به گزارش مشرق، در حالی که زمانی به آغاز عملیات والفجر ۸ در ۲۰ بهمنماه سال ۱۳۶۴ باقی نمانده بود. در لشکر۴۱ ثارالله در یکی دیگر از یگانها به دلیل کمبود لباس غواصی قرار شد از ۲ گروهان موجود غواص، ۲ دسته از عملیات حذف شوند. این امر موجب نگرانی شدید رزمندگان غواص شد و فرماندهی لشکر، قاسم سلیمانی را با اعتراض و درخواست و التماس شدید آنها روبهرو ساخت.
فرمانده لشکر در میان افراد گردان، ناگهان نگاهش به نوجوانی کم سن و سال افتاد، جلو رفت و او را به حضور خواند. بسیجی نوجوان که یک روستایی است، کلاه کاسک او تا زیر ابروانش را فراگرفته و پیشانیبندش را هم روی آن نصبکرده، تجهیزات رزم را نیز خود بسته است، کولهپشتی، حمایل، فانسقه، جیب خشاب و همه وسایل هم برای اندام او بزرگ جلوه میکند.
حاج قاسم بعد از اینکه نام، اسم گروه و مسؤولیت او را در عملیات پرسید، پس از کمی صحبت گفت: تو بمان، بعداً (به آنطرف اروند) برو. آن رزمنده نوجوان پس از اینکه متوجه شد طرف مقابلش فرمانده لشکر است و دستور، دستور جدی است، در اندوه فرو رفت و گفت: آخر برادر قاسم...! حاج قاسم گفت: به هیچوجه نمیشود، میمانی و بعداً میروی.
آن رزمنده نوجوان که به شدت به گریه افتاد، سر را به زیر انداخت، مدتی بعد با لحنی قاطع و برنده دستان خود را به فرمانده نشان داد و گفت: دستمو ببین برادر قاسم، من محصل نیستم. من بچه شهری نیستم، من با این دستهایم، همیشه کارکردهام، بیل زدهام، من میتوانم بجنگم، بچه که نیستم؛ نمیگذاری توی عملیات بروم!
فرمانده لشکر ثارالله در یکلحظه او را در بغل فشرد و خود نیز با او گریه کرد. در واقع حاج قاسم حیران مانده است که چه بگوید، در حالی که با او خداحافظی کرد، سفارشش را به فرمانده گردان مربوطه کرد.