گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند اما...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، در میان بچه های صابرین برخی با یکدیگر آنقدر نزدیک بودند که عقد اخوت می بستند تا در صورت شهادت یکی، شفاعت دیگری را در صحرای محشر برعهده بگیرد.
در این میان اما دو شهید، چنان به یکدیگر وابسته شدند که نتوانستند دوری هم را حتی برای چند لحظه تحمل کنند. در بخش های قبلی از سلسله مطالب فاتحان قله های غرب، یکی از این دو شهید بزرگوار یعنی شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار بیشه را معرفی کردیم و در این بخش نوبت به برادر این شهید بزرگوار یعنی محمد محرابی پناه می رسد.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
این دو آنقدر با هم اخت بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیده‌ها، می تواند بسیار جالب باشد:
آنطور که گفته شده در آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. اما دوست و در حقیقت برادرش مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در همان لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله خمپاره ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا روح آسمانی محمد و مصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
آنچه می خوانید گزارشی است شنیدنی از زندگی شهید محمد محرابی پناه به روایت پدر بزرگوارش:
محمد از دوران طفولیتش با توجه به اینکه خودم نظامی و پاسدار بودم، علاقه مند بود به سپاه و کارهای نظامی بود و من هم چون مربی نظامی بودم او را به بعضی از کلاس های آموزشی ام می بردم و او هم خیلی از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی انجام می داد.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
من و محمد به غیر از رابطه پدر و پسری با هم رفیق بودیم؛ حتی شاید اگر می خواست فوتبال بازی کند ما تیر دروازه را خودمان می ساخیتم، توپ می خریدیم و توی کوچه با دوستانش بازی می کردیم.
این نبود که رابطه ما فقط پدر و پسری باشد، دوست بودیم با هم و در همه کارها با هم مشورت می کردیم.
تا زمانی که درسش تمام شد و دانشگاه ثبت نام کرد و دانشگاه آزاد قبول شد. ترم اول که رفت دانشگاه، درس می خوند اما هر روز ما نگاه می کردیم می دیدیم شاد نیست. اگر از علتش می پرسیدیم جواب می داد که محیط دانشگاه محیط خوبی نیست. نگاه می کنی می بینی یک سری از افراد می آیند که اصلاً کاری به درس ندارند.
ترم اول، درسش رو با معدل خوبی تمام کرد. ترم دوم دانشگاه ثبت نام کرد ما دیدیم دارد با خودش می جنگد. تا موقع امتحاناتش رسید. یه روز آمد و گفت که من نمی خوام دیگه برم دانشگاه.
 

بالطبع هر پدری دوست دارد پسرش درس بخواند و (افتخاری بود برای ما که فرزندمان مهندس کامپیوتر باشد) ناراحت بودیم از این موضوع که چرا در این مرحله می خواهد درس را رها کند.
با او صحبت کردیم. گفت نه من نمی توانم. علتش را هم وقتی از او جویا شدیم، می گفت آیا دوست داری من یک آدم سالمی باشم یا اینکه فقط به من بگویند مهندس؟ گفتم من هر دو را دوست دارم. هم اینکه سالم باشی هم اینکه به شما بگویند مهندس. چه عیبی دارد؟
گفت: تا امروز می کشیدم، امروز دیگه نمیکشم. جایی که استاد به من بگه چرا با این لباس آمده ای این لباس، لباس یه امّله! اومدی محیط دانشگاه باید مثل دانشجوها باشی، دیگه من به خودم اجازه موندن تو این محیط رو نمی دم.
ناراحت بود و دیگه نرفت. چند نفر را دیدیم. چند نفر از اساتید و آشنایان باهاش صحبت کردند. بعد اومد گفت ما قرار بود با هم رفیق باشیم؛ من که درد دلم رو بهتون گفتم. هر کس هم بیاد همونه. گفتم باشه؛ هر جوری که دوست داری.
 

گفت من این قول را به شما می دهم که هر جا باشم لقمه ای رو که خدا به من روزی بکند روزی حلال به دست بیاورم.
