کد خبر 1358443
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردین ۱۴۰۱ - ۲۰:۵۲

گاهی درونمان با جدال روبروییم. وقتی افرادی به شیوه های مختلف از ما کمک می خواهند، طبیعی است که بعضی وقت ها تردید کنیم و دست نگه داریم. این حال ما، نتیجه سوءاستفاده شیادان است.

به گزارش مشرق، میلی منطقی و درونی است که وقتی می خواهیم کمک نوعدوستانه داشته باشیم، مطمئن شویم به دست نیازمند و مستحق واقعی می رسد. خیلی وقت ها هم دل این را نداریم که کسی را دست خالی رد کنیم حتی فردی را که به نظرمان نیازمند واقعی به نظر نمی رسیده! این همان حسی است که شیادانی که خود را نیازمند جا می زنند، دست روی آن می گذارند و با تحریک همین عواطف نوعدوستانه از ما کلاهبرداری می کنند. قرار نیست به کسی بدبین باشیم و دست از کار خیر و کمک به دیگران بکشیم اما شاید بد نباشد با چند تکنیک این افراد سودجو آشنا باشیم تا کمتر در دامشان گرفتار شویم و کمک های مالی مان به دست کسانی برسد که واقعاً نیازمندند.

***روایت اول؛ موادغذایی برایم بخر!

پسرک ده، یازده ساله به نظر می رسد. بعداً متوجه می شوم دو نفرند و مدام جایشان را با هم عوض می کنند. می پرسم چند سالت است؟ همان طور که از گوشه آستینم می کشد، می گوید: «به سنم چی کار داری؟ گرسنه ام برایم غذا می خری؟» به اصرار من را به داخل یک مغازه خواربارفروشی هدایت می کند. می خواهم برایش یک آب میوه و کیک بخرم اما ناگهان خیز بر می دارد به سمت جعبه چای خشک و روغن. دو تا بر می دارد، می پرسم که مگر گرسنه نبوده؟ ‌ لبخند تلخی می زند و می گوید: «برای مادرم می برم در خانه چیزی نداریم.» غصه چهره ام را می پوشاند چشمانش را دوخته به صورتم. چای خشک را زمین می گذارد و یک کیسه نایلونی برنج دو کیلویی ایرانی بر می دارد و می گوید: «چای نمی خواهم، برنج و روغن را می برم.» می خواهد نزدیک در خروجی برود تا ناچار به حساب کردن و کارت کشیدن بشوم. تازه متوجه ماجرا شده ام و ابروهایم را در هم می کشم که چرا گفت گرسنه ام و حالا کار دیگری انجام می دهد؟ با تحکمی ملایم می گویم: «من فقط می توانم همین کیک و آبمیوه را بخرم.»

مثل روانشناسی کوچک می گوید: «باشه خاله، می دانم آخر ماه است.» کیسه برنج را زمین می گذارد و می رود سراغ یک کیسه لپه و یک قوطی کوچک چای خشک از همان قفسه ای که قبلاً قوطی بزرگتر را برداشته. می گوید: «خدا ازت راضی باشه، اینها را حساب کن.»

مغازه دار چرا انقدر سکوت کرده؟

تمام مدت ذهنم درگیر این است که مغازه دار و شاگردش چرا انقدر آرام ایستاده اند تا پسرک جولان بدهد و هر چه می خواهد انتخاب کند و چیدمان مغازه را بهم بریزد؟ یک آبمیوه و کیک بر می دارم و می گذارم روی ترازوی دیجیتال و می گویم: «آقا این را حساب کن!» مغازه دار می پرسد: «آن ها را چه؟» منظورش چیزهایی است که کودک برداشته است. با تعجبی تعمّدی می پرسم: «باید حساب کنم!؟» چیزی نمی گوید. «پسرک با لحنی تند می گوید:‌ «حالا می خریدی مثلاً چی می شد؟» خوراکی را از روی دخل بر می دارد و به چشم بهم زدنی از مغازه بیرون می رود. کنجکاو شده ام می روم گوشه ای دیگر از میدان که بتوانم سر از کارش در بیاورم. دوباره پیدایش می شود. دوستش در حالیکه کیک را گاز می زند پیدایش می شود از کوچه پشتی. ده دقیقه ای گذشته، از میان نه! ای که از رهگذران شنیده اند رگ خواب مردی جوان را به دست آورده اند. پسرک با یک کیسه لوبیا، چای خشک از مغازه بیرون می آید و در کوچه ای محو می شود. ۲، ۳ دقیقه بعد دوباره پیدایش می شود و دوباره رهگذر بعدی...

