ظاهرا، این یک پروتکل پنهان اما آهنین در سینمای غرب است که نمی توانی درباره‌ی جنگ دوم جهانی فیلم سینمایی بسازی و در آن اشاره‌ای به مظلومیت قوم یهود نکنی و البته کریستین شوخو سوراخ دعا را خوب یافته است.

سرویس فرهنگ و هنر مشرق-  یکی از آثار سینمایی که از ماه ژانویه راهی پرده‌های اکران شده، فیلم پرخرج «مونیخ: لبه‌ی جنگ» (به کارگردانی فیلمساز آلمانی، کریستین شوخو) محصول کمپانی «تِرباین» است که نتفلیکس پخش آن را به عهده دارد. فیلمی در ژانر تاریخی که داستانی را در مقطع همیشه دراماتیک و مورد توجه جنگ دوم جهانی روایت می کند. فیلم امتیاز نسبتا بالایی را از منظر کاربران IMDB به دست آورده(۶.۹ از ۱۰) و در دیگر سایت اعتباردهی سینمایی اصلی، یعنی ROTTEN TOMATO امتیاز آن حتی بالاتر است(۸۶ از ۱۰۰).

«مونیح: لبه‌ی جنگ» شروع خوب و امیدوارکننده‌ای دارد. در سال ۱۹۳۲، یک جمع سه نفره دوستانه(هیوی انگلیسی، پائول و لینای آلمانی) در جشن فارغ‌التحصیلی دانشگاه آکسفورد، میگساری می کنند و درباره‌ی آینده خود و اروپا حرف می زنند. پائول با اصرا و تعصب، از «هویت جدید» در آلمان می گوید که به عصر جاری در اروپا پایان خواهد داد. او از دلسردی از جوانان اروپایی دیگر کشورها می گوید. او مدعی می شود:

" آلمان سرافرازترین و پرافتخارترین کشور روی زمین است. "

این‌ها همه کدهایی است که ذهنیت جوانان آلمانی در میانه‌ی دو جنگ را به خوبی نشان می دهد. با این‌حا، لینا و هیو با او هم‌نظر نیستند. هیو البته می پذیرد که آن نسل از جوانان اروپایی که فرزندان دوران پس از جنگ اول هستند، نسلی ناآرامند که هیو آن‌ها را «نسل دیوانه» خطاب می کند.

فیلم سپس از مهمانی فارغ‌التحصیلی در آکسفورد به ۶ سال بعد در لندن می رود. زمانی که اروپا در دوران ظهور ابرقدرتی جدید به نام آلمان نازی است که دست روی سرزمین‌های آلمانی‌نشین اروپا گذاشته و از سودتنلند در چکسلواکی شروع کرده است.

نویل چمبرلین(که در فیلم جرمی آیرنز نقش او را بازی می کند) در تاریخ انگلستان به عنوان نخست‌وزیری منفعل شناخته می شود که با مماشات با هیتلر، راه را برای فتوحات بعدی ارتش آلمان نازی گشود. البته، چمبرلین قربانی ملاحظات و دغدغه‌های واقعی آن مقطع شد که انگلستان در برابر ابرقدرت جدید اروپا حقیقتا چندان دست بازی نداشت.

او به همان سبک رندانه‌ی انگلیسی می خواست ماجرا را با کم‌ترین هزینه برای انگلستان فیصله دهد و خب تنها بدنامی در تاریخ این کشور برایش به یادگار ماند. نه این که چمبرلین از عزم جزم هیتلر برای احیای امپراتوری ژرمنی کاملا بی‌خبر بوده باشد، لیکن دوست داشت که باور کند تسخیر سودتنلند، آرمان‌های گسترش ارضی هیتلر برای رایش سوم را متوقف خواهد کرد. از نظر تاریخی، سودتلند، فدیه‌ای بود که اروپایی‌ها(در راس ایشان، چمبرلین) به هیتلر دادند که مثلا اراده و انگیزه او را برای اقدامات نظامی بعدی متوقف کنند، لیکن در میدان روابط بین‌الملل(فارغ از همه نظریات مدرن و رنگارنگ مطرح شده در حوزه اکادمی)، آن‌چه واقعیت را شکل می دهد، «توازن نیروها» است، چه آن روز در ۱۹۳۸، چه امروز در ۲۰۲۲.

