و پای مادرم را خیلی میبوسید و به من هم توصیه میکرد این کار را انجام دهم. حتی بعد از اینکه ازدواج کرد، به پسرش یاد داده بود که بعد از غذا خوردن، دست مادرش را ببوسد و تشکر کند. معتقد بود بچهای که روزی سه مرتبه دست مادرش را ببوسد، مخلص او میشود. به قدری برای بزرگترها احترام قائل بود که شب ازدواج، هنگام بردن عروس از خانه پدرش، خم شد و دست و پای پدر همسرش را بوسید.
در همه کارها توکل داشت
اعتقاداتش چگونه بود؟
در تمام کارهای خود، بیچون و چرا به خدا توکل میکرد و به این موضوع خیلی پایبند بود. به قدری امر ازدواج برای احمد، مهم بود که اگر فقط یک هزار تومانی داشت و کسی برای جهیزیه کمک میخواست، آن را دریغ نمیکرد. با اینکه درآمدش زیاد نبود، ولی از دوستانی که ازدواج نکرده بودند، سوال میکرد چه کمکی برای ازدواج نیاز دارند و دوستان دیگرش را برای این امر جمع میکرد تا کمک کنند. میگفت «به خدا توکل کنید، نترسید و اولین قدم را بردارید.» هدیه هم میداد. از آنجایی که توکل برادرم زیاد بود خداوند همه شرایط را برایش مهیا میکرد. افراد با توکل و ایمان به این درجه میرسند. من نیاز مالی احمد را دیده بودم، ولی او هیچگاه گله و شکایت نمیکرد و همیشه میگفت درست میشود. خیلی دست بهخیر بود و اگر کسی از او قرض میخواست، با وجود اینکه دستش خالی بود، نه نمیگفت.
سرش را پای اعتقاداتش میداد
چقدر اهل امر به معروف و نهی از منکر بود؟
احمد همیشه به ما میگفت «هر چه را خدا فرموده است باید بپذیرید.» او خیلی به امر معروف و نهی از منکر معتقد بود و میگفت «خداوند فرموده باید امر به معروف و نهی از منکر کنید.» یک بار که با هم بیرون رفته بودیم، در ماشین کناری یک خانم بدحجاب نشسته بود، یک لحظه که چشم احمد به او افتاد، سرش را پایین انداخت و به او گفت «ماشین را کنار بزن» و با همان حجب و حیایی که داشت، عذرخواهی و درخواست کرد آن خانم روسریاش را سر کند. اگر کسی به حضرت آقا حرفی میزد، اول با او صحبت میکرد و اگر قبول نمیکرد، با او قطع رابطه میکرد و میگفت «حق نداری در خانه من پا بگذاری.» درباره اعتقادات خود بسیار شجاع بود و سر خود را پای آن میداد.
ولایتپذیری همسر یکی از شروط ازدواج
درباره ازدواج و معیارهایش با شما بهعنوان خواهر بزرگتر هم صحبت یا مشورت میکرد؟
احمد خیلی راحت در این مورد با من صحبت میکرد و میگفت «خدا فرموده زود ازدواج کنید.»21 ساله بود که تصمیم به ازدواج گرفت و در 23 سالگی، با مرضیه خانم ازدواج کرد.
اولین نکتهای که برایش خیلی مهم بود، ایمان و ولایتپذیری همسرش بود. یکی از شروطش این بود که همسرش موسیقی حرام گوش ندهد و در مراسم ازدواجی که موسیقی دارد، شرکت نکند. مهریه بالا را قبول نداشت، چراکه معتقد بود بعد از جاری شدن صیغه عقد، باید توان پرداخت آن را داشته باشد.
در جامعه ما رسم بر این است که بزرگترها مهریه را تعیین میکنند، ولی نظر احمد این بود که مهریه، حق خانم است و خودش باید آن را تعیین کند.
ماجرای کتاب شهدا و خواب شهادت برادر
احمد آقا شما را در جریان سفرش به سوریه قرار داده بود؟
مدت زیادی قبل از رفتن، به شوخی میگفت «میخواهم به سوریه بروم.» او به من گفته بود که برای انجام ماموریت دو ماهه میرود ولی مکان آن را مشخص نکرد. البته با حرفهایی که از قبل میزد، شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود. چند روز بعد از رفتنش، یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت «جای برادرت خالی نباشد، او را در فرودگاه امام دیدهایم.»
آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است. بعد از شنیدن این خبر، خیلی گریه کردم. همان شب، خواب دیدم که یک خانم، دو کتاب به من داد که عکس شهید سیدمجتبی هاشمی پشت جلد آن بود.