مرد موتورسوار آذوقه ها را برد

سراغ کوچه پشتی می روم تا ببنیم آذوقه ها را چه کرده اند؟ اثری از دوستش نیست. پیرمرد «واکسی» روی زمین نشسته است وقتی ماجرا را شرح می دهم و می پرسم که پسرک کجاست، می گوید: «کیسه مواد خوراکی را داد به یک مرد موتورسوار و رفت.» بر می گردم، انگار شیفت بچه ها تمام شده، پسرک کوچه پشتی حالا جایگزین دوستش شده با همان لحن، همان جمله ها را به رهگذران می گوید و آن ها را به بهانه ای توی مغازه می کشد. چرخه کارشان دستم آمده، یکی مردم را ناچار به خرید می کند. آن یکی در کوچه پشتی خوراکی ها را نگه می دارد و گهگاهی مرد جوانی می آید و موادغذایی را می برد. دلیل سکوت و آرامش مغازه دار هم معلوم می شود، چه کسی بدش می آید هر روز یک کودک برایش مشتری بیاورد، چند کیسه چای خشک، برنج، حبوبات و روغن بفروشد...

یک روز دیگر بیا! حقوقم حلال باشد

یاد حرف پیرمرد واکسی می افتم: «دخترم اگر از تو پول می خواست، نهایتاً ۵ یا ۱۰هزار تومان کمک می کردی اما هر کیسه حبوبات دست کم ۵۰ هزار، برنج کیلویی ۷۰ تا ۹۰ هزار یا روغن بین ۱۵ تا ۳۰ هزار تومان است، انقدر آن لحظه ذهنت درگیر می شود که کمتر حساب کتاب می کنی اما همین که برسی، جایی و حساب کتاب کنی می بینی کمِ کم ۵۰ هزار تومان روی دستت خرج گذاشته اند.» به اصرار می خواهم کفش هایم را بدهم تا واکس بزند و می گوید: «با دستمال نم هم پاک می شود. برو یک بار دیگر که حسابی کثیف بود بیا تا روزی ام حلال باشد.» بعد هم می گوید: «رئیس این بچه ها را باید بگیرند که از همین کودکی پایشان را به دوز و کلک باز می کند.» من در یک روز، یک خیابان و یک ساعت خوبی و بدی را کنار هم می بنیم. کودکی که آلت دست یک باند کودکان کار شده و پیرمردی که روزی اش را پس می زند چون حس می کند از سرِ جبران و کشمکش عاطفی درونم برای تشکر می خواهم کفش هایم را واکس بزند.

***روایت دوم؛ متکدیان عابربانکی...

باد ملایمی می وزد و هوا کمی سرد است. می خواهم قبضی را پرداخت و مبلغی را کارت به کارت کنم برای یک آشنا. روی یک عابربانک در مسیر میدان آزادی تا انقلاب نوشته ای نمایش داده می شود:‌ «دستگاه موقتاً قادر به انجام عملیات مالی نمی باشد.» عابر بانک بعدی دورتر اما آن هم شلوغ است و باید کلی توی نوبت ایستاد. سخت نمی گیرم و به پیاده روی مشتاقم. چهارراه بعدی نبش کوچه اول یک بانک با دو دستگاه عابربانک قرار دارد. خلوت است و کسی نیست، کارم را انجام می دهم و باید برگردم. چیزی اما ذهنم را مشغول کرده، راه را تا ۲، ۳ عابربانک بعدی ادامه می دهم. آن ها هم همان نقطه اشتراک را با سه عابربانک قبلی دارند؛ نزدیک صفحه کلید اعداد، کاغذی چسبانده شده است. روی کاغذ با ادبیات نزدیک به هم نوشته­ هایی چسبانده شده؛ جملاتی است همراه یک شماره کارت. نوع توضیحات کمی با هم فرق دارد یکی نوشته مستاجرم، کرایه خانه ام عقب افتاده. دیگری از زبان پدری نوشته شده که تازگی بیکار شده و مدتی نمی تواند کار کند. متن بعدی را هم ظاهراً زنی جوان نوشته که همسرش فوت شده و خودش سرپرست بچه هاست و...

