به گزارش مشرق، مهمان برنامه این هفته «دستخط» معصومه آباد بود. کسی که در سن ۱۷ سالگی در جبهههای حق علیه باطل به اسارت رژیم بعثی عراق در میآید و ۴۰ ماه زندانی بعثیها بوده و سختیهای بسیار فراوانی کشیده که در قالب کتاب «من زندهام» نگاشته شده است.
او گفتوگویی مفصل داشته است که در زیر بخشهایی از آن را میخوانیم. او درباره شرایط فرهنگی کشور، دوران اسارت و نگارش کتاب «من زندهام» توضیح میدهد.
*خانم آباد شرایط فرهنگی کشور را چطور میبیند؟ شما سه فرزند دختر دارید، الان فاصله ای بین عقاید خودتان با دخترخانم ها احساس می کنید؟ یا قاطبه دخترخانمهایی که الان در سطح اجتماع داریم، خانم هایی در سطح اجتماع داریم، چقدر توانستیم الگوسازی به معنای واقعی کنیم آن چیزی که از ابتدای انقلاب حرفش را زدیم؟
البته این خیلی طبیعی است، یعنی من هیچگاه انتظار ندارم بچه من عیناً شبیه من باشد یعنی عیناً همان چیزی باشد که من هستم و فکر میکنم ولی به اندیشه های ما و نسل امروز، فرزندان امروز خیلی فاصله ای نیست. اگرچه سازمانهای متولی فرهنگی شاید آنقدر که باید برای اندیشه های درونی، باورهای درونی آدمها برنامهریزی و فکر میکردند و جامعه را به آن سمت میبردند که بتوانیم از نظر فکری و اندیشه یک اندیشه های بارور داشته باشیم که بتواند جامعه را به سمت یک جامعه پیشرو ببرد، کمتر در این حوزه کار کردهایم. این عدم هماهنگی بین سازمان های فرهنگی که هر یک در یک مسیری حرکت می کنند باعث شده ظرف مسائل فرهنگی خالی بماند و به ته دیگ بخورد.
*کدام نهادهای فرهنگی را بیشتر مسئول میدانید؟
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مسئولیت بیشتری دارد؛ چون هم ماموریت ذاتی دارد و هم ابزار دارد و هم تمام آنچه که می توانیم با آن تغییر یابیم یک ابزار ارزشمندی به نام کتاب است و ما اگر با این کتاب عجیب میشدیم و به خصوص نسل جوان ما شیفته کتاب میشد، کتاب همه زندگی آدم را می توانست تحتالشعاع خودش قرار بدهد.
*در عرصه های زنان یکی از دغدغه هایی که وجود دارد بحث پوشش و حجاب بانوان است. الان چگونه هستیم؟ چه نقاط ضعف و قوتی داریم؟
من فکر می کنم باید در مسئله پوشش و حجاب زنان دایره را قدری بازتر کنیم یعنی من این بحث را شاید ۲۰-۱۰ سال پیش هم داشتم و یکبار به نیروی انتظامی درباره بحث حجاب و عفاف دعوت شدم، گفتم من بیشتر از آنچه که به حجاب توجه داشته باشم به عفاف توجه دارم چون حجاب حاصل عفاف آدم هاست. یعنی آدمی که عفیف است سعی می کند حجاب خودش را در چارچوبی که تعریف می شود نشان دهد و این دایره را ممکن است مثلا من برای خودم چادر را بپسندم و چادر حجاب برتر برای من باشد و به این نقطه رسیده باشم. در شرایط مختلف اجتماعی و دوره های مختلف سنی را تجربه کردهام، احساس کردم هیچ چیز بهتر از چادر برای من نیست ولی ممکن است برای جامعه ای که امروز وارد دانشگاه و کار و موقعیت های مختلف زندگی می شود، حجاب یک نوع دیگری تعریف شود، حجاب را در چادر تعریف نکند؛ مانتو و شلوار، روسری و مقنعه و اینها تعریف کند.