یکسال و نیم درس رو ترک کرد. شش ماه اول رفت در فنی و حرفه ای کاشان یک دوره برق دید. هم برق خانگی، هم برق صنعتی و مدرکش رو گرفت. بعد از اون چند ماهی کارهای برق کشی انجام می داد. از جمله پمپ CNG بیدگل و قمصر رو ایشون برق کشی کرد. باز آمد خانه گفت نمی روم برق کشی. گفتیم اینجا دیگه چرا؟ گفت پیمانکاری که قرارداد بسته، پول عجیبی از طرف قراردادها می گیره. این پول ها خوردن نداره، حلال نیست.
 

گفتیم خوب اختیار با خودته. چی کار می خوای بکنی؟ گفت فعلاً  می روم کشاورزی تا ببینم چه طور می شه. چون مقداری کشاورزی و دامداری هم داشتیم، یکسالی رو توی کشاورزی گذروند. اتفاقاً همون سالی هم بود که خیلی سرد بود هوا و برف سنگینی هم آمده بود. قسمت این پیرمردها بود که این صحرا بماند. شاید به ده نفر از این پیرمردها می گفت نیازی نیست بیایید صحرا؛ همه گوسفندهاشون رو علوفه می داد تا شب و بر می گشت.
 
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
این مدت گذشت تا یه روز آمد و گفت: دانشگاه امام حسین(ع) ثبت نام می کنه و من هم ثبت نام کرده ام. گفتم به امید خدا، اشکال نداره.
شروع کرد یه مقداری درس ها رو خوند و دانشگاه قبول شد.
وقتی جواب آمد که قبول شده، گفت یه خواهشی ازت دارم. گفتم چی؟ گفت: وقتی از سپاه برای تحقیقات می آیند به دوستانت سفارشم را نکنی. بگذار واقعیت را بگویند. آن چیزی که حقم هست. نمی خواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشه. بگویند چون پسر فلانیه قبول شده. بینی و بین الله بگذار هرچی که باشه. قبول کردیم.
 
در کنار شهیدان مصطفی (کمیل) صفری تبار و علی بریهی
توی اون مرحله هم قبول شد و با دوستانش رفتند دانشگاه امام حسین علیه السلام. توی دانشگاه هم اولین کاری که کرده بود دوستی به نام آقای صفری (شهید مصطفی صفری تبار) پیدا کرده بود که با هم شهید شدند.
محمد با تعدادی از همشهریانش می رفتند تهران و می آمدند. یک روز یکی دو  نفر از این همراهانش آمدند پیش من گله. گفتند محمد یک مقداری کمتر نزدیک ما می آید. من از او جویا شدم گفتم علتش چیه؟ گفت اگر حرف هایی که در جمع دوستانه زده می شود تهمت و غیبت نباشد مشکلی نیست. متوجه شدم که اگر مقداری فاصله می گیرد می خواهد دچار گناه غیبت نشود.
آقای میریان (فرمانده سابق صابرین) می گفت ما رفتیم دانشگاه صحبت کردیم برای جذب دانشجوهای داوطلب و چند تا از اون ها رو برای تیپ صابرین انتخاب کنیم. ده نفر را قبول می کنند که بروند توی این جمع.
 
 
در کنار شهیدان مصطفی (کمیل) صفری تبار و علی بریهی

یک روز تماس گرفت گفت می خواهم بروم تیپ صابرین، چه طور صلاح می بینی؟ گفتم اونجا مشکلات خاص خودش رو داره؛ اگه می تونی تحمّل کنی هرجا دوست داری. گفت مثلاً؟ گفتم آموزش های سنگینی داره. دوری داره. مأموریت های بیرونی داره. ممکنه بعضی کم و کاستی هایی هم داشته باشه.
گفت من یه استخاره گرفته ام که اون رو با هیچ چیز عوض نمی کنم. فقط می خوام شما راضی باشی.
خب هر پدر و مادری دوست داره خواسته بچه اش رو برآورده کنه، هرچی باشه. از اون بچه کوچیک بگیر که از شما تقاضای یه بسکوییتی یه پفکی یه اسباب بازی می کنه تا بچه بزرگ که شد تقاضای ماشین و خونه می کنه. تقاضای ازدواج می کنه، دوست داری تا اونجایی که دستت هست اونچه که واقعاً دلش می خواد بهش برسه.
