خانم علينژاد از خودتان بگوييد. دوست داريم بيشتر از خانوادهاي بدانيم كه يك شهيد در دامانش پرورش داده است؟
من متولد 1338هستم، ما اهل روستاي سفيد كوه چهاردانگه ( هزارجريب) نكا هستيم. با پسر عمهام حسن سال 54 ازدواج كردم و از قبل از انقلاب در نكا زندگي ميكنيم. چهار فرزند داشتم كه پسر شهيدم سال 63 متولد شد و سال 87 به سپاه رفت و 13 شهريور 90 هم كه به شهادت رسيد. همسرم كارگر بنا بود. من هم در كنارش كار ميكردم. انقلاب اسلامي كه پيروز شده بود من آرد ميگرفتم و نان ميپختم و به محليها ميفروختم، مادرم آشپز بود و من از بچگي كنار مادرم آشپزي را ياد گرفته بودم، با زحمت بچههايم را بزرگ كردم.
روحيات محمد طوري بود كه احساس كنيد يك روز به شهادت برسد؟
پسرم از كودكي بانماز و باخدا بود. وقتي كلاس اول ابتدايي روزه گرفته بود ماه رمضان آن سال تابستان بود، نگران حالش بودم به مدرسهاش رفتم و اعتراض كردم. گفتم بچه كلاس اول كه نميتواند روزه بگيرد، پسرم آمد پيش مدير مدرسه و گفت من ميتوانم روزه بگيرم اگر سحر هم بيدار نشوم روزهام را ميگيرم. اين پسر از همان دوران طفوليت نشانههاي بزرگي را نشان ميداد. خيلي حرف گوشكن بود. به او ميگفتم بيرون نرو، نميرفت. ما سركار بوديم بچههايم منزل بودند. محمد تا راهنمايي و دبيرستان از خانه بيرون نميرفت از مدرسه مستقيم ميآمد برايم نان ميخريد همراه پدرش به سركار ميرفت و بنايي ميكرد. شوهرم در گرماي تابستان كه روزه بود كارگري ميكرد؛ با زحمت بچهها را بزرگ كرديم، اولين سال ازدواجمان ماه رمضان تابستان بود همسرم سحري ميخورد و در آن گرما سركار ميرفت و روزه ميگرفت. بعد از ماه رمضان هم چون خانهمان پنكه نداشتيم، همسرم مجبور ميشد گاهي اوقات در مسجد نماز بخواند و ناهارش را همانجا بخورد و باز به سركارش برگردد.
تا به حال شده بود پسرتان از شوق به شهات حرفي بزند؟
برادرم جانباز جنگ تحميلي است و خانواده ما با خاطرات دفاع مقدس عجين است. پسر شهيدم كه خاطرات آن دوران را ميشنيد ميگفت حيف كه زمان جنگ ما نبوديم. تلويزيون اگر فيلم پخش ميكرد، محمد حتماً نگاه ميكرد. يك روز كه از مدرسه دير كرده بود نگران شدم رفتم دنبالش، ديدم كنار پليس ايستاده، ميگفت وقتي بزرگ شدم ميخواهم مثل او پليس شوم، بزرگ كه شد در انصارحزبالله فعاليت ميكرد، تمام 428 روستاي نكا عكس شهدايشان را جمعآوري و تبديل به سي دي كرد؛ ميگفت مامان برايم ويدئو تهيه كن كه كاست كوچك بخورد، ميخواهم عكس شهداي قديمي را بزرگ كنم، بعد از اينكه شهيد شد روستاهايي كه ميرفت اصلاً نميدانستيم كجا هست، از همه خانواده شهدا فيلم گرفته و براي ما آورده بود. پسرم آرزوي شهادت داشت و عاشق بود، هركسي او را ميديد ميگفت «شهيد زنده».
از روزهايي بگوييد كه براي مبارزه با ضد انقلاب به شمالغرب كشور رفته بودند.