شکل برای حجاب قائل نشویم. اجازه دهیم جامعه خود انتخاب کند که کدام پوشش برای آن مناسبتر است و این با ما در تقابل نباشد و مسئله حجاب را با مسائل دیگر قاطی نکنیم؛ چون الان برخی مواقع یک تقابلی با حجاب در جامعه می بینم که متاثر از مسئله حجاب نیست و به اعتراض از موضوعات دیگر و مسائل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و اینها باشد. اگر مسائل اقتصادی جامعه را روی روال خودش قرار دهید که هر کسی بتواند از میزانی که استاندارد زندگی است بهرهمند شود قطعاً می پذیرد که هر جامعه ای یک لباس مخصوص به خودش دارد که این لباس اجتماعی آدم هاست. یک ملقمه ای درست کردهایم که همه چیز درهم ریخته است و بعد هم میگوییم این فرهنگ است؛ در حالی که این فرهنگ نیست. مغایرتی بین آن چه در خانه از سوی پدر و مادر آموزش داده می شود با ارزش هایی که فرزند از خانه بیرون می آید و در محیط اجتماعی، دانشگاه، محیط کار میبیند، وجود دارد و این تضاد برای فرزند ما قابل توجیه نیست که کدام درست است. اینها یک نابسامانی فرهنگی را پدید می آورد.
*به نقطه طلایی زندگی شما برسیم. چطور اسیر شدید؟
در همان ماموریتی که بچه ها را از شهر خارج میکردیم، در این ماموریت با آقای صالحی و چند تن از خانم ها که مربی بودند، وقتی تحویل شیرخوارگاه شیراز دادیم من به آقای صالحی گفتم خب دیگه کاری اینجا نداریم و بچه ها را تحویل دادیم و باید برگردیم. به زیارت شاهچراغ (ع) رفتم، بعد به دانشکده ادبیات رفتم و آنجا ماشین های هلال احمر به سمت خوزستان و آبادان می رفت. در مسیر که میرفتیم یک تعدادی از سربازان عراقی کنار جاده زیر لوله های نفت در قسمت خاکی دراز کشیده بودند، چون در آبادان و شهر ما بود، ۱۵ کیلومتری آبادان را به یاد دارم، جاده ماهشهر به آبادان بود. از ۱۵ کیلومتری آبادان که جلوتر رفتیم، داشتم می گفتم خدا آنها را خیر در این هوای گرم- مهر ۵۹ بود و ۲۳ روز از جنگ گذشته بود - زیر لوله های نفت دراز کشیده اند که اگر به لوله های نفت اصابت کرد، بتوانند حریق را مهار کنند.
همینطور دعا می کردم که یکباره دیدم یک گلوله آرپی جی ۷ به خودرو خورد و قسمت جلوی خودرو آسیب دید و دکتر عظیمی و یکی از تکاورها آقای میرظفرجویان درجا شهید شدند. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد ولی آن لحظه به راننده گفتم چی شد؟! گفت خواهر همه اسیر شدیم!
پائین آمدم و دیدم چقدر نیروهای عراقی از افسر درجه دار تا سرباز همه جا پراکنده بودند. اطراف ما را گرفتند و من با خانم شمسی بهرامی با هم اسیر شدیم. بعد که نزدیک آمد تا تفتیش بدنی کند، یکباره داد زدم و گفتم کسی به من دست نزند. یک پسری به نام جواد بود، عرب زبان بود و از بچه های خرمشهر بود. جواد را صدا زد و گفت به این خانم بگوئید اسلحه را بدهد. گفتم من اسلحه ندارم و نیروی هلال احمر هستم. اصرار کرد که اسلحه را بدهید. من گفتم نیروی هلال احمر هستم و هیچ سلاحی ندارم. جواد گفت می گوید جیب ها را خالی کنید. دست در جیب هایم کردم و حکم آقای مهندس باتمانقلیچ که نوشته بود «نماینده فرماندار» در جیبم بود. این را در مشتم نگه داشتم و گفتم چیزی ندارم. گفت کف دست را باز کنید. وقتی باز کردم به جواد گفت بخوان؛ جواد هم خواند نماینده فرماندار جهت انتقال بچه های پرورشگاه و اسم و مشخصات من را خواند.