 
در کنار شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار
گفتم اگه واقعاً دوست داری اختیار با خودته. بعد از این صحبت اونجا رو انتخاب کرد و رفت برای آموزش تکاوری. دوستانش بعد از تمام شدن درسشون در دانشگاه امام حسین(ع) آمدند کاشان مشغول کار شدند اما او و یکی از اهالی کاشان با هم می روند تیپ صابرین آموزش تخصصی می بینند.
فرمانده گردان آموزشی در تیپ صابرین می گفت ما با توجه به شناختی که از متربیانمون داشتیم، هر دوره تکاوری که شروع می شد، اگر 130 نفر شرکت می کردند ولی پس از پایان دوره 90 نفر طاقت آورده و مانده بودند، می گفتیم این دوره دوره خوبی بوده. علتش هم اینه که دوره ها، دوره های بسیار سنگینی است و باید توان جسمی اش باشه که بتوانند طی کنند.
همچنین می گفت افرادی که شرکت می کنند می توانیم تشخیص بدهیم که می توانند تا آخر دوره دوام بیاورند یا نه.
گفت دوره این ها که می خواست شروع شود، اولین کسانی که آمدند برای ثبت نام این سه نفر بودند: مصطفی صفری تبار، محمد محرابی پناه و دوست کاشانی اش.
خودمون می گفتیم هر سه تای این ها رفتنی اند. این ها دوره را تمام نخواهند کرد. ورودی دوره هم اینگونه بوده که از این ها یک تستی می گرفتند. ظاهراً برای تست در مرحله اول، پنجاه کیلومتر پیاده روی داشته اند. همراه با کوله پشتی که سی و پنج کیلو وزن دارد. تست رو که گرفتیم دیدیم بر خلاف پیش بینی، این سه نفر زودتر از همه رسیدند. بعد از استراحت و مرخصی چند روزه و برگشتشون، محمد را به عنوان ارشد انتخاب می کنند. دوره های آموزشی اون ها بیست روزه است. اردوی کویر داشتند. بیست روز آب برد بود، بیست روز جنگل بود.
گفتند اردوی کویر را اول برنامه ریزی کردند. کوله ها همه یکی سی و پنج کیلو؛ گرفتند و رفتند. شب اول که رسیدیم، دوباره فردا هفتاد کیلومتر پیاده روی گذاشتیم.
ایشون اومد گفت یک سؤالی می توانم بکنم؟ گفتم بله. گفت: این هفتاد کیلومتر پیاده روی به شکلی هست که ما بتونیم نمازمون رو درست بخونیم؟ گفتیم بله، شما در یک محدوده مشخص، با گرا دور می زنید و از حد ترخّص خارج نمی شوید.
فرمانده گفت: این سؤال را که پرسید کنجکاو شدیم که چه دلیلی داره که این را می پرسد؟ دو نفر را می خواستیم برای کار حفاظتی نیرو که محمد، خودش و آقای صفری رو معرفی کرد.
هر کدوم یه اسلحه گرفتند با یه کوله و حرکت کردند. بعداً متوجه شدیم که علت سؤال محمد این بود که می خواست روزه های مستحب ماه رجب را بگیرد که خیلی برای ما تعجّب آور بود. جایی که احساس می کردیم اصلاً طاقت نیاورد ولی او دوره را گذراند، سلاح و تجهیزات اضافه بر سازمان هم داشت، تازه روزه های مستحبی هم می گرفت.
 

ایشان قسم می خورد که من در مدت پانزده سالی که آموزش می دهم، با هیچ نیرویی رفیق نشده بودم به غیر از این دو نفر. تا حدی رفیق بود که خانه او رفتند، فیلم برداری کردند، خانه ما هم آمدند. برای مراسم محمد همه مربیانش آمدند.
دوره آموزشی اش که تمام شده بود، یه چند روزی به مرخصی آمد. ماه بهمن بود که خودشون رو به تیپ صابرین معرفی کردند. سه فروردین ایشون با دختر خانم آقای اسلامیان ازدواج کردند. در این مدت، پانزده الی بیست روزی تهران بودند بعد چند روزی می آمدند و مجدداً برمی گشتند. در این مدت هم مرتباً مأموریت و آموزش.
