کد خبر 155565
تاریخ انتشار: ۲۹ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۰:۵۴

خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس خودم است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ارتفاعات جاسوسان در سردشت دیگر برای صابرین جای شناخته شده ای است.
جایی که تعداد زیادی از رزمندگان مظلوم این یگان، در درگیری با اشرار گروهک تروریستی پژاک برای دفاع از خاک شکور به شهادت رسیدند.
در این میان اما شهید محمد غفاری حکایتی دیگر دارد.

او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.
مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج کرده بود.
هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدری‌اش مراسم عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:
 یکی از همان روزها (محرم 1388)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم.
 درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است!

برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به نصیحت کردن من که مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.

من رفتم. شروع کرد به نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس خودم است.

شهید به روایت پدر:
محمد غیراز دانشگاه امام حسين(ع)، دو سه جای دیگر هم قبول شد. رد رشته دندان پزشکی و تغذیه هم قبول شد ولی این‌ها رو به من نگفت.
علاقه زیادی به نظام داشت و از بچگی هر چی اسباب بازی می‌خواست بخره اسلحه می خرید. از اینجا به عنوان دانشجوی همدان رفت تهران ولی نیروی همدان بود.
محمد در گروهش نفراول چتر بازی شد و توی راپل هم نفر اول بود و آموزش خلبانی هم دیده بود. طوری شده بود که دست راست فرمانده‌شان بحساب می‌آمد و ایشان روی محمد خیلی حساب باز کرده بود.

یک بار گفتم محمد شما رو می فرستن این ماموریت های سنگین، جانتان هم در خطره، چقدر حق ماموریت می‌گیرید؟ می گفت: روزي 14 تا 15 تومان می‌دهند...
حالا اگه ما به یک کارمند ساده بگیم برو ملایر 15 هزار تومن بگیر و ناهار را هم خودمان می دهیم و هیچ خطری هم تهدیدت نمی‌کند، نمی‌رود.
همیشه می گفت من در بین دوستانم اضافه ام. اینها در یک سطح بالایی از تقوا هستند. ولی من بهش می‌گفتم یه کاری بکن که اگر اتفاقی برات افتاد، پیش خدا روسفید باشی.
 

10 روز مانده به مراسم عروسی اش، تو یکی از عملیات های سیستان و بلوچستان تیر خورد زیر چشمش و گلوله گیر کرده بود. ما هم از اینجا پا شدیم رفتیم تهران برای هماهنگی های عروسی و برو بیاهای آن که حالا چی بخریم، چی نخریم. دیدم محمد زیر چشماش یک چسب بزرگ زده و صورتش باد کرده، خدایا چرا اینطوری شده؟ من را کشید کنار وگفت: بابا من تیر خوردم، تیرهم گیر کرده توی صورتم ولی به مامان نگو. گفت باید بگردیم دکتر پیدا کنیم . حالا کارت عروسی هم پخش کرده بودیم. من کار داشتم، امیر(برادرش) و مادرش را مامور کردیم بگردند یک دکتری پیدا کنند.
یکی می گفت باید صورتش را جراحی کنیم یکی دیگه می گفت فک بالایش را باید بشکافیم این را در بیاوریم تا اینکه خوشبختانه یک دکتری پیدا شد که از جانبازهای زمان جنگ بود ایشان گفت که من با لیزرعملش می کنم و فشنگ را خارج کردند.
این موضوع روی عصب بینایی اش هم تاثیر گذاشت و محمد، عینکی شد. همه جا می گفتین صورتش گیر کرده به شاخه درخت.
 
 
پدر و مادر شهید محمد غفاری
دفعه آخر که رفت، گفت من دارم می‌روم و این دفعه با دفعات دیگر فرق می کند اگر من بروم و نیایم چه می‌شود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمی‌گردی انشاءالله، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو آماده باش شاید دیگر این دفعه برنگردم.
 

من اتفاقا روز شنبه باهاش تماس گرفتم (محمد روز یک شنبه شهید شد) در طول هفته قبل معمولا شب ها باهاش تماس می‌گرفتم چون روزها گوشیش قطع بود. دیگر نمی پرسیدم کجایی یا چکار میکنی؟ سرده یا گرمه؟ فقط احوال پرسی می کردیم. خلاصه اون روز همان طور اتفاقی حدود ساعت 9 تماس گرفتم، تا زنگ هم زدم گوشی را برداشت، سلام و علیک و احوال پرسی کردیم. گفتم کاری چیزی نداری؟ گفت بابا برای من یک دعای مخصوص بکن. شب یک شنبه هم این‌ها عملیات خودشان را شروع کردند و چیزی هم که دوستانش به ما می گویند، ساعت 4 و 28 دقیقه محمد شهید شد.
 

ساعت 20 دقیقه به هشت به من اطلاع دادند، خوشبختانه هیچ کس در خانه نبود و من تنها بودم. راستش من پنهان کردم و به خانمم نگفتم تا روز دوشنبه. دوشنبه عصر آهسته شروع کردم به گفتن. چون به من هم گفته بودند سه شنبه جنازه را می آورند و من هم دیدم روز سه شنبه خودشان می فهمند. گفتم یک دفعه مطلع بشوند، پس می افتند.
خلاصه آهسته آهسته شروع کردیم که همسرم هم بی تابی می‌کرد می‌گفت هرچه زنگ می زنیم گوشی را بر نمی دارد. به باجناقم بنده خدا زنگ زدم گفتم اینطور شده. گفت من نمي توانم به اينا بگم. گفتم خب بالاخره تهران با شما، همدان هم با من.
شروع كن 5 درصد، 5 درصد برو جلو تا برسيم به يه جايي خلاصه مثل اين عمليات ها. او مي گفت من 40  تا رو رفتم من مي گفتم من 60تا رو رفتم تا اينكه نهايتا رسيديم به اونجا كه فاميل كامل بهشان گفتند.
 