بعد بلافاصله بیسیم به بغداد زد و گفت ما ژنرال زن ایرانی را گرفتیم. بعد نمیفهمیدم ژنرال یعنی چه؟ به جواد گفتم ژنرال به چه معنی است؟ گفت ژنرال یعنی بزرگ ارتش! هم خیلی تعجب کردم و هم از این که فکر کردند من ژنرال هستم خوشحال شدم. از این متعجب بودم که یک دختر ۱۷ ساله را ژنرال میدانند. آنجا دنبال سیم و یا طنابی می گشت تا دست و پای ما را ببندد. ما در جاده بودیم و به قسمت خاکی مسلط بودیم. دیدم تعدادی از نیروهای سپاه امیدیه را اسیر گرفته بودند، لباس هایشان را درآورده بودند و تن خودشان کرده بودند ولی کلاه که قرمز و مشکی بود درنیاورده بودند. من دیدم دست و پای آنها باز است. گفتم چرا می خواهید دست و پای ما را ببندید؟ دست آنها باز است و چرا می خواهید دست ما را ببندید؟ گفت زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناکتر هستند! اینها زیر مقنعه های خود نارنجک قایم می کنند! آن لحظه احساس کردم، چه اتفاقی افتاده که آنها ما را خطرناکتر از سپاه امیدیه که اسیر شده بود و آنها را در گودالی گذاشته بودند، می دانستند. قدم به قدم می رفتیم احساس می کردم برای من درس بود.
*شما را به کجا بردند؟
اول به بازداشتگاه مرزی در بصره و تنومه بردند و بعد آنجا دیدیم خواهر دیگری به نام فاطمه ناهیدی قبل از ما اسیر شده است. ۱۹ مهر یعنی ۳ روز قبل از ما اسیر شده است. ۳ روز آنجا بودیم که یک خانم دیگر به نام خانم حلیمه آزموده که آن هم نیروی درمان بود، اسیر شد و ۴ نفر شدیم و ما را به بصره انتقال دادند که یک شب آنجا بودیم و بعد به زندان الرشید بغداد رفتیم.
*سختی های زندان الرشید هم شروع شد.
بله.
*در کتاب نوشته اید ولی می خواهم بخش هایی از کتاب را عنوان کنید.
زندان الرشید بغداد یک زندان خیلی مخوفی بود. منتهی وجود اسرای ما در آنجا خیلی به ما کمک می کرد یعنی یک مراقبت و ترس عجیبی را در وجود آنها انداخته بود، مثلاً روبروی سلول ما شهید محمدجواد تندگویان بود و سلول های مجاور ما مهندس یحیوی، مهندس بوشهری، مهندس ...، اسماعیلی، ماجد و همه آنها بودند. شهید تندگویان می گفت - دریچه ها را فقط اجازه داشتند باز کنند یعنی دریچه ای روی در تعبیه شده است. دریچه ای که غذا و آب و کاسه می رفت و می آمد یا همان چهره ایشان را می توانستیم ببینیم، ولی اگر یک زمانی در می خواست باز شود چون در با این چرخش قفل های سنگین و میله هایی که از سقف می آمد و به کف می خورد خیلی سروصدا داشت - اگر در باز می شد آقای محمدجواد تندگویان فریاد می زد «نصر من الله و فتح قریب»، هر کسی صدای من را می شنود بگوید و بشرالمومنین! یعنی تمام بند آنچنان وحشتی ایجاد می کرد که اینها فرصت باز کردن در را پیدا نمی کردند. یکبار داخل سلول ریختن و شروع به کابل زدن کردند، بیشتر از آنچه که صدای ما بیاید صدای همبندی های دیگر می آمد که فریاد می زدند و به فریاد آنها، اینها از سلول فرار کردند.
*شما را با کابل می زدند؟
بله. ولی فریاد آنها بیشتر از صدای ما بود. وقتی رفتند حتی کابل را در سلول جا گذاشتند و رفتند.
*که یکبار با آن کابل سرباز عراقی را زدید.