یکبار تماس می گرفت که امروز مشهد هستم. دوباره هفته بعد تماس می گرفت که زاهدان هستم. البته در پایان مأموریت هاش می گفت کجا هستم. یکسری هم تماس گرفت که از ارومیه می آیم.
قانوناً یک نفر باید دو سال در تیپ صابرین بماند تا بتوانند مأموریت های رزمی خارج از یگان به او بسپارند. اما روزی که او معرفی شده بود، آن روز این ها یک مأموریتی داشتند که باید همه نیرو ها را می بردند بوشهر.
با توجه به شناختی که به محمد و دوستش آقای صفری پیدا کرده بودند از همان ابتدا به کارگیریشان کردند. قبل از ماه مبارک رمضان آمده بود مرخصی. گفتیم تابستان داره تمام می شه. ماه مبارک هم نزدیکه. حداقل یه سفر چند روزه برویم، گفت باشه، یه چند روز برویم که می خواهم برگردم.
سه خانواده با هم حرکت کردیم رفتیم شمال، اردبیل (سرعین) و ساعت پنج بعد از ظهر رسیدیم تبریز، نهار بخوریم که گوشی اش زنگ خورد و گفتند شما باید فردا ساعت هفت صبح تهران باشی. گفت باید بروم. گفتیم پس صبر کن یک ساعتی برویم بازار بعد برو. گفت باشه. تا رفتیم و برگشتیم ساعت شد هفت و نیم، هشت و موقع نماز. از اینکه دیر شده بود خیلی ناراحت و تند شد. گفتم طوری نیست یک ساعت دیرتر. گفت: اصلاً توقع نداشتم. چرا نمی گویی یک ساعت زودتر برسون خودت رو. حق افراد پایمال میشه. اولاً شاید به مأموریت نرسم. دوماً حق یک عده ای که منتظر می مونند به گردن من میاد.
اومدیم تا پلیس راه زنجان. دیگه همه خواب آلود بودیم. از صبح تا اون وقت شب مرتب این طرف و آن طرف یا پشت ماشین بودیم. دیگه مقدور نبود که تا  تهران هم رانندگی کنیم. گفت کنار نگهدار. نگهداشتیم، رفت ساکش رو از عقب ماشین برداشت و گفت من با اتوبوس می روم شما هر وقت خواستید بروید. همون جا جدا شد از ما و سوار اتوبوس شد و رفت.
صبح یک ربع ساعت به هفت بود که باهاش تماس گرفتم گفتم رسیدی؟ گفت بله ولی با چهل و پنج دقیقه تأخیر. اینقدر به وقت و نظم اهمیت می داد. اونجا که تو مأموریت بود اینجا هم در بسیج اگه در گردان عاشورا مثلاً ساعت هشت فراخوانی بود سر ساعت هشت با لباس کامل بسیج و چفیه حاضر می شد. هرکس هم با لباس شخصی می رفت ناراحت بود. می گفت اگر نمی خواهد نیاید و باید کار رو درست انجام بدهد. یا اگر کسی مرخصی می خواست می گفت دو روز می خواهد کار برای خدا انجام بده باز میاد مرخصی می گیره. دو روز قبل از ماه مبارک رمضان رفت و روز شانزدهم ماه رمضان آمد مرخصی.
با توجه به شناختی که از شهدا داشتم، از حرکت هایش متوجه شدم که داره یواش یواش از بین ما می رود. هرکاری که داشت مرتب کرد. یک ماشینی فروخته بود که ماشین رو به نام طرف نکرده بود تازه سندش به نام شخص دیگری بود که پیگیری کرد و دو روزه به نام خریدار کرد. تمام بدهی های خودش رو حتی اگر کسی یک تومان هم از او می خواست همه را پرداخت. حساب های بانکی اش را راست و ریس کرد.
شب نوزدهم ماه رمضان به او گفتم که برویم زیارت برای احیا؟ همه دوستان و فامیل هم هستند. گفت نه نمیام. گفتم چرا؟ گفت خودتون گفتید که فامیل ها میان و دوستان و ... اگه قرار باشه برویم دوست و فامیل ببینیم دیگه از دعا غافل خواهیم شد.