فیلم هم در بدو امر، گویی می خواهد چمبرلین را یک ابلهِ ساده لوحِ به تمام معنا تصویر کند، به ویژه وقتی گمان می برد که می تواند با واسطه قرار دادن موسولینی(رهبر حکومت فاشیستی ایتالیا)، هیتلر را از صرافت لشکرکشی به سودتلند بیاندازد، لیکن کمی بعدتر، فیلمساز سعی می کند تا با مطرح کردن انگیزه‌های شخصی او در این تلاش مذبوحانه برای جلوگیری از جنگ(خاطرات تلخش از جنگ اول و کشته شدن دوستانش و زجر غیرنظامیان در آن جنگ)، تصویری پذیرفتنی‌تر و انسانی‌تر از او ارایه دهد.

جالب این‌جاست که در این زمان(۱۹۳۸) انگلیسی‌ها هنوز خود را امپراتوری می دانستند و این از خود نخست‌وزیر هم در سخنرانی رادیویی شنیده می شود که مردم «امپراتوری» بریتانیا را خطاب قرار می دهد. با این حال، در سکانس ملاقات نخست‌وزیر  با فون هارتمان، استدلال‌های چمبرلین منطقی است و کاملا مورد انتظار از یک سیاستمدار کهنه‌کار اانگلیسی. او امید بستن به «جنبش مقاومت» در اترش آلمان و ذهن‌خوانی از هیتلر درباره اهداف و مقاصد آینده  او را مبانی سفت و محکمی برای تصمیم‌گیری درباره جنگ و صلح نمی داند و این حرف دقیقا درست است.

داستان مکرّر اندر مکرّر مردی که بین وظایف مهم مملکتی و انتظارات و خواست‌های همسر معلق مانده است، خرده پی‌رنگ جانبی فیلم است ... آیا می شود از این کلیشه احتراز کرد؟ بعید به نظر می رسد. به هر حال، دیالوگ‌های هیو و همسرش پاملا در این باره و سرکوفت‌هایی که زن به شوهر بابت اولویت دادن به کار بر خانواده می زند، بسیار آشنا و تکراری است.

فیلم با فلش بک به آخرین دیدار هیو و پائول و لینا در مونیخ(۶ سال قبل‌تر)، نشان می دهد که این سه دوست که تا قبل از آن، در دوران تحصیل در آکسفورد از بحث با یکدیگر و عصبانی کردن هم لذت می بردند، حالا به واسطه‌ی «ایدئولوژیک» شدن پائول و طرفداری او از نازی‌ها، حتی نمی توانند یک بحث سیاسی را به پایان ببرند و پائول با حالت قهر و خشم آن دو را رها می کند. فیلم در ذمّ ایدئولوژی است که به زعم فیلم می تواند دوستی‌ها و عواطف را نابود کند.

کریستن شوخو، باز هم نازی‌ها را مشتی متعصب، وحشی و ستیزه‌جو نشان می دهد که بدون آن که زمینه‌های فکر و کنش ایشان معلوم باشد، به دنبال جنگ‌افروز ی هستند. این تصویر را در ده‌ها و بلکه صدها فیلم و سریال دیده‌ایم. ولی مثلا نویل چمبرلین بریتانیایی یک مرد رقیق‌القلب و احساساتی و «عراف مسلک»! است که برای صلح حاضر به فداکاری است.

در مجموع، جز آن دسته از آلمانی‌هایی که سمپات انگلستان هستند(مثل خود پائولی) بقیه افسران و وابستگان حکومت نازی تکرار چند صدباره(بلکه چند هزار باره) قالبی  از ایشان است: زمخت، سنگدل، بی ‌نزاکت با تمایلات سادیستیک.

هیتلر فیلم هم شباهت ظاهری و گفتاری چندانی به هیتلری که می شناسیم، ندارد. در این‌جا، در همان اولین سکانس حضور هیتلر، او وارد یک دیالوگ چالشی، که از عقده‌ی نداشتن تحصیلات دانشگاهی ان هم از دانشگاه معروفی چون آکسفور می آید؛ با یک مترجم دون‌پایه، می شود. انگار نه انگار که او رهبر ملت مهمی چون آلمان است و در آن مقطع، مرد شماره یک اروپا، آن‌گاه با یکی از زیردستان درجه چندمش(به لحاظ جایگاه اداری و حکومتی)، در همان برخورد اول وارد کل کل می شود!

جالب‌تر این که وسط این صحبت، به ناگهان فرمانده اس اس(هاینریش هیملر)، مسوول دستگاه اطلاعات نظامی مخوف و افسانه‌ای رایش سوم، بی مقدمه وارد می شود و نقشه عملیات آتی ورماخت(ارتش آلمان)   را در حضور فردی غریبه، جلوی «پیشوا» باز می کند و پیشوا هم فی‌الفور نقشه‌ی مخفی خود را برای حمله به چکسلواکی به زبان می آورد ... گور پدر «حیطه‌بندی» که شاید در رسته‌های پایینی ارتش بورکینافاسو هم در این حد رعایت می شود!