بله. وقتی داشت با کابل می زد چون هر یک در گوشه ای افتاده بودیم، من دستم را به سرم گرفته بودم چون میگفتیم وقتی میزنند سر و چشم آسیب نبیند، دست و پا مهم نیست یا ناخن ها می پرید مهم نبود. همینطور که می زد این کابل را گرفتم و همین قدر که او زده بود، او را میزدم. بعد خانم ناهیدی به من گفت چطور کابل دست شما افتاده بود؟ گفتم این که می زد یکباره کشیدم و بدون این که بفهمم ممکن است چه تبعاتی داشته باشد. خانم ناهیدی گفت اگر رئیس زندان کابل را در سلول ما ببیند پدر ما را در میآورند. اجازه دهید این کابل را بیرون پرتاب کنیم و خودش به دریچه زد و کابل را بیرون پرتاب کرد. روزهای سختی بود.
*شهید تندگویان را دیدید یا فقط صدای ایشان را می شنیدید؟
نه؛ هیچ وقت هیچ کسی را آنجا ندیدیم و فقط صدا بود، مورس بود که به دیوار می زدیم و با مورس اسامی و اطلاعات را میگرفتیم.
*در کدام زندان با حاج آقا ابوترابی مواجه شدید؟
در اردوگاه موصل که رفتیم، بعدش اعتصاب غذا کردیم و تقریباً ۲۱ روز در حالت اغما بودیم که ما را به بیمارستان الرشید بردند و ۳-۲ ماه در بیمارستان الرشید بستری بودیم. خونریزی معده و روده...
*چند روز اعتصاب غذا کردید؟
۲۱ روز. بعد از بیمارستان الرشید صلیب سرخ ما را آنجا دید و شماره اسارت ۳۳۵۴ را داد.
*حاج آقای ابوترابی شما را دیدند چه گفتند؟
بعد به اردوگاه موصل رفتیم. نگرانی بچه ها را به ما انتقال دادند که بچه ها نگران شما هستند که شما کجا بودید و وضعیتتان به چه صورت بود. بعد برای ایشان توضیح دادیم و خیال ایشان راحت شد که کجا بودیم و چه اتفاقاتی افتاده تا اینجا رسیدیم.
*چه سالی آزاد شدید؟
ما در بهمن ۱۳۶۲ آزاد شدیم.
*چطور به شما اعلام کردند؟
به ما اعلام نکردند. آن زمان در فضای اردوگاه شایعه شده بود که تعداد اسرا دارد زیاد می شود اینها جا برای نگهداری اسرا ندارند و اسرای مهر ۵۹ را که اولین گروه ها بوده، به اسرائیل و کشورهای دیگر انتقال می دهند. تا زمانی که در فرودگاه آنکارا نیروهای هلال احمر را ندیدیم و هواپیمای ایرانایر را ندیدیم، باور نمیکردیم. حتی به نیروهای هلال احمر که روپوش سورمه ای به تن داشتند و وقتی سمت ما آمدند خیلی آرام و بدون اینکه کسی بفهمد گفتم شما هم اسیر هستید؟ بعد گفتند ما آمده ایم اسرا را ببریم. گفتم کدام اسرا را می خواهید ببرید؟ گفتم شما را! گفتم کجا می خواهید ببرید؟ گفت به ایران می خواهیم ببریم؟ گفتم چرا؟ نمی فهمیدم چرا اینها می خواهند ما را به ایران ببرند. گفتند این هواپیمای ایران ایر است و نگاه کردم دیدم درست است و اینها آمده اند ما را به ایران ببرند. آنقدر ناباورانه بود، همانطور که وقتی اسیر شدم خیلی غافلگیر شدم، وقتی آزاد شدم بسیار غافلگیر شدم.
*و مستقیم پیش مادر رفتید؟
نه. مستقیم به بیمارستان سرخه حصار قرنطینه شدیم. به مادرم نگفته بودند چون گفته بودند شاید واقعیت نداشته باشد و یک شوک دیگری به ایشان وارد شود. آن زمان پدر و مادرم اصفهان زندگی می کردند. برادرم که تهران بود با بقیه اخوی های دیگر که در شهرستان و جاهای دیگر بودند، به بیمارستان سرخه حصار آمدند و مرخص که شدم، خدمت مادرم رفتم.