بساطی برای ظاهراً دستفروشی

راه را ادامه می دهم. در طول مسیر فقط چند کارت خوان بدون نوشته هست و الباقی از نوشته های دردناک ِ طلب کمک محروم نمانده اند. گمان نمی کنم کسی اعتماد و به این شیوه بخواهد به کسی کمک کند چون احتمال کلاهبرداری آنلاین وجود دارد اما بین مسیر یکی، دو نفر دل رحم پیدا می شوند که بعد از پایان کارِ بانکی، کارت می کشند و مبلغی واریز می کنند. بر می گردم، زنی پایین کارت خوان نشسته، حسی قوی درونم می گوید که بی ارتباط به این ماجرا نیست؛ مدام افرادی را که در حال انجام کار بانکی هستند زیرنظر دارد. خرت و پرت های ناکارآمدی برای فروش بساط کرده که بعید است به کار کسی بیاید و بخواهد بخرد. به مرور متوجه می شوم، بساطش واقعی نیست و به این بهانه از مردمی که نزدیک می روند، پول می گیرد.

کنارعابربانک می روم. همان که روی آن نوشته شده مادری جوان است و همسرش را از دست داده. دستفروش به اصرار می خواهد چیزی بخرم اما نیاز ندارم و نمی خرم، اصراری هم برای فروش ندارد و می گوید: «پس یک کمکی به من بکن، خواهر!» متن روی عابربانک را می خوانم، خودم را مشتاق نشان می دهم و اینطور که تحت تاثیر جملات قرار گرفته ام. نگاه می کند تا ببیند چه می کنم، طوری وانمود می کنم که می خواهم مبلغ قابل توجهی واریز کنم. سکوت می کند اما من را هم زیر نظر دارد. خودش را مشغول نشان می دهد. ظاهراً کارم تمام شده و راه خودم را می روم. سریع دست به کیف می برد. تلفن همراهش را بیرون می کشد؛ گمانم درست بوده، پولی برایش واریز نشده و با نگاهی تند پشت سرم، بدرقه ام می کند.

عذاب وجدان سهم شما نیست

به این فکر می کنم شاید از بین همه نوشته ها یکی واقعی و درست باشد اما همین یک نفر کافی است تا اعتماد مردم سلب شود. موضوع را با مشاوری که می شناسم در میان می گذارم، حسن پور می گوید: «هیچ وقت نباید عذاب وجدان بیهوده داشته باشید. عذاب وجدان سهم و حق کسی است که با فریب و این شیوه ها می خواهد از مردمی که خودشان هزار و یک تنگنای اقتصادی دارند، کلاهبرداری کند. بهترین کار این است که هر فرد به موسسه خیریه مطمئن یا نیازمندی که می شناسد، مبالغ موردنظر خود را برساند و کمک کند. برای کمک به نیازمندان هم اگر همه دستور اسلام را رعایت کنند، عالی خواهد شد و دیگر لازم نیست، غریبه ای جلوی غریبه دیگران دست نیاز دراز کند و کمک بخواهد. کمک کردن باید از دستگیری و حمایت از نیازمندان خانواده، فامیل و در درجه بعد کوچه و محله سکونت خودمان شروع شود و دیگران در اولویت بعدی قرار دارند. درست مانند کاری که قدیمی ها انجام می دادند.»

***روایت سوم؛ سناریوهای عاطفی کلاهبرداری

نیازمندان واقعی دو ویژگی بسیار مهم دارند که کمک می کند سره از ناسره و شاید از محتاج واقعی جدا و شناخته شود. یکی این است که معمولاً حیا و عزت نفس بالایی دارند. محرومیت خودشان را فریاد نمی زنند. برایشان واقعاً سخت است در حالیکه چهره شان دیده می شود و شناخته می شوند در کوچه و خیابان تکدی گری کنند. قانع هستند و برای کمک من و شما کف و حد تعیین نمی کنند. نوع کمک کردن را به خود شما می سپارند و نمی گذارند معذب شوید. صورت خودشان را با سیلی سرخ نگه می دارند و معمولاً با واسطه ای امین و معتمد کمک ها را قبول می کنند، از دیدار چهره به چهره با کمک کننده ها استقبال نمی کنند که البته کاملاً معقول و قابل پیش بینی هم است چون مایل نیستند عزت نفسشان خدشه دار شود. ویژگی دوم هم این است که اگر ناچار به کمک خواستن باشند نیازشان را مطرح می کنند و برایش سناریو نمی سازند.

