این روزها که بازار فیلم و الگوهای یک بار مصرف هالیوودی داغ است، سر زدن به کتاب آن هم از آدمی به ماندگاری شهید محمد عبدی خالی از لطف نیست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شما امروز را نبینید که هزار جور اسم برایشان پیدا کرده اند، نسلz ، دهه هشتادی و نودی‌ها، نوجوان پلاس، نسل نو و...یک زمانی این نسل نامرئی‌تر بودند و محمد عبدی مربی همین نسل نامرئی پر انگیزه بود.

کتاب، کتاب عجیبی است، اصلا کتاب‌ها عجیبند، پل می زنند بین زمان و مکان و مثل یک دروازه راهی می‌شوند برای ‌بردنت به یک آسمان دیگر، یک حال و هوای دیگر، یک دنیای دیگر، این کتاب اما عجیب تر است، داستان این شهید مربوط به جنگ های سخت نیست، شهید قصه‌ی ما اوایل جنگ نرم بود که خونش ریخت روی زمین، شاید گلوله جنگی خورده باشد اما زندگی اش را که ببینی بیشتر غصه خورده بود و دلش برای بچه های مردم سوخته بود، عجیب بود دلسوزی اش، خیلی عجیب بود بی قراری اش، عبدی فقط دوسه تا گلوله نخورد، تن و بدنش را که نگاه می کردی، پر پر بود از گلوله‌های طعنه و زخم زبان و ... که ول کن این نسل بیخودی را و بیخود برای خودت و پشت سر خودت حرف نتراش، مثل بقیه باش، عادی باش، بیخیال باش، اصلا این ها بچه های مردمند، به تو چه؟

کتاب همیشه مربی یک کارگاه کامل تربیتی است، همیشه مربی فقط از یک شهید حرف نمی‌زند، از یک تفکر می‌گوید، از یک جریان مبارک که دلش به حال بچه‌های مردم ‌سوخته و هنوز به من چه گفتن یادنگرفته است!

کتاب پر است از جمله‌های کوتاه و روان، کوتاه اما پیوسته، طوری که وقتی صفحات را ورق می زنی ، پرت می‌شوی وسط خاطرات شهید و مدام توی ذهنت از خاطره هاش تصویر می‌سازی، خوبی کوتاهی جملات این است که می‌توانی هر ازگاهی که سقف آسمان برایت کوچک شد و سرت را روی زانو گذاشتی تا از دردهای زمینی گلایه کنی، کتاب را ورق بزنی و هر چند صفحه که دلت خواست، طعم زندگی و زنده بودن بچشی و نگران نباشی که اگر این بخش را نخواندم بخش بعد را نمی‌فهمم! اصلا هرجای کتاب را که باز کنی، یک نفر دارد برایت از زندگی این شهید قصه می‌گوید.

این روزها که بازار فیلم و الگوهای یک بار مصرف هالیوودی داغ است، سر زدن به کتاب آن هم از آدمی به ماندگاری شهید محمد عبدی خالی از لطف نیست.
خون حرکت می‌آورد و خون شهید می‌جوشد و نسل ها را تکان می‌دهد، حالا شما حساب کن شهیدی که کارش تربیت بوده و مربی گری، کسی که می‌گوید خدا من را آفریده برای معلمی ومربی گری، خون اش چه شاهکاری می‌کند با دل انسان ها؟

کتاب سه فصل دارد ولی فصل دومش که در مورد مربی گری شهید بود، از فصل های دیگرش شگفت انگیزتر بود، حتی از فصل سوم که شهادتش بود، محمد عبدی شهید بود که شهید شد، شهیدی که بین ما بود و مثل ما راه می رفت، حرف می زد، غذا می‌خورد، اما مثل خودش مدام غصه‌ی بچه‌های مردم را می‌خورد و اشک می ریخت... گریه نمی‌کردها اما اشک می ریخت...

راهی که آن روز شهید عبدی ها شروع کردند امروز خیلی ها دارند ادامه می‌دهند و همین طلبه‌ی شهید «آرمان عزیز» یکی از این آدم ها بود و حالا تو میبینی که محمد عبدی رفت اما هنوز ادامه دارد...

*سیدعلی فلاح میرموسوی