*فهمیدید که برادر شما شهید شده است.
نخیر. آنجا به دیدن من آمد و همدیگر را دیدیم و در کربلای ۵ سال ۶۵ شهید شدند.
*بعد هم مدتی مسئول درمانگاه محرومین مرزی شدید؟
بله.
*در اواخر جنگ بود.
درست است. وقتی آزاد شدم به اهواز و آبادان برگشتم و بعد از این که درس می خواندم باید به تهران می آمدم، به تهران که آمدم مسئولیت درمانگاه برون مرزی برای هواپیماها که در شهرهای مرزی بمباران میکردند، یا موشک میزدند و مجروحین را میآوردند در خیابان فرصت را برعهده گرفتم. آنجا مجروحین برون مرزی را نگهداری می کردیم تا بهبود پیدا کنند. تا زمانی که جنگ تمام شد هنوز آن درمانگاه بود.
*مدتی به لندن برای تحصیل رفتید.
بعد از این که جنگ تمام شد مدتی مسئول بخش زنان و زایمان بیمارستان نجمیه بودم که در آن ایام همسرم شرکت نفت بود و برای ماموریت به انگلیس رفت. وقتی ایشان رفت، من ابتدا نرفتم یعنی ۶ ماهی ایشان رفته بود و من گفتم شما می روید و برمی گردید و به ما سر می زنید که من ایران با بچه ها باشم. ولی بعد دیدم تنهایی نمی شود، با ۳ دختربچه کوچک سخت بود، کار هم می کردم و دیدم سخت است، به ایشان گفتم من هم می آیم. بعد از ۶ ماه من هم به آنجا رفتم. فعالیت اجتماعی داشتم، برای من سخت بود که آنجا خانهنشینی کنم. آنجا بورس گرفتم که ادامه تحصیل دهم، کارنامه ارزی یکی دو سال گذشت و برای من نمی آمد و می گفتند بورس شما لغو شده و بورسیه دانشگاه بقیةالله لغو شده است. چند بار آمدم و رفتم و دیدم فایده ای ندارد، بورس خارجم را به بورس داخل تبدیل کردم. داخل آمدم و آزمون دکترا دادم و آزمون را قبول شدم که رشته باروری در دانشگاه شهید بهشتی ادامه دادم.
*گفتید تا الان چند نوزاد به دنیا آوردید؟
دو هزار و ۳۷۰ نوزاد به دنیا آوردم.
*هنوز هم فعالیت دارید؟
برخی مواقع افرادی باشند که آشنا باشند و من خود آنها را بدنیا آوردم و الان ازدواج کردند و باردار هستند و اصرار دارند من باشم، ناگزیر باشم قبول می کنم.
*خیلی لذت دارد؟
خیلی! تجربه هیچ رخداد و حادثهای زیباتر از تولد نیست. آن لحظه ای که بچه را بغل می کنم احساس می کنم هنوز مادر او را لمس نکرده و ندیده است و دست های من رابط بین خالق و مخلوق است. این هدیه را خداوند داده که با دست های من به دست مادرش داده شود.
*خدمت آقا هم رفتید.
بله. توفیق داشتم.
*کتاب را خوانده بودند.
بله. کتاب را زحمت کشیدند و خواندند.
*چه فرمودند؟
آن روز، روز خوبی بود وقتی خدمت حضرت آقا رسیدیم، خوشحال بودم که کتاب را خوانده اند هر چند تلاش داشتم کتاب را برسانم ولی نتوانسته بودم و به صورت اتفاقی کتاب به دست ایشان رسیده بود و در زمان کوتاهی کتاب را خوانده بودند و برای من جالب است برخی از مسئولین و برخی از مدیران می گویند سر ما شلوغ است و نمی توانیم کتاب بخوانیم، حضرت آقا آنقدر کتاب را دقیق مطالعه کرده بودند که از من سوالات جزئی میپرسند. من همراه اخوی و مادرم و همسرم بودم. عبارتی را فرمودند که کتاب از سر صدق و صفا نوشته شده است. آنقدر صادقانه است که هر جا خندیده گفته است خندیدم و هر جا گریه کرده، گفته است گریه کردم. هر جا ترسیده گفته ترسیده ام.