ما رفتیم و خودش هم تنهایی رفته بود مسجد محل با یک قرآن و مفاتیح. شب بیست و یکم هم به همین شکل. اما اون شب نگاه کردم دیدم افطاری اش رو که خورد رفت همه لباس هاش رو مرتب کرد. همه نامه هایی که داشت از دوران تحصیلش در یک جا، دوران بعد از تحصیل را در جای دیگر. کاغذهای باطله را هم از میان اون ها جدا کرد و به مادرش داد که بریزه دور.
با توجه به اینکه ما خانواده ای هستیم که تقریباً همه نظامی می باشیم، گفته بودیم اگر کاغذی می خواهید از خانه بیندازید بیرون، نباید قابل خواندن باشد. باید خوردش کنید یا بشوییدش. مادرش نشست و همه کاغذهای باطله رو خورد خورد کرد که یکمرتبه محمد با سرعت وارد اتاق شد و پرسید کاغذها کجاست؟ مادرش جواب داد پاره کردم و ریختم دور. سرش رو حرکت داد و گفت کارم رو زیاد کردید. پرسیدم منظورت چیه؟ جواب داد: وصیت نامه ام رو نوشته بودم که با کاغذهای باطله پاره شد.
شب بیست و دوم بود که رفتند مأموریت. در اونجا با توجه به صعب العبور بودن و مسایل دیگر منطقه باید سه نفر به سه نفر اعزام می شدند. اما تصمیم بر آن شده بود که حداقل دو گروه شش نفره وارد منطقه بشوند به همراه یک فرمانده گردان که شهید محمد جعفرخانی بود.
خود ایشون هم شش ماه قبل از شهادتش بازنشست شده بوده که گفته بوده تا یک نفری رو مثل خودم پیدا نکنم و خاطرم جمع نشود نمی روم. انجام این مأموریت را هم ایشان قبول می کنند.
آقای میریان گفت که جعفرخانی از من هیچ وقت چیزی نمی خواست ولی این دفعه خواست اجازه بدهم خودش از بین نیروها  افرادی که می خواهد برای این مأموریت انتخاب کند. فرمانده گردان بلند می شه و به صراحت می گه که این مأموریتی که می رویم هیچ کدام از ما بر نخواهد گشت. حداقل ده نفر از ما شهید خواهد شد. چه کسی می آید؟ سی و پنج نفر از اون جمع بلند می شوند که یکی از اون ها هم محمد بوده. از این سی و پنج نفر باز یازده نفر رو جدا می کند. چند نفری از دوستان فرمانده گردان که درجه های بالایی داشته اند وقتی نگاه می کنند و می بینند که آقای جعفرخانی این دو نفر جوان (محمد محرابی پناه و مصطفی صفری تبار) را انتخاب کرده است، خیلی ناراحت می شوند و می گویند از اینجا که برگردیم دیگر با او کار نخواهیم کرد. چرا ما که تجربه و توان بیشتری داشتیم، انتخاب نکرد؟
تقریباً برای همه مسجّل بوده که همراه این عملیات حتماً شهادت هم هست. در زمان جنگ هم این اتفاقات بود. خود بنده که در چزابه آموزش چهل و پنج روزه بسیج رو طی می کردم بعد از سی و یک روز از شروع آموزش آمدند و گفتند که آماده شوید برای عملیات.
در آن زمان چون ایران، بستان را گرفته بود و عراق تصمیم داشت از تنگه چزابه وارد عمل شود و بازپس‌گیری کند این ها مجبور بودند و می دانستند که از این نیروها کسی بر نخواهد گشت. یک شبه ما را مسلح کردند و در همان زمان از هفتاد و دو نفری که از کاشان رفته بودیم بیش از ده یا پانزده نفر برنگشتند. بقیه شهید و مجروح و اسیر شدند. اون زمان نیاز بود. اگر نمی رفتیم می آمدند بستان را می گرفتند و چه بسا چندین برابر شهید می دادیم.