این حد از «احمق‌نمایی» از سران حکومت رایش سوم، بیشتر شبیه یک نوع تسویه حساب(برای هزارمین بار) است تا روایت دراماتیک از شخصیت‌های حقیقی. گیردادن‌های بعدی هیتلر به فان هارتمان هم چندان منطقی و قابل‌باور از کار در نیامده است. این شلختگی در ترسیم پروتکل‌های حفاظتی، در اواخر فیلم هم تکرار می شود و لگات، سندی به کلی محرمانه را که جان رفیقش پائول برای رساندن آن به خطر افتاده، به سادگی در کشوی میز تحریر اتاق هتل می گذارد، بدون آن که ذره‌ای به عملکرد جاسوسی ماموران اس اس، ان هم در قلب مونیخ، شک داشته باشد.

این از منشی شخصی نخست‌وزیر انگلستان، ابدا قابل پذیرش نیست. یا این که فرانتس زاوئر(آگوست دیل)، افسر زبده‌ی  اس اس و عضو تیم حفاظت هیتلر، که مثلا به لگات و تحرکات او در مونیخ شک کرده(و حتی پروتکل دیپلماتیک را می شکند و به اتاق لگات رخنه می کند)، اصلا و ابدا متوجه رابطه‌ی دو هم‌دانشگاهی سابق خود(هیو و پائول) در مونیخ نمی شود؟ به علاوه،  او به راحتی می تواند به واسطه‌ی شک حرفه‌ای و در راستای وظایف امنیتی‌اش، پائول را زیر اخیه ببرد و از او حرف بکشد که نمی کشد!

دال مرکزی پلات فیلم سست و به سختی قابل باور است. این که دستگاه‌های جاسوسی فرانسه، انگلستان، و سایر کشورهای اروپایی از نقشه هیتلر(که محتاج آمادگی‌های نظامی، لجیستیک، مالی و... و. گسترده بود) اطلاع نداشتند و همه چیز منوط به صورتجلسه اظهارت هیتلر، دو سال قبل از شروع جنگ در محفلی نیمه محرمانه(از آن رو که صورتجلسه ان به دست یک منشی رسیده است) بوده که اتفاقی به دست یک مترجم دیپلماتیک رسیده است. اصولا فهم نقشه‌ی هیتلر، با همه تبلیغات ایدئولوژیک و جهت‌گیری‌های کلی حکومت رایش در دهه ۱۹۳۰ بر هر اهل نظری چندان پوشیده نبود. به هر حال، نظریه‌ی «فضای حیاتی برای نژاد آلمانی» که در ماه‌های منتهی به آغاز جنگ در محافل سیاسی و نظامی حکومت رایش مطرح نشده بود، بلکه به مدت‌ها قبل باز می گشت.

پائول در اولین ملاقات بعد از ۶ سال، در آن آبجوفروشی، به هیو می گوید:

" من و تو آخرین امید برای توقف هیتلر هستیم. "

این ادعا بیشتر به شوخی شبیه است. در شکل‌گیری جنگ جهانی دوم، جدای از جاه‌طلبی‌ها و شخصیت خاص آدولف هیتلر، زمینه‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی مختلفی، نه تنها در آلمان دوره جمهوری وایمار که در اروپای بعد از جنگ اول، دست‌اندرکار بودند.

هیتلر صرفا نماینده جاه‌طلبی شخصی خود نبود، بلکه بردار و برآیندی از خشم، حس تحقیر و مصایب اقتصادی بود که فاتحان جنگ اول بر آلمانی‌ها تحمیل کردند. اصولا پازل سیاسی هیتلر، از ۱۹۳۴ که به صدراعظمی آلمان رسید، به صورت ذاتی با جنگ و بازپس‌گیری مناطق آلمانی نشین منتزع شده از آلمان گره خورده بود و این را تقریبا هر ناظر هوشمندی در اروپا می دانست.