به او گفتم«چشمهایم خیلی درد میکند و نمیتوانم کتاب بخوانم.» آن خانم گفت «میدانم که برای برادرت گریه کردهای و چشمهایت درد میکند. این کتاب در مورد شهداست و اسم تمام شهدا در آن نوشته شده است.»
وقتی کتاب را ورق زدم، دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است. صبح که از خواب بیدار شدم، به همسرم گفتم «اگر احمد این بار هم برگردد، حتما شهید میشود.» با همسر برادرم تماس گرفتم و جویای حالش شدم و گفتم «احمد رفته سوریه» که مرضیه خانم خندید و گفت«انشاءا... هر کجا هست سلامت باشد.» متوجه شدم که او میداند. ماجرای این خواب را تا بعد از شهادت، برای هیچ کس، تعریف نکردم.
اقامه اذان بعد از هر فتحی در سوریه
وقتی احمدآقا از سوریه با شما تماس میگرفت، عموما در مورد چه چیزی با هم صحبت میکردید؟
با من زیاد تماس میگرفت. دو هفته قبل از اینکه شهید شود، به او گفتم میدانم سوریه است. در یکی از تماسهای آخر، خیلی بیقراری کردم و گفتم «خیلی سخت است اگر برنگردی.» همان شب خواب دیدم که احمد گفت «میخواهم جایی را به تو نشان دهم و اگر آن صحنهها را ببینی، حتی یک بار هم نمیگویی برگردم.» خوابی که دیدم، در سوریه بودیم ولی احمد مکانی مثل تل زینبیه و گودال قتلگاه را هم، نشانم داد و به من گفت «نگاه کن حضرت زینب(س) چطوری صبوری میکند، تو هم باید همینطور صبوری کنی.» این خواب تا اذان صبح طول کشید که متوجه صدای اذان گوشی همراهم شدم. در خواب و بیداری بودم که خواستم صدا را قطع کنم که احمد گفت «اذان را قطع نکن. نمیدانی وقتی صدای اذان در این سرزمین پخش میشود، چه آرامش و حال خوبی به انسان میدهد.» به نظرم اصلا رویا نبود و بعد از تمام شدن اذان، دوباره در عالم خواب گفتم «همه حرفهایی را که میگویی قبول دارم.» احمد از من قول گرفت آرام بگیرم و من هم قول دادم صبوری کنم. بعد از این حرفها گفت «پس من خیالم راحت است. همه اینها را نشانت دادم تا به این باور برسی و از من نخواهی که برگردم.» من هم گفتم «دیگر نمیگویم.» بعد از این خواب بود که دیگر آرام شدم. در مراسم تشییع جنازه، یکی از همرزمانش گفت «هر مکانی را که در سوریه فتح میکردیم، احمد با جبروت خاصی اذان میگفت و همه اذانهای هنگام نماز را نیز احمد میخوانده.» من ناخودآگاه به یاد همین خواب افتادم.
ناموسم، فدای ناموس حسین
آخرین تماس را به خاطر دارید؟
آخرین مرتبهای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش میکنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت « الان نمیتوانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفتهای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچههایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفتهام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما میروم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانمها نیست؛ چراکه خداوند جهاد را از دوش خانمها برداشته ولی این صبر را فقط شما میتوانید طاقت بیاورید.» به شوخی و خنده گفتم «انشاءا... شهید میشوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که میتوانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین.» از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمیخواست آنها ناراحت باشند. در آخر حرفهایمان، گفت «شنیدهام محمد حسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هر
دو گریه کردیم.
اجازه ندهیم پرچم شهدا زمین بیفتد
بعد از شهادت برادرتان، چطور به آرامش رسیدید؟
داغ جوان خیلی سخت است، ولی وقتی میدانیم مشمول نگاه حضرت زینب(س) شده، این داغ را فراموش کرده و از صمیم قلب خدا را شکر میکنیم. انشاءا... طوری زندگی کنیم که لایق نظر آنها باشیم و اجازه ندهیم پرچمی را که بالا گرفتهاند، زمین بیفتد. وقتی کسی میگوید ناموسم فدای ناموس حسین(ع) و اهل بیت را مقدم بر زن و فرزند و خانواده میداند، لیاقت دارد که هنگام جان دادن، مادر امام حسین(ع) بر بالینش برود. همرزمانش تعریف کردند که تیر به پهلویش خورده و ترکش قسمتی از سرش را برده بود.
* روزنامه فرهیختگان