 

محمد هم در چنین شرایطی وارد منطقه عملیاتی شده و همراه با دوستش صفری تبار که عقد اخوت (برای شفاعت و شهادت) بسته بودند در کنار هم شهید می شوند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 51
  • در انتظار بررسی: 3
  • غیر قابل انتشار: 91
  • یحیی ۰۳:۲۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    2 0
    خوشا به سعادتشان. نور از چهرشون میباره روحشان شاد.صلوات
  • علی ۰۴:۱۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    جز گریه ...
  • بنده خدا ۰۷:۳۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    سلام.ممنون از اینکه مطالب زیبای شهدای صابرین رو درج میکنید حقیقتا اینقدر برایم این مطالب جذاب شده که آرزو می کردم ای کاش در جوانی این راه را انتخاب می کردم خوشا به سعادتشان که ..... هر روز که به سایت مشرق می ایم به امید خواندن یک مطلب در مورد شهدا می آیم یه جورایی معتاد این مطالب شهدای صابرین شدم ای کاش یه معرفی اجمالی با رعایت مسایل امنیتی از خذب و ..... بفرمایید تا جوانترها بیشتر با این مردان بزرگ آشنا شوند
  • احمد ۰۸:۱۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    دست مریزاد مشرق خداوند انتشار این مطالبتون رو برکت راهتان قرار دهد
  • ۰۸:۱۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    باتشکر از مشرق بهتر بودعنوان مطلب راپرواز دوبرادر می زدید چون شهدا زنده اند ونزد پروردگارشان روزی می خورند
  • ۰۸:۳۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    پایان ؟!!! واژه خوبی رو برای تیتر انتخاب کردین؟ مطمئنین ؟ اونم برای شهادت؟
  • هرکول ۰۸:۵۸ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    2 0
    محمد دوست خوب من بود. چهار سال دبیرستان و پیش دانشگاهی رو باهم همکلاس بودیم . حالم گرفته شد خیلی
  • حسین نجار ۰۹:۱۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    در برابره اینهمه ایثار چکار کردم؟؟؟
  • خواننده ۰۹:۵۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    لطفا تيتر را عوض كنيد + شهيدان پاك اسلام پاياني ندارند ! براي شادي روح شهداي اسلام و انقلاب و ميهن صلوات
  • سیدمحمد ۱۰:۲۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    یه روز میرسه انتقامتون رو از پژاک منحوس میگیرم.قول میدم. به اندازه سن هر کدوم از شما از اونا می کشم...
  • ۱۰:۴۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    هر دو كه شهيد شده ايد و اهل شفاعت هستيد حال ما با شما عهد اخوت براي تداوم راهتان مي بنديم و شما هم ان شاالله ما را شفاعت كنيد
  • ۱۱:۰۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    آخ که من چقدر عاشق لباس سپاهم.. دوست دارم وقتي در خونم مي‌غلطم لباس سپاه تنم باشه تا با آرم خونين سپاه به ديدار پروردگارم برم.
  • ۱۱:۴۷ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    یواش یواش دارم نگران میشم
  • ۱۲:۰۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    درجه های سپاه که مربوط به بعد از پایان یافتن جنگ هست روی دوش اینها چکار میکنه؟!
  • ۱۲:۴۷ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    خنگه اينا سال 90 شهيد شدن- حداقل متن رو بخوان بعد افاضات كن
  • ۱۴:۱۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    مگه این خانواده اسناد نظامی داخل منزل میارن که باید امحا بشه؟؟ خداوند همه شهدا را علو درجه عنایت نماید.
  • ۱۴:۴۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    راهتون ادامه دارد.....
  • ۱۵:۰۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    ZENDE BAD ZENDEHA ZENDE BAD SHAHIDA ZENDE BAD IRAN IRAN IRANNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNNN
  • محمد امين ۱۵:۳۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    پرواز دو پرستوي عاشق (چهرهاي معصوم )خدا شما را به شهداي بدر و... معشور كند.