سناریوهایی که جیب ما را خالی می کند

نقطه مقابل اینها اما کلاشانی هستند که ابایی از دیده و شناخته شدن ندارند، واسطه را حذف می کنند، اصرار می کند و دقیقاً به شما می گویند که فلان مبلغ کمک کن یا بهمان چیز را بخر. از طرفی این افراد که معمولاً هم باند هستند و برای خود طراح و اتاق فکرِ سودجویی دارند، مدام دست به دامن سناریوها می شوند. سناریوهایی که با واسطه آن عواطف عمومی را تحریک کنند و تحت تاثیر قرار دهند. به جز ایجاد قلیان عاطفی در مخاطب، سناریوها یک کاربرد مهم دیگر هم دارند. احتمال لو رفتن و گرفتار شدن فرد یا باند به مراتب کاهش پیدا می کند. اگر یک فرد مدام از یک ترفند برای گدایی یا جلب ترحم استفاده کند بالاخره بعد از مدتی حنایش رنگ می بازد و رهگذران تردید می کنند و چیزی عایدش نمی شود. گزارش داده می شود و بالاخره گرفتار.

ادای لهجه شهرستانی، خود را به لنگی یا معلولیت زدن، استفاد ه از کودک و نوزاد برای تکدی گری، اینکه بگویند از شهرستان برای درمان آمده اند و توان مالی خرید دارو ندارند یا کودک کاری باشند که مسئولان سدمعبر شهرداری ترازویشان را شکسته و بانویی باردار که همسرش او را ترک کرده و ناچار است دستفروشی کند، معمولاً از ترحم برانگیزترین سناریوهایی است که این افراد استفاده می کنند.

***روایت چهارم؛ عاشقم! به من کمک کنید

در یکی از معابر مناطق مرکزی و پرتردد شهر که ساختمان های اداری و پزشکی زیاد است، مردمی که در حال عبور از پیاده رو هستند، مسیرِ طی شده را دوباره به عقب بر می گردند. پسر جوانی بدون اینکه روی لباسش برچسب نام و نشانی وجود داشته باشد، مدام کلاهش را از روی سرش بر می دارد و تند تند سعی می کند با نوک انگشتان، کف سرش را که تراشیده بخاراند. حرکتی که هویت جعلی او را در آن لحظه را بیشتر تایید و داستانش را در آن معبر پرتردد، باورپذیرتر کند. افرادی که دست به جیب می شوند، پول خوبی هم می دهند. خبری از مبلغی کمتر از ۵ هزارتومان نیست. ماجرا از این قرار است که خودش را سرباز معرفی کرده و در این شهر غریب است. نزدیک ایام ولنتاین یا همان روز فرنگی اخیراً باب شده موسوم به «روز عشق» از مردم می خواهد مبلغی کمک کنند تا شرمنده دختری که به تازگی با او آشنا شده نماند. می خواهد برایش هدیه بخرد اما خب! وضعیت دخل و خرجش بنابه شرایطی که دارد، با هم نمی خواند. انقدر کلمات را با حیا مطرح می کند که هر رهگذری جذب می شود اگر هم دستش توی جیب نرود و کمک نکند مهربانانه و تحسین برانگیز نگاهش می کند و چند نفری هم می گویند که خوشا بحال دختری که چنین عاشقی دارد...

چاشنی عاشقانه و یک مناسبت خاص

اما مگر قرار است عشق پای آدم را به تمنا از دیگران باز کند؟ ‌ یعنی نمی توانست همین حرف ها را با لباس معمولی بزند؟ نه! به احتمال زیاد آن وقت مردم کمک نمی کردند. چرا وقتی رهگذران از او می پرسند چند ماه خدمت است به هر کس یک پاسخ می دهد؟ چرا مرد دقیقی که از او پرسید کجا خدمت می کند را بی پاسخ گذاشت و گفت: «کمک نمی کنی، اذیت هم نکن!» بیش از این هم بارها اخبار سودجویی از لباس های مقدس نظامی و سربازی برای فریب مردم را خوانده و شنیده ایم. یکی، دو سال قبل سربازانی حوالی میدان آزادی، ترمینال بعثت و میدان راه آهن در حالیکه کوله سربازی روی دوششان بود، می گفتند که غریب هستند و برای برگشتن به خانه پول کافی ندارند و حالا این نمونه امروزی تر همان ترفند قدیمی در این معبر با کمی چاشنی عشق و عاشقی. سربازی که در روز عشق می خواهد برای دختر موردعلاقه اش هدیه بخرد اما در توان ندارد.

