مثل کبوتری که با بال‌های خیس و خسته در آسمان بارانی پرواز می‌کند، دور تابوت‌های شهدا طواف می‌کردم و جانم را با چشمه جوشان اشکی که از عمق جانم فوران کرده بود، می‌شستم.

به گزارش مشرق، گم شده بودم در هیاهوی این شهر، دنبال خودم می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. خسته‌تر از آن بودم که ببینم جانم زیر آوار این شهر دنیا زده بماند و من هم بشوم تماشاچی. دنبال کنجی بودم، گوشه‌ای که بتوانم یک دل سیر از تمام نگفته‌های این دنیا و مافیهایش که هر روز مثل آوار بر سرم خراب می‌شود، بگویم و به دنبال مرهمی باشم بر این زخم ناسور جاماندگی.

من درون کوچه‌های نمور این شهر و این دیوارهایی که رخت عزا به تن کردند و درختانی که سر در آسمان سوگ حضرت عشق فرو بردند، به دنبال نشانه‌ای، به دنبال شرح غم عاشقی برای حضرت ارباب بودم و شبانه وقتی که هلال نازک ماه غبار عزای خون خدا به خود گرفته بود، سر بر پنجره فاصله، به تقدیر چشم انتظاری، باران می‌شدم که آرام و بی صدا بر شیشه تنهایی‌ام می بارید.

اما دلم گواهی می‌داد که  این پنجره باز می‌شود و خبری از کبوتران خونین بال حرم می‌رسد و من در هیأتی که یاران باوفای حضرت سیدالشهدا (ع) شهر به شهر، محله به محله و کوچه به کوچه به پا خواهند کردند سینه می‌زنم به شرط لیاقت؛ به شرط آنکه ته مانده دلم گوشه چشمی به کرامت ابالاحرار داشته باشد،که نشانی از مظلومیت حضرت مادر پهلو شکسته دارد.

روز مبادا رسید. چشم انتظاری‌ها تمام شد. گواهی دل تصدیق شد و  زمانی که کاروان آل‌الله پا در سرزمین بلا گذاشتند، کبوتران خونین بال حرم هم خود را رساندند و با قافله سالار شهدا همراه شدند و من هجران زده، پیشانی بر بال‌های شکسته مدافعانی که پرستووار از این شهر و از این دیار هجرت کردند تا خود را فدایی عمه سادات کنند، جز اشک، جز آنکه باران دلتنگی بر روی پیکرهای خسته‌شان بریزیم چیزی نداشتم.

آسمان چشمانم می‌بارید تا خودم را یک بار دیگر در بین این قطرات پیدا کنم، تا این دل را  از هرچه تعلق بشویم، تا فاصله‌ها را کم کنم، تا شاید نرسیده به عاشورا دعوت نامه‌ای از غریب به این جامانده برسد. در کنار پیکرهای بی‌سر شهدا تنها یک شش گوشه برای دل خودم می‌سازم و گرم عزاداری می‌شوم، برای این گمشده در هیاهوی شهر آرام گرفتن در کنار پیکرهای مطهر همان کنجی است که به دنبالش بودم. پیکرهایی که در سرزمین تب‌دار کربلای شام ماندند و جز تیغ تیز آفتاب، سایه‌بانی نداشتند.

قرار بود میزبان‌شان باشم، اما انگار مهمان بودم و آنها میزبان؛ در اولین نگاه، در اولین دیدار، در اولین مهمانی، همه آنچه که باید می‌گفتم از یادم رفت، حتی گمشدگی‌ام و آواری که از دنیا بر سرم مانده! انگار که آمده بودند بار سنگین مافیهای دنیا را از روی دوش خسته‌ام بردارند، آمده بودند تا چشم‌های تارم را به روی پنجره‌های دنیا زده ببندند و دری به سمت نور برایم باز کنند. انگار آمده بودند تا مرا دوباره مهمان کنند و گرد و غبار فاصله را از روی دلم پاک کنند، انگار آمده بودند تا دستم را بگیرند و یک بار دیگر پاهای زمین خورده از غم دنیا را از زمین بلند کنند.

قرار بود با دیدن‌شان شرح فاصله را، روایت دلتنگی را، غم و گلایه‌های زمانه را به زبان بیاورم اما مگر جز اشک می‌شد حرفی زد. اینجا حرف دل را فقط اشک می‌زند. مثل کبوتری که با بال‌های خیس در آسمان بارانی پرواز می‌کند، دور تابوت‌های شهدا دور ضریحی که به رنگ پرچم سه رنگ است و روی آن الله نقش بسته، طواف می‌کردم و جانم را با چشمه جوشان اشکی که از عمق جانم  فوران کرده بود، می‌شستم.

 هیأتی که شهدای مدافع حرم به پا کردند و من سرگشته را به مهمانی آن بردند، جز غبطه بر این جاماندگی، جز گریه بر غربت و مظلومیت آل‌الله نصیبم نشد. جز آنکه بنشینم به پای مرام و مروت‌شان، به پای معرفت و محبت‌شان، به پای عشق و دلدادگی‌شان به ارباب بی‌کفن، که دست مردانه به سیدالشهدا (ع) دادند و پای حرف‌شان ماندند تا برای خدا و به خاطر خدا و در راه خدا خود را فدا کنند، جز آه حرفی نبود که بزنم. آهی که اسم خداست و هر بار با موج اشک، بر دلم جاری می‌شد.

سر روی پیکرهای مطهر گذاشتم و  دستم را به تابوت‌ها گرده زدم  وچشمانم را بستم، تا یک بار دیگر رسم عاشقی را مشق کنم. اینجا دیگر سکوت بود و گوش دل مشتاق شنیدن یک صدا از شهدا که بگویند از سفرنامه شام، بگویند از صحرای بلا، بگویند چه دیدند که عاشقانه  دل از هرچه که رنگ تعلق به خود بگیرد، آزاد کردند، پریدند، رفتند و در کرب و بلای حسین (ع) تا ابد ماندگار شدند.

در هیاهوی سکوت اشک، در شور و حال این مهمانی، در میان باران‌های بی‌امانی که یک ریز و بی‌صدا از آسمان چشمانم می‌بارید، صدای الله اکبر اذان ظهر زیر شانه‌هایم را گرفت و بلندم کرد. از اشک وضو ساختم و ایستادم به نماز؛ اقتدا کردم به استخوان‌هایی که عطر ناب بهشت می‌دهند، به پیکرهای مطهر بی‌سر که به تو می‌گویند اگر اول وقت در نماز عاشقی به خدای حسین(ع) لبیک بگویی، خود را پیدا می‌کنی که راز پیدا شدن و رهایی از گمشدگی در هیاهوی این زمانه، اول وقت سرقرار حاضر شدن است.

یادداشت: علی ابراهیمی گتابی

منبع: فارس