  • رضا ۱۶:۳۵ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    وقتی شما در خواب ناز تشریف داشتی این دلاوران از مرزهای این مملکت برای آسایش و امنیت ما دفاع میکردند و مردانه جون میدادن
  • ۱۶:۳۸ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    شرمنده فکر کنم اشتباهی منفی دادم
  • ساجد ۱۹:۲۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    ای شهید،اي آنكه بر كرانه ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي ، دستي بر آر و ما قبرستان نشينان اين عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش ... ( شهيد آويني )
  • حاتمی بهابادی ۱۹:۵۹ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    سلام از اینکه به مردم عزیز وعاشق شهادت ، می فهمانید دراین زمانه ای که بعضیها دنیا زده شده اند، شهادت دست یافتنیست متشکرم .این شهدای صابرین قلعه قلب مرا فتح کرده اند به خصوص جعفر خان(شهید جعفرخانی) . ..... باید گذشتن ازدنیا به آسانی باید مهیاشداز بهرقربانی سوی حسین رفتن باچهره خونین زیبا بود زین سان معراج انسانی
  • ابراهیم ۲۰:۴۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    1 0
    شهدا رفتند و ما جا ماندیم جنگ امروز هم شهید می خواهد پس در جهاد فی سبیل الله ثابت قدم باشید
  • لواسان بزرگ ۲۲:۳۵ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۱
    0 1
    هیچ دقت کردید در طی چند هفته گذشته پی در پی تصاویر شهدای صابرین که در عملیات علیه پزاک به شهادت رسیده اند را به نمایش گذاشته اید هیچ متوجه هستید که در اخبار از تعداد شهدای این عملیات هیچ سختی به میان نیامد ولی این گونه تبلیغ شما به نوعی به نفع پژاک تمام خواهد شد
  • گمنام از تبار عشق ۰۰:۰۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۲
    1 0
    من رو سیاه که فقط نامم بسیجی است و هیچ نشانی از این بزرگمردان شهید در من وجود ندارد، چگونه می توانم رشادت ها و دلاوری های این غیور مردان سپاه را درک کنم؟ درحالیکه دغدغه ی من در این دوره و زمانه بیشتر مربوط می شود به میزان افزایش یارانه ها، گرانی طلا و دلار و مرغ و برنج و ... تا اینکه به این شهدای گمنام ولی بهشتی بیندیشم. ای بابا!!! من چه می گویم؟ این شهدا واقعاً « قهقهه ی مستانه شان و در شادی ئصلشان عند ربهم یرزقونند» یا به عبارتی « نقد جان دادند قومی در هوای وصل یار، ما هنوز اندر خیال سود و سودا مانده ایم» به امام حسین قسم که دیگر زبان قاصرم ، قاصرتراز همیشه شده است در وصف این شهدا.
  • ۰۸:۳۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۲
    0 1
    كلاً تراژدي بود!!!
  • ۱۰:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۲
    0 0
    با سلام وتشکر ازاینکه پیشنهاد بنده حقر را پذیرفتید و خیلی زود اصلاح فرمودید
  • ۱۰:۵۵ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۲
    1 0
    نطفه پاک و لقمه حلال عاقبتش غیر از این نیست.
  • ۱۵:۵۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۲
    1 0
    ما مرد جنگیم واز جنگ نمی هراسیم
  • ۰۳:۰۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۳
    1 0
    اگر آه تو (ما) از جنس نیاز است در باغ شهادت باز باز است
  • حسین نجار ۱۱:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۰۴
    1 0
    خداییش چهرشونو نگاه کنید میبینید اصلاً اینها متعلق به این دنیا نیستن. گوارای وجودتون شربط شیرین شهادت. مارو هم اون دنیا شفاعت کنید.
  • تنهاترین ۱۰:۵۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۳
    1 0
    به قول خرازی بعد از شهدا ما چه کرده ایم
  • معراج شقایق ۰۰:۳۸ - ۱۳۹۱/۰۹/۰۲
    1 0
    گوشه چشمی کافی ست...
  • موسسه فرهنگی یادیاران نیشابور ۲۰:۳۶ - ۱۳۹۱/۱۰/۰۱
    1 0
    باسلام مارا ه این عزیزان را تا اخر انشا00به عنوان یک سرباز فرهنگی که خادم این عزیزان در شهرستان نیشابور هستیم ادامه می دهیم
  • حسین ۱۲:۰۶ - ۱۳۹۱/۱۲/۰۲
    1 0
    خوشا آنانکه با عزت ز گیتی بساط عشق برچیدند و رفتند
  • صادق ۲۳:۰۳ - ۱۳۹۱/۱۲/۲۲
    1 0
    انشا ا... بزودی دوباره دورهم جمع میشیم خیلی زود
  • یاشارولی نژاد ۰۱:۰۹ - ۱۳۹۲/۰۱/۱۷
    1 0
    خیلی زود بود خیلی زود شهادتان مبارک یا زهرا(ع)
  • میلاد ۱۱:۱۳ - ۱۳۹۲/۰۲/۱۰
    1 0
    ببخشید اشتباهی منفی دادم
  • نگار ۱۳:۲۶ - ۱۳۹۲/۰۳/۲۹
    0 0
    وقتی می خواهی این متن زیبا را به دوستان ارسال کنی ارسال نمی شود!!!!!!!!!!