جوان ها زودتر فریب می خورند

بیشتر افرادی که به او پول می دهند هم معمولاً جوان هستند مثل خودش و تحت تاثیر عواطف، مبالغ قابل توجهی کمک می کنند. پا به سن و سال گذاشته ها اما مو را از ماست بیرون می کشند، سئوال های یکی، دو نفر دستپاچه اش کرده. یک ربع، ۲۰ دقیقه ای بین جمعیت محو می شود و دوباره بر می گردد. مردی از سر دلسوزی به بانوی میانسالی که می خواهد مبلغ خوبی کمک کند، می گوید: «فکر می کنی خریدن و پوشیدن این لباس کاری دارد، می روند میدان گمرک می خرند و از من و شما کلاهبرداری می کنند.»

***روایت پنجم؛ کودکانی برای فریبِ ما

«سلام عمو! ببخشید مامانم را گم کردم، تلفن همراهت را می دهی شماره اش را بگیرم تا پیدایم کند؟» این جمله و جملاتی شبیه همین، داغ دل بعضی رهگذران شده همین چند وقت قبل. مردم از همه جا بیخبری که گمان می کردند آن کسی که روبرویشان قرار گرفته واقعاً کودکی مظلوم و نگران است که حتماً باید با والدین خودش تماس بگیرد و از نگرانی بیرون بیاید. به فکر چه کسی می رسد که یک پسربچه کوچک که گم شده یا آن یکی که با لباس فرم مدرسه نگران این است که چرا پدر یا مادرش برای برگرداندن او به خانه دیر کرده اند، دروغ می گوید؟ از کجا به فکرش برسد که کودک، عضوی از یک گروه خلافکار و قاپ زنی است که در بزنگاهی بین جمعیت گم می شود و تا به خودشان بیاند سوار موتورسیکلت همدست خود می شود و تلفن همراهش را می دزدد. آدم هایی که چنان جا می خورند که تا مدت ها پشت دستشان را داغ می کنند تا به کسی کمک نکنند. چنان زخم خورده اند که ای بسا نیازمندی حقیقی از آن ها کمک بخواهد اما نتوانند اعتماد کنند و به ظاهر بی تفاوت از کنارشان عبور کنند در حالیکه جدالی درونی گریبان گیرشان شده که: اگر واقعاً راست گفته باشد چه؟ /اگر مثل آن بچه کلاهبردار از آب در بیاید چه؟ بنابراین و متاسفانه در موقعیت های دیگر، ریسک نمی کنند و عطای کمک کردن را به لقایش می بخشند.

آب پاکی روی دست متقلّبان می ریزیم

بچه ها برای باندهای تکدی گری و خلافکار شهری معمولاً حکم غذای در قلاب برای ماهی را دارند؛ حکم طعمه برای شکار. چهره معصوم و لحن ظریف صدایشان چنان حس ترحم و وجدان مخاطب را قلقلک می دهد که نتوانند پاسخ منفی دهند و کمک نکرده عبور کنند. قرار نیست به همه بچه ها بدبین شد اما اگر جایی نیاز به کمک شد و دلمان کوتاه نیامد که بی تفاوت عبور کنیم، تلفن همراهمان را هرگز و به هیچ بهانه و دلیلی به دست کسی ندهیم. رو به دیوار در قسمتی از معبر که امکان کیف و گوشی قاپی کم است یا وجود ندارد، شماره تماس خواسته شده را شماره گیری و تلفن را در حالت پخش صدا بگذاریم تا پیام را منتقل کند در حالیکه تلفن همراه را محکم در دست خودمان نگه داشته ایم. می توانیم از هندزفری هم کمک بگیریم.

وقتی شگرد و تبهکار لو می رود

کار بهتر دیگری هم می توان انجام داد، بخواهیم شماره تماس را بگویند و خودمان با ذکر یک نشانی از فرد، پیام را مخابره کنیم. در چنین در خواست هایی، مهم مخابره پیام است. کسی که واقعاً نیاز به کمک داشته باشد، چانه نمی زند یا اصرار نمی کند خودش تلفن همراه را به دست بگیرد اما فرد سودجو یا کسی که ریگی به کفش دارد، به لطایف الحیلی تاکید می کند که حتماً خودش تلفن همراه را به دست بگیرد. می توان سراغ مغازه های اطراف رفت که تلفن ثابت دارند و از آن ها خواهش کرد با شماره موردنظر تماس بگیرند. اگر این شگرد باشد این روش کمک می کند مغازه دار واکنش نشان بدهد یا فرد پا پس بکشد و ماجرا لو برود. ما قرار نیست به کسی بدبین باشیم یا دست از خیرخواهی برداریم اما همه اینها برای این است که بالاخره حق را به حقدار و کمک را به فرد مستمند برسانیم.

منبع: فارس