پسرم چند بار اعزام شده بود. آخرين بار كه به مرخصي آمد به او گفتم پسرم هشت تا پاسدار شهيد شدند گفت از كجا ميداني؟ گفتم خواب ديدم. گفت نزديك بود ما هم شهيد شويم. به او گفتم اين همه شغل برايت بود صدا و سيما، استانداري براي كار دعوتت كردند چرا نظامي شدي؟ زن و بچهات گناه دارند اينقدر مأموريت نرو. گفت مادر تو خبر نداري كردستان شلوغ است ما بايد باشيم تا مملكت امنيت داشته باشد. محمد در ميان فرزندانم نمونه بود. چهار سالش بود كه خواب ديدم او و دخترم را آب دارد ميبرد ميدويدم تا او را بگيرم در همان خواب يك آقايي سبزپوش او را گرفت و گفت بچهات را بگير، يك دفعه ديدم آقا نيست آنقدر درخواب گريه كردم كه تب كردم، به پدرم گفتم من خواب ديدم بايد بروم خانهام، پدرم گفت اين خوابت را به كسي نگو بچهات به جاي بزرگي ميرسد.
از آخرين ديدارتان چه خاطرهاي داريد؟
آخرين بار كه ميخواست برود گفت من از اين سفر برنميگردم؛ شب آخر نيم ساعت حرف زديم لحظه آخر گفت مادر از فردا به من زنگ نزن موبايلم خاموش است، 4 صبح يكشنبه 13 شهريور شهيده شده بود و روز چهارشنبه پيكرش را آوردند. سه روز جسم بيجانش در بيابانها افتاده بود. من اين سه روز روي سجاده بودم و نذر حضرت ابوالفضل(ع) كردم، بعد از سه روز كه پيكرش را آوردند فقط صورتش سالم بود؛ از تابوتش بوي خون تازه ميآمد تير به پهلويش خورده بود، شهيد شدن او مثل حضرت زهرا(س) بود خيلي حضرت زهرا(س) را دوست داشت. همرزمانش تعريف ميكنند پسرم موقع شهيد شدن 10 دقيقه صدا ميزده يا زهرا(س). ائمه اطهار (ع) و رهبر معظم انقلاب را خيلي دوست داشت، وصيتش اين بود حجاب را رعايت كنيد پشت رهبر را خالي نكنيد. وقتي خبر شهادتش را آوردند، به ياد خوابم افتادم كه22 سال قبل ديده بودم خدا 22 سال فرزندم را به امانت نزدم سپرده است.
فاطمه شعباني، همسر شهيد
من متولد سال 62 هستم، سال 84 با شهيد محمد منتظر قائم ازدواج كردم و حاصل زندگيام با ايشان يك پسر به نام محمد طاهاست. همسرم 13 شهريور سال1390 در درگيري با گروهك تروريستي پژاك درشمال غرب كشور قله جاسوسان سردشت به شهادت رسيد، پسرم 15 ماهه بود كه پدرش شهيد شد. خدا كسي را نصيبم كرد كه از همه نظر عالي بود؛ خيلي باايمان و صبور و مهربان بود؛ از ابتداي ازدواجمان مدام از عشق به شهادتش حرف ميزد. تمام عكسهايي كه در خانه بود زيرش امضا ميزد و مينوشت شهيد محمد غلام نژاد (محمد منتظر قائم). آن زمان فكر ميكردم جنگ كه نيست تا او شهيد شود، ولي الان فهميدم كه هنوز در شهادت باز است. بعد از عقد با شهيد «محمد منتظر قائم» خواب ديدم يك قطار با سرعت از كنارم رد ميشود قطار پر از عكس شهدا بود. شهيد محمد كنار عكس شهدا لبخند ميزد و با لبخند از من دور شد. همان لحظه بيدار شدم خوابم را برايش تعريف كردم گفت خانم تعبير معلوم است. آخرش من شهيد ميشوم.
