در عملیات والفجر ۸ یکی از بچه‌های فنی درباره «پل خضر» گفت: این پل به‌ محض آمدن هواپیماهای عراقی در نهرهای کنار رودخانه استتار می‌شود. هست، اما دیده نمی‌شود.

به گزارش مشرق، علی عچرش از امدادگران فعال در عرصه هشت سال دفاع مقدس در کتاب «امدادگر کجایی» به بیان خاطرات خود از عملیات غرورآفرین والفجر ۸ پرداخته که به مناسبت ایام اجرای این عملیات، بخشی از آن منتشر می‌شود:

پل نامرئی خضر

(چند روز بعد از شروع عملیات) و بعد از زدن پل‌های خاکی و ردیف شدن اعزام مجروحان، نگرانی‌ها کمتر شد و برنامه کاری به روال عادی افتاد. مدتی بود تصمیم داشتم به فاو بروم و دنبال فرصتی برای این کار بودم.

یک روز سوار پیکان هلال‌احمر شدم و به فاو رفتم. نیروهای فنی و مهندسی در ۲ طرف رودخانه اروند اسکله فلزی زده و یک پل متحرک به نام «پل خضر» برای عبور نیروها و بردن تجهیزات به فاو روی شط اروند زده بودند. پل متحرک خضر یک دوبه (شناور) متحرک بود که با کابل‌کشی بین ۲ اسکله با نیروی یک موتور تراکتور کار می‌کرد.

قبل از اینکه سوار خضر شوم، از یکی از بچه‌های فنی در کنار اروند پرسیدم: چرا اسم این وسیله را خضر گذاشته‌اید؟ جواب داد: حضرت خضر (س) با اینکه همه‌ جا هست و حضور دارد، اما هیچ‌کس او را نمی‌بیند. خضر ما هم به‌ محض آمدن هواپیماهای عراقی در نهرهای کنار رودخانه استتار می‌شود. هست، اما دیده نمی‌شود.


نمایی از پل خضر

این هم جوابی بود! نهرها عمود بر اروند بودند و با بالا رفتن مد، آب شط به نهرها می‌ریخت. شب عملیات هم قایق‌های رزمنده‌ها در همین نهرها پنهان شدند و با بالا رفتن آب و سرازیر شدن آن در نهرها، نیروهای ما عکس جریان آب عمل کردند و از نهرها به اروند زدند.

مانور پیکان در فاو!

روی خضر۲ تا ماشین جای می‌گرفت. با پیکانم به همراه یک تریلی سوار خضر شدم. قبل از راه‌اندازی پل متحرک خضر، نیروها با قایق به آن‌ طرف شط می‌رفتند. تجهیزات و تدارکات را هم با قایق به فاو می‌بردند.

راحت توی پیکان نشستم و با خضر تا آن‌ طرف اروند رفتم. رزمنده‌ها آن‌ طرف شط با دیدن پیکان زدند زیر خنده و با انگشت، پیکان را نشان می‌دادند. شاید از خودشان می‌پرسیدند: این کیه که با پیکان به جبهه آمده است؟!

قبل از ظهر وارد فاو شدم. قیافه همه رزمنده‌ها شاد بود و اثری از خستگی در ظاهر آن‌ها نبود. رضا گرگپور را در یکی از خیابان‌های اصلی فاو دیدم. در حال نوشتن شعار روی دیوار ساختمان بزرگی بود. رضا از بچه‌های سپاه خرمشهر و دوست صمیمی باجناقم بود. صدایش کردم. سرش را برگرداند و تا مرا با پیکان دید، بلندبلند خندید.

خدا فاو را آزاد کرد

از پشت فرمان ماشین به او گفتم: به چه می‌خندی؟ تا حالا پیکان ندیده‌ای؟ پیاده شدم و رضا را بغل کردم. پرسید: علی تو اینجا چه کار می‌کنی؟ بدون اینکه به سؤالش جواب بدهم، پرسیدم: رضا، چی رو دیوار می‌نویسی؟ گفت: دارم می‌نویسم، «خدا فاو را آزاد کرد» تا شما آبادانی‌ها ادعا نکنید، فاو را آزاد کردید!

به او جواب دادم: حالا چرا از کلام امام ناراحت شدی؟ امام گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد. شما خرمشهری‌ها خواستید همه‌ چیز را به اسم خودتان تمام کنید؛ اما نشد. کلی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم. ناهار را در مقر بچه‌های خرمشهر خوردم و پیش آن‌ها بودم.

پا گذاشتن روی زمین دشمن حال و هوای خاصی داشت. صدام می‌خواست ایران را سه‌ روزه بگیرد و به تهران برسد، ولی بعد از پنج ـ شش سال، ما در خاک کشورش بودیم. شب را در سوله بچه‌های جهاد خوابیدم. با دیدن شور و نشاط رزمنده‌ها در فاو، خستگی چند ماهه عملیات از تنم در رفت و روحیه گرفتم.

منبع: فارس