ولی به حدی کتاب را دقیق خوانده بودند که به همسرم فرمودند شما صاحب نامههای بینشان هستید؟ همسرم گفتند بله. گفتند البته اسناد بعد از ۳۰ سال اگر لو برود اشکالی ندارد، حاج خانم شما را لو داد. (میخندد). دوباره با اخوی من شوخی کردند و برخی مسائل را به جزئیات از ایشان سوال کردند. من به همسرم عنوان کردم چقدر کتاب را دقیق خوانده اند، یعنی فکر می کردم سریعخوانی می کنند فرصت نمی کنند آنقدر ظرایف و جزئیات کتاب را استخراج کنند ولی آنقدر دقیق خوانده بودند که سوالات ایشان کاملاً مشخص بود که هم طالب هستند بیشتر از آنچه در کتاب نوشته شده بدانند و هم دقت کافی داشته باشند.
*حاج قاسم هم کتاب را خوانده بودند.
بله. حاج قاسم کتاب را در ایامی که در جبهه های سنجار و ارتفاعات نینوا بودند، خوانده بودند و یادداشت هایی که برای کتاب گذاشته بودند خیلی دلنشین بود به خصوص که نوشته بود در همه چهار قفسی که رفته بودید، رفتم و برای شما یادداشت هایی نوشتم. یعنی آن حس من را که در زندان بغداد و در تنومه، موصل و هرجایی که رفته بودم، همان عبارات را نوشته بود و نوشته بود همانطور که برادرانتان از شما مراقبت می کردند، من مراقبت می کردم که کسی عکس روی جلد شما را نبیند. خب این برای من خیلی ارزشمند بود.
*حضوری هم ایشان را دیدید؟
بله. به منزل تشریف آوردند. هم در رابطه با کتاب پرسیدند و هم من در رابطه با شرایط داعش و اینها پرسیدم. با وجود این که داعش آن زمان در قدرت بود و اتفاقات عجیبی میافتاد که واقعاً با عواطف و احساسات انسان ها مغایر بود و در فضای مجازی گسترش پیدا می کرد، من از ایشان پرسیدم که داعش را نمی شود از بین برد؟ نمی توان با این داعش جنگید که نابود شود؟ بعد به من گفت خانم دکتر سه ماه دیگر تحمل کنید خبری از داعش نخواهد بود.
*برای شما آرزوی توفیق داریم. ما به شما افتخار می کنیم و مدیون زحمات شما هستیم. من خداحافظی میکنم و به رسم دستخط آخر برنامه را به دستخط سرکار خانم معصومه آباد میسپارم که برای ما بنویسند و به یادگار داشته باشیم.
«به نام خدای هستیبخش.
امروز توفیق داشتم در برنامه دستخط در قاب سیمای تلویزیون با شهروندان و هموطنان عزیز گفتگو داشته باشم و مثل همیشه تنها صداست که میماند.
از همه جا و همه چیز گفتم، از روزهای جوانی و خاطرات تلخ، اما درسآموز! از زندان های بغداد، از طراوت و خیسی نوزادانی که دست های من واسطه خالق و مخلوق میشدند و به دامن مادران هدیه میدادم، از دغدغه های مدیریت شهری در بافت فرسوده و هوای آلوده شهر و شهر هوشمند و کرسی هایی که می تواند در اختیار نگاه مادرانه زنان قرار بگیرد تا خشونت شهر گرفته شود و به سمت آرامش و عشق و دوستی هدایت گردد.
در پایان از کتاب "من زنده ام" و دیدار تاریخی و به یادماندنی که خدمت مقام معظم رهبری و شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی رسیدیم و همه این کلمات جاودانه خواهد ماند.
اما فراموش کردم بگویم کاش خسران ها کاهش یابد و ما به جمع شهدا اضافه گردیم و خدمتگزار مردم بودن بهانه ای است برای انتخاب شدن در جرگه عدالتخواهان و حقطلبان».