کد خبر 1512289
تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۸:۰۰

فصل عزای امام حسین(ع) که می‌رسد، دیگر غمش، کوچک و بزرگ و مرد و زن نمی‌شناسد؛ همه می‌آیند فقط برای او، همه ماتم می‌گیرند، همه دخیل می‌بندند و دلشان را پرواز می‌دهند به سوی او.

به گزارش مشرق، زمستان سال پیش از آن زمستان‌های جانانه در ایران بود، خیابان‌های مشهد مقدس تا زانو سفید برفی شده بود، آنقدری سفید و سرد، که می‌شد سوزِ سرما را در تک تک مفاصل استخوان‌هایمان حس کرد!

این اولین بار بود که حرم امام رضا(ع) را برفی می‌دیدم، به حق یک چند ساعت رویایی! تصور کنید داشت برف می‌بارید و گنبد زرد امام رئوف و برف سفید هارمونی زیبایی در چشم تداعی می‌کرد. مدام به زوار حرم‌ نگاه می‌کردم که چطور کبوتر برف‌زده نگاهشان را پَر می‌دادند به سمت طلایی گنبد مولا.

تعارفم کرد خادمی در مسیر حرم، چایی نبات مشهد را

یادم است هوا داشت هِی سرد و سردتر می‌شد، سرما داشت از همه جا سوسو می‌زد اما یک نگاه به گنبد طلایی‌اش یخ وجود را در دل‌ها آب می‌کرد. مچاله شدم در یکی از سکوهای حیاط و داشتم از پشت گوشی به مادرم می‌گفتم که به نیابت از تو زیارت کردم و آن چند اسکناس‌ات را هم انداختم داخل ضریح! بهش می‌گفتم که برف آنقدری باریده است که شاید پروازم کنسل شود و الآن هم باید بروم داخل حرم، چون دیگر دست‌های یخ‌زده‌ام توان نگه داشتن گوشی موبایل را ندارد و البته داخل حرم هم خط درست و حسابی نمی‌دهد.

آخر مکالمه بود که به ترکی گفتم سنه قربان، دفعه بعد باهم می‌آییم و تلفن را قطع کردم؛ همان لحظه صدای مردی را از پشت سرم شنیدم که انگار مخاطبش من بودم، داشت به تُرکی می‌گفت بفرمایید چایی حضرتی! سرم را چرخانده و نگاهش کردم، مردی با روپوش سبز با یک چوب پُر از پَر سبزرنگ در دست و لبخندی بر لب.

دوباره تکرار کرد، همشهری زائرم، بیا و یک چایی حضرتی بخور! خلاصه کنم آن یک استکان چایی صحن کوثر آنقدری چسبید که همان روز داخل دفتر روزمرگی‌هایم نوشتم صبحی چنین، برفی چنین، چایی چنین و جایی چنین.

از آن روز، ماه‌ها گذشته است و در چله تابستان و دمای سی و اندی درجه سانتی‌گراد، دنبال سوژه خوب از ایستگاه‌های صلواتی چای و شربت خیابان‌های این فصل عزا بودم؛ می‌خواستم از غم آبی بنویسم که قسمت عباس‌مان نشد، می‌خواستم تا همه جوهر قلم‌ام را جمع کنم تا از دل بی‌تاب علمدار برایم بنویسد، می‌خواستم این روزها آنقدری غرق در آب‌های نذری شوم تا بلکه بتوانم با چشم دل، سیر تماشایش کنم، می‌خواستم همه جا محکم صدایش بزنم حتی در قلم‌ام آن تشدید نامش را به قدری محکم ادا کنم که مخاطب نوشته‌هایم هم بلند بگویند یا عباس(ع)! می‌خواستم آنقدری تشنه شوم که از دست خودش آب بگیرم.

بهم گفتند در فلان خیابان موکبی است که چایی به عزاداران حسین(ع) می‌دهد، دروغ نگفته باشم، یاد چایی آن روز برفی افتادم؛ چقدر این روزها محتاج آن یک استکان چایی بودم که پهلوی‌اش خودش باشد!

نام موکب، نورالحسین(ع) تبریز است، جایی در محل نمایشگاه فاطمیون که هر سال در ایام فاطمیه برنامه‌های مختلفی برگزار می‌شود. انگار این موکب با همه موکب‌ها فرق داشت زیرا از همان درب ورودی دست روح‌ات را گرفته و روانه می‌کند به حرم شاه خراسان.

عطر چایخانه صحن کوثر رضوی در تبریز

موکب نه کنار خیابان بود و نه از آن ایستگاه صلواتی‌های معمولی؛ اینجا عینهو چایخانه صحن کوثر است، همان چایخانه‌ای که چایی‌اش هر دل‌داده را هوایی می‌کند.

چند دقیقه‌ای آن دور و اطراف گشتی زدم، ساعت روی عقربه‌های ۸ قرار گرفت، یهو از داخل موکب صدای صلوات خاصه امام رضا(ع) بلند شد. کمی نزدیکتر شدم، قیاقه یکی از خادمین خیلی آشناست! چشم‌هایم را ریزتر کردم تا شاید یادم بیاید کجا دیدمش! خودش بود، همان خادم روز برفی! انگار او آشناترین فرد در آن رفت و آمدها بود برایم!