  • ناشناس ۱۸:۰۵ - ۱۳۹۲/۰۹/۲۳
    1 0
    سلام - من یک سال با این شهدا زندگی کردم و مربی اونها بودم من به پدر شهید گفتم به جرات میتونم بگم با کسی اینطور رفیق نشده بودم که داخل این مطلب نوشته شده بود اصلا با کسی رفیق نشده بودم - اگه بخوام به صورت خلاصه بگم تو زندگیشون هدف داشتند و برای رسیدن به اون همه سختیها را تحمل کردند خدا هم اجرشون را داد
  • محمد رضا ۱۲:۱۶ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۵
    1 0
    خداوند به ما نیز توفیق شهادت بده.لطفا دعا کنید!
  • مالک11 ۱۵:۲۴ - ۱۳۹۳/۰۲/۰۹
    1 0
    بسم الله الرحمتن الرحبم بسم الرب الشهدا وصدیقین خداوکیلی رفتی پیش حضرت زهرا بگین دعا کنین از حضرت زهرا بخواین من شهید بشم یاعلی التماس دعا شهادت در رکاب امام زمان
  • ابرا هیم وحیدی مقدم ۱۴:۵۸ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۴
    0 0
    با عرض سلام . خوشا به حال اونهایی که با شهادت رفتند .بنده جامانده ام شهادت سراغم امد اما لیاقت نداشتم نمیدانم شاید حکمت این بوده لذا دوست ندارم در ایام باز نشستگی ام به مرگ طبیعی ویا حوادث وغیره بمیرم برای اعزام به مرز های شرق کشور اقدام نموده ام .به من خیلی حرفها می گویند که پا بند دنیایم کنند اما هر چه فکر میکنم زمین جای ماندنم نیست . دعایم کنید اقداماتم به نتیجه برسد . دعاکنید عروج به اسمان نصیبم گردد.شهادتم به امضا امام زمانم برسد . خدایا هنوز که زمینگیر نشده ام مرا به قافله شهدا برسان به حق حضرت فاطمه س آرزویم را براورده کن . دوباره سرم هوای سربند یا فاطمه نموده . التماس دعا دارم از خوانندگان محترم . رزمنده دیروز و جامانده امروز . ابراهیم وحیدی مقدم
  • محمد ۱۲:۳۱ - ۱۳۹۳/۰۳/۱۵
    0 0
    سلام.شهدا دنیا رو به بازی گرفته بودند ولی ما چی؟ دنیا ما رو به بازی گرفته.دعا
  • عباس ۱۴:۰۷ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    بسم الله الرحمن الرحبم **یا حسین ** چه مرد های بزرگی داریم و قدرشونو نمیدونیم خدا ما رو ببخشه ما فقط با دعای این یاران واقعیه امام زمان هستش که میتونیم عاقبت بخیر بشیم میخواستم بنویسم خدا بیامرزتشون بعد دیدم اینها از اول آمرزیده بودند نیازی به گفتن نیست خدا باید ما گناه کارها رو بیامرزه. شهدای عزیز سلام مارو به آقا امام حسین برسونید
  • ۱۴:۱۸ - ۱۳۹۴/۰۶/۱۲
    0 0
    وقتی ما همچین شهدایی داریم هیچ وقت نگران نباش دلت قرص باشه برادر مرد داریم ماها مرد واقعی
  • رضا ۲۰:۳۱ - ۱۳۹۴/۰۸/۱۳
    0 0
    من و دوستم هم عقد اخوت بستیم امیدوارم که ماهم شهید بشیم
  • ۰۹:۳۲