روز سه شنبه جنازه آمد تهران، تهران هم خودشان يك شب نگهش داشتند و چهار شنبه ساعت چهار و پنج صبح جنازه را فرستادند همدان كه ما رفتيم فرودگاه حدود ساعت نه جنازه را تحويل گرفتيم.
 

مردم هم آمدند به استقبال پیکر شهید. جنازه را آورديم خانه چند دقيقه اي مادرش درد دل كند و دوباره آن را برداشتيم برديم سردخانه. آنجا هم شلوغ شده بود. بحث روي غسل و كفن ايشان بود كه گفتند نه غسل داره نه كفن چون در معركه شهيد شده نيازي نيست، البته متاسفانه لباس نظامي‌اش را درآورده بودند كه وقتي گله كرديم گفتند وضع خيلي خراب تراز اين حرفا بوده و لباس ها را در آورده بودند خون ها را شسته بودند ولي گرد و خاك روي سرش بود. خلاصه دوستان روحاني بودند و گفتند كه شهيد معركه است و نيازي به غسل و كفن ندارد و جلوي آفتاب هم مانده بود و بدنش سوخته بود.
 

به حاج خانم و فاميل ها و دوست و آشنا گفتيم شما حالا تشريف ببريد تا ان شاءالله بعد از ظهر. خودم كه رفته بودم نجف از كنار حرم حضرت اميرالمومنين(عليه السلام) يك كفن براي خودم گرفته بودم گفتم این هم هديه محمد. يك بيست ليتري گلاب هم تهيه كردند، غسلش داديم و كفنش هم كرديم.

وصیتنامه شهید محمد غفاری
با عرض سلام و درود بر امام عزیز حضرت آیت الله خامنه‌ای(حفظه الله) و بر شما عزیزان و شهداء و خانواده شهداء
الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل‌الله والذین كفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلو اولیاء الشیطان، ان كید الشیطان كان ضعیفا                (نساء:76)
آنها كه اهل ایمان هستند در راه خدا و كافران در راه طاغوت جهاد می‌كنند. پس شما با یاران شیطان پیكار كنید و از آنها نهراسید زیرا مكر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است. سوره نساء آیه 76

وصیتم پیامی است به امت و ملتی كه نایب بقیه الله(عج) آنان را ملت معجزه آسای قرآن می‌نامند. بر خلقی است كه مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای می‌گذرند. بر عزیزانی است كه عزیزپرور هستند و فرزندان گرامی خویش را به جهت آزادی و استقلال و اقتدار كشور اسلامی و انقلاب فدا می‌نمایند و هر آنچه در توان دارند.
و به همه شما كه اكنون به وصیتم گوش فرا می‌دهید.
سخنم چنین خلاصه می‌شود كه راه ما چیزی جز پیروی از ولایت فقیه به حق نیست.
 
 
در کنار شهید حسین رضایی
چشم و گوش بفرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن كنید و گفته‌های مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه‌ای عزیز را با جان و دل گوش كنید و به آن عمل كنید كه اگر در این راه قرار بگیرید به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود و از تمامی ملت و مسئولین عزیز و بزرگوار می‌خواهم كه در هر پست و مقامی كه هستند حداكثر تلاش و سعی خود را برای پیشرفت این انقلاب و میهن عزیز انجام دهند و هرگز در كشور امام زمانی اجازه خطا و كج روی به منافقین و احزاب و گروههای بی ولایت را ندهند تا چراغ سبزی برای دشمنان داخلی و خارجی ما شود.

از پدر و مادر عزیز و گرامی طلب بخشش می‌كنم هر چند كه آنها را در این دوران بسیار اذیت كردم و از برادرم و خواهرم خواستار پیروی از ولایت و اهل بیت می‌باشم.
همسر گرامی و بزرگوار! مرا ببخش و حلال كن كه در این مدت كم، مایه آرامش شما نبودم و از همه برادران و خواهرانم و دوستان طلب حلالیت می كنم.
بدانید امروز جسد خون آلوده‌مان را كه به خاك می‌سپارید، فدای راهمان شده است و گرچه جسمم راحت آرمیده است، روح من از شما گریه و شیون نمی‌خواهد. انتظارم چنین است كه سلاح به زمین افتاده‌ام را بردارید و همیشه از ولایت فقیه و كشور انقلاب اسلامی، علیه باطل دفاع كنید.
و من خدای را شكر می‌كنم كه مرا شامل آیه شریفه 207 سوره بقره نمود: "و بعضی از مردم از جان خود در راه رضای خدا درگذرند و خدا با چنین بندگان رئوف و مهربان است"
دوستانم! من سلام شما را به شهدا خواهم رساند، و از ایثار و از خود گذشتگی شماها برای آنها می‌گویم كه شما تعهد كرده‌اید تا آخرین قطره‌های خون خود [که] چكیده بر سنگ فرش بیابانهای نبرد حق علیه باطل است پیروی از اسلام و ولایت را ادامه خواهید داد.
والسلام علیكم
یا سید الشهدا(ع) قسم به مادر پهلو شكسته‌ات، من پاسدار را كه متعلق به تو هستم طوری وارد قیامت كن كه مایه شرمندگی شما نشوم.
بارالها از تقصیرات من بگذر و مرا عفو كن و پاكیزه بپذیر.
 

محمد غفاری در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک شهید و در گلستان شهدای همدان به خاک سپرده شد.