نزدیک‌تر شده و تُند تُند شروع کردم به معرفی خودم! تمام تلاشم را کردم تا خادم روز برفی هم من را یادش بیاید؛ یک شکلات از جیبش درآورد و گذاشت کف دستم: چقدر خوب که زائر آقا را دوباره دیدم؛ چایی آقا در این هوای گرم تابستان هم خوردنی است!

گفتم شما کجا اینجا کجا؟ خندید: خُب اینجا شهر منم هست دیگر! وقتی زمان شیفتم می‌رسد عازم حرم رضوی می‌شوم و این روزهای محرم هم همه خادمین تبریزی جمع شدیم و عین آن چایخانه را در تبریز هم برپا کردیم تا این دفعه در خدمت عزاداران اباعبدالله الحسین(ع) باشیم.

"می‌گفت برپایی این چایخانه تصمیم کانون رضوی تبریز بود تا مشابه چایخانه کوثر در حرم رضوی را ایجاد کنیم؛ می‌گفت ما در چایخانه کوثر ۴۰ نفره کار می‌کردیم و اینجا هم همان ۴۰ نفر هستند. می‌گفت دلم می‌رود وقتی هر روز برای بیش از ۴۰ هزار عاشق چایی می‌دهیم، می‌گفت اینجا همه یا خادم‌اند یا خادم‌یار و یا یاور! می‌گفت چایخانه کوثر یادت است، اینجا عین آنجاست برای کسانی که دورند از حرم و اما دل‌شان در صحن‌های حرم راه می‌رود، می‌گفت عین چایخانه کوثر اینجا هم ساعت ۸ به آقا سلام می‌دهیم، ساعت ۱۰ هم دعای فرج برای گل نرگس می‌خوانیم".

دکتر و استادهای دانشگاهی که استکان می‌شویند

حتی بهم گفت پیش خودمان باشد ولی این سبزپوش‌ها همگی دکتر و دندانپزشک و استاد دانشگاه هستند که به خادمی آقا می‌بالند.

گفتم به عبارتی اینجا جمع دکتر و مهندس‌هاست؟ سربرگرداند: همه اینها موقعیت‌های اجتماعی بالایی دارند ولی می‌بینی تا دوربین در دست همکارت را می‌بینند چطور غیب‌شان می‌زند؟ اصلا دوست ندارند این کارشان را جلوی دوربین و رسانه بکنند.

اجازه گرفتم و رفتم داخل چایخانه دایره‌ای شکل امام رضا(ع)؛ مرد سن و سال‌داری داشت استکان‌های چایی را می‌شست؛ قد و قامتش خم شده بود، نزدیکتر رفتم، حاج آقا التماس دعا، سرش را بلند کرد: محتاجیم به دعا!

گفتم اجرتان با خود امام حسین(ع)، ولی این کار برای سن شما سخت است، ببینید چند ساعت است، سرپایید و دارید استکان‌ها را آب می‌کشید! غرق کارش بود و داشت استکان‌ها را می‌شست: دخترم، آنقدری بی‌رحمانه زور زندگی به همه‌مان چربیده است که اینها یک دم غنیمت است تا گرمایی شود به قلب یخ‌زده‌مان.

۶ سال و ۱۳۷ روز و چند ساعتی که خادم هستم

رفتم سراغ مرد سالخورده دیگری که سینی‌های پُر از استکان را از بغل سماور تا میز پخش جابجا می‌کرد؛ گفتم حاج آقا مواظب خودتان باشید، خیلی سنگین است! آخر فکرش را بکنید هر دو دقیقه یکبار سینی‌های مجمع پر از چایی را از آن طرف به این طرف می‌آورد! یاحسین یاحسین گویان سینی پُر از استکان را گذاشت داخل سینک ظرفشویی: نوکری برای آقا سن و سال نمی‌شناسد؛ هر کسی کوچک بشه به پای آقا، آقا بزرگش می‌کنه!

گفتم چند سال که خادم آقایی؛ لبخند نشست روی لب‌هایش: دقیقا ۶ سال و ۱۳۷ روز و نمی‌دانم چند ساعت است که رسما خادم شدم.

برگشتم به شوخی گفتم، پارتی من هم بشوید تا خادم حرم شوم! مکثی کرد: شاید تو از من هم خادم‌تری و خبر نداری! حتما که لازم نیست یک لوگو روی لباس‌ات باشد و یک کارت رسمی که نشان دهد خادم حرمی؛ همین کار تو، همین قلم تو، یا عکس‌هایی که دوست‌ات می‌گیرد حتما که پیش آقا عزیزتر از استکان‌هایی است که من جابجا می‌کنم.