پس شهيد از قبل شما را آماده شهادتش كرده بود؟
بله. ايشان از همان روز خواستگاري با من شرط كرد كه يك نظامي است و انجام وظايفش سختيهايي در پي دارد. قبل از اينكه شهيد شود مرا براي شهادتش آماده ميكرد؛ يك روز به من گفت عكسالعملت براي شهادتم چيه؟ دراز كشيد و چفيه روي سرش گذاشت و گفت فرض كن من شهيد شدم تو چه كار ميكني؟ گفتم محمد، عزيزم شهادتت مبارك!
انگار به او الهام شده بود كه شهيد ميشود. بعد از شهادتش كه بالاي سر پيكرش رفتم گفتم محمد، عزيزم شهادتت مبارك! ياد آن خاطره افتادم كه مرا براي شهادتش آماده ميكرد. قبل از اينكه عمليات برود ناراحت بودم و به شوخي ميگفتم برو شهيد شو. يكبار هم خودش گفت من شهيد ميشوم تو ازدواج كن. من ناراحت شدم گفتم براي چي اين حرفها را ميزني بعد از شهادتش راضي به ازدواج نبودم خيلي ناراحت بودم. يك شب خواب ديدم يك باغي بود فرشتههاي بالدار دور من و بچهام ميچرخيدند. شهيد از باغ نگاهم ميكرد گفت برو قم. من تعجب كردم. الان بعد از ازدواج در قم زندگي ميكنم.
چه سخن يا نكتهاي از شهيد در ذهنتان ماندگار شده است؟
الهام منتظر قائم،خواهر شهيد
من متولد سال 66 هستم و سه سال از برادر شهيدم كوچكترم. من و برادرم خيلي صميمي بوديم. بازيهايمان با هم بود. برادرم خيلي به فيلم جنگي علاقه داشت. علاقه به برنامههاي سپاه و نظام داشت. غروب جمعه از تلويزيون برنامه سپاه پاسداران پخش ميشد مينشست نگاه ميكرد؛ محمد اولين شهيد در خانواده پدري و مادري بود؛ يك نيرويي در درونش بود كه او را در مسير شهادت قرار داد.
مدرك فني و حرفهاي داشت و او را به عنوان مربي در همان مركز ميخواستند اما به سپاه علاقه داشت. همه ميگويند شهيد محمد منتظر قائم جذبهاي دارد كه آدم را جذب ميكند. همه ناخواسته جذبش ميشوند احتمالاً به پاك بودن و ذات درونياش برميگردد. هميشه ميگفت با هركس همان طور كه هست رفتار كنيد خيلي روي حرفش پايبند بود؛ تا چيزي را مطمئن نبود در مورد كسي حرف نميزد؛ خونسرد بود با لبخند و خنده روي كسي كه مخالفش بود اثر ميگذاشت. تأثير برادر شهيدم در من خيلي زياد بود، اوايل ماه رمضان سال 90 كه آمد به منزل خواهرم آنجا آخرين ديدارمان بود.
بعد از شنيدن خبر شهادت محمد، نگران حال
مادرم بودم. مادرم از علاقهاي كه به محمد داشت طاقت نميآورد او ديگر
نباشد، نزديك خانه مادرم كه شدم همه آمدند طرفم گفتند مادرت آرام است تو
آرام باش. مادرم آشپز مسجد جامع نكا است. سال اول كه برادرم شهيد شد حال
مادرم خوب نبود، آشپزي را قبول نميكرد به مادرم گفتم ميآيم كمكت ميكنم؛
اول محرم خواب ديدم برادر شهيدم آمد. ساق و هد مشكي به من داد؛ روي هد و
ساق نوشته شده بود يااباعبدالله الحسين(ع) كه روي دست و سرم گذاشتم؛ از آن
سال همه ساله در كنار مادرم در مسجد كمكش ميكنم اميدوارم اعمال ما طوري
باشد كه مورد شفاعت قرار بگيريم.
*روزنامه جوان