تنها بحث زمان مطرح بود و به قول معروف، دیر و زود داشت، ولی سوخت و سوز نداشت. برای آن که کمی روشن‌تر شود که هیتلر چگونه توانست جاه‌طلبی شخصی خود را با فوران اراده و احساسات بخش قابل ملاحظه‌ای از جمعیت آلمان، هماهنگ و همنوا سازد، ذکر یک نکته تاریخی شاید بد نباشد. جاناتان گلاور، فیلسوف معروف انگلیسی در کتاب «انسانیت: تاریخ اخلاقی قرن بیستم» ، به طور مشروح محاصره دریایی آلمان را توسط نیروی دریایی سلطنتی انگلستان بعد از شکست آلمان در جنگ اول ترسیم می کند. به خاطر این محاصره دریایی بی‌رحمانه که معطوف به مواد غذایی بود، به نوشته‌ی گلاور، رقم چشمگیری از کودکان آلمانی بعد از جنگ او، به خاطر فقر شدید ویتامین، دچار نرمی استخوان شدند.

اگر به یاد بیاوریم که هیتلر در دوران انقلاب صنعتی دهه ۱۹۳۰ در آلمان، شیر و تخم مرغ را به جیره غذایی مدارس آلمان اضافه کرد و برنامه ورزش روزانه را به صورت جدی در برنامه‌های درسی مدارس قرار داد، و این گونه بسیاری از دانش آموزان از فقر غذایی شدید نجات یافتند، آن‌گاه تا حدی می توان ریشه‌های محبوبیت توده‌ای هیتلر در دوران صدراعظمی را درک کرد. مسایل مهم تاریخی، برخلاف تقلیل‌گرایی‌های سیستماتیکی که در تاریخ‌نگاری «فاتحان» وجود دارد، ریشه‌های فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و حتی اعتقادی پیچیده و چندلایه‌ای دارند.

این که مثلا گروهی از نظامیان آلمان، مترصد آن بودند که هیتلر به چک حمله کند تابه اتهام تلاش برای جنگ افروزی، او را بازداشت کنند، اگر هم واقعیت داشت، یک طرح توطئه محکوم به شکست قطعی بیش نبود. هیتلر در آن مقطع به خصوص، در اوج قدرت سیاسی و نفوذ توده‌ای خود در آلمان قرار داشت. حتی انگیزه‌های پائول فون هارتمان هم چندان روشن نیست. این که به عنوان جوانی که همین ۶ سال قبل‌تر، طرفدار سرسخت جنبش نازی بود و سر همین تعصب، رابطه‌اش را با دو رفیق صمیمی بر هم زده بود و حالا برای متوقف کردن هیتلر حتی به ترور او به دست خود نیز فکر می کند. این روند چرخش انگیزشی با این شیب تند، چندان از کار در نیامده و کارگردان کلیت این شیفت را به ماجرای یهودی بودن «لینا» و نحوه رفتار حکومت با او فرو می کاهد.

و خب، ظاهرا، این یک پروتکل پنهان و نانوشته(اما آهنین) در سینمای غرب است که نمی توانی درباره‌ی جنگ دوم جهانی فیلم سینمایی بسازی و در آن اشاره‌ای(حتی کوچک) به مظلومیت قوم یهود نکنی. اما در فیلم، این مساله، به عنوان نکته کلیدی در چرخش عقیدتی نقش اول نسبت به نازی‌ها ترسیم شده است.   در یک صحنه، زن و مرد جوان یهودی را می بینیم که توسط عوامل حکومت با تحقیر به سابیدن ترک‌های پیاده رو واداشته می شوند، یا «لینا» (لیو لیزا فرایز)، دختری که عضو گروه سه نفره آکسفورد(با پائول و هیو) بوده، به جرم یهودی بودن توسط حکومت نازی به اردوگاه تادیبی اجباری فرستاده شده و کاملا افلیج شده، در حالی که روی پشتش نشان ستاره شش پر(موسوم به ستاره داوود) را داغ زده‌اند!  گویا کریستین شوخو، کارگردان آلمانی هم به اصطلاح سوراخ دعا را خوب یافته و می داند که چنین ادای دینی به قوم یهود در فیلمش، درهای بسیاری را در آینده برایش خواهد گشود!

نقش‌آفرینی پیر کهنه‌کار بازیگری انگلستان، جرمی آیرنز، در نقش نویل چمبرلین، بی‌نقص است، اما بازی دیگر بازیگران کاملا معمولی و بدون برجستگی و جلوه‌ای به یادماندنی است. یانیس نیووهنِر در نقش پائول بسیار اغراق‌آمیز ایفای نقش می کند و جرج مک‌کی در نقش هیو هم بیشتر شبیه یک بچه مدرسه‌ای نابالغ و کَک و مکی انگلیسی ظاهر شده است. در عوض، ساندرا هیولر در نقش «خانم وینتر»، کارمند دیپلماتیک آلمانی که سند را به دست پائول می رساند هم بازی پخته و کلاسیکی دارد.

**سهیل صفاری