مرد چهل و خورده‌ای سال داشت استکان‎ها را پُر از چایی می‌کرد، جلوتر رفتم؛ خوش به سعادت‌تان، با اینکه اینجا صحن شاه خراسان نیست ولی حس و حالش عین آنجاست! یک چشم‌اش به استکان‌هایی بود که از چایی پُر می‌کردند و یک چشم‌اش به دور و اطراف: آره؛ حس و حالش عجیب است! هر چیزی که به ائمه اطهار مربوط باشد به دل می‌نشیند؛ حالا فکر کن در چایخانه امام رضا(ع) باشی اما در شهری که هزاران کیلومتر دور از حرم است آن هم در عزای مه‌پاره امامان.

طعم خوشِ چایی حضرتی

لحظه به لحظه تعداد سیاه‌پوشان حسینی افزوده می‌شد، هر نفری که می‌آمد میهمان هر چند تعداد استکان چایی قند پهلو که می‌خواست، می‌شد؛ من هم نشستم گوشه‌ای و عطر یکی از چایی‌ها را کشیدم تا عمق وجود! انگار همه دلتنگ یک استکان چایی هستند آن هم در روزی که یک جرعه آب را برای سقای کربلا زیاد دیده بودند.

به صف سیاه‌پوش عزاداران خیره شدم، چقدر این صف مطبوع است؛ گویا همه محتاج این چایی‌اند، چایی که در همه خانه‌ها است ولی انگار این چایی با همه چایی‌ها فرق دارد، این چایی حضرتی است.

بچه‌های خردسال آن وسط داشتند استکان‌های خالی را از میان جمعیت جمع کردند؛ یکی‌شان آمد بالای سرم! خاله، استکان‌ات را بده؛ استکان را گذاشتم داخل سینی کوچک در دست‌اش، حتی مجال نداد تا ازش بپرسم کوچولو این وقت شب! اینجا چیکار می‌کنی؟ بعد با خود گفتم قصه حسین(ع) و عباس(ع) که کوچک و بزرگ سرش نمی‌شود.

یاد زمانی افتادم که برای اولین بار با امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) آشنا شدم، نمی‌دانم شاید از همان روضه‌های هفتگی خانه پدربزرگ! آن زمان که مسوولیت پخش دستمال کاغذی بین عزاداران را داشتم، یا زمانی که مردان هیات زنجیر می‌زدند و من هم دوست داشتم تا با آنها زنجیر بزنم و بابام بدون اینکه بگوید تو دختری برایم زنجیر کوچک خرید و من از آن روز خندان در انتهای صف زنجیرزنان می‌ایستادم و زنجیر می‌زدم؛ اصلا شاید هم آن روزی شناختم که پدربزرگم به همه وصیت کرد تا دستمالی که با آن اشک‌هایش برای امام حسین(ع) را پاک کرده را بگذارند در قبرش.

توشه‌ای جز اشک ندارم...

در این فکر و خیال بودم که با یک صدا همه رشته افکارم گسست؛ خواهر سیب بردار؛ یکی از آن خادمین بود و داشت سیب بین عزاداران تقسیم می‌کرد، یکی برداشتم و دنبال خادم راه افتادم؛ نگاه سرخ از گریه داشت، گفتم اگر جایی دلتان لرزید من را هم یاد کنید، جعبه سیب‌های قندک را زمین گذاشت: توشه‌ای جز این ندارم دخترخانم، مانده‌ام برای عباس گریه کنم یا حسین(ع)! برای برادری که پیشقدم بود برای یاری؛ مانده‌ام من چقدر برادرم؛ نکند خدایی ناکرده بشوم جزو آنانی که در صفین پاره‌های قرآن را به نیزه کشیدند تا مسلمانی ثابت کنند و عده‌ای هم مسلمانی آن نیزه‌داران را باور کردند و بعد پاره‌های تن حسین
(ع) را به نیزه کشیدند؛ من می‌ترسم!

گفتم زیاد سخت نگیرید، اشک برای امام حسین(ع) نصیب هرکسی نمی‌شود، تازه شما هم خادم هستید! جعبه سیب‌ها را برداشت: من خادم حرم علمدار هم هستم! چند ماه یکبار می‌روم تا قلبم آرامش بگیرد اما هر بار که می‌روم به آقا می‌گویم جان رقیه روسیاهم نکن که با هیچ آبی نمی‌توانم بشورم.

دوباره رفتم و نشستم در کُنج خلوتی و به جماعت یا حسین(ع) و عباس(ع) گویان خیره شدم! به آن پسر نوجوان از آن دهه هشتادی‌ها که خیلی‌ها می‌گویند کله‌شان باد دارد نگاه کردم که سراسر سیاه پوشیده و سینی بزرگ خرما بر سر گذاشته است تا عزاداران از آن خرماها بردارند.

پرچم‌های بی‌قرار عباس(ع)

چشم دوختم به پرچم‌ها سیاه قد علم کرده اطراف موکب که روی‌شان نوشته یا عباس، یا حسین. انگار این پرچم‌ها هم بی‌قرار بودند برای تاسوعای آقایشان؛ به همکارم گفتم ولی کاش آدم یا برادر نداشته باشد یا اگر دارد یکی عین آقام ابوالفضل داشته باشد؛ بارونی شد آسمان تبریز، بارونی شد چشم‌هایمان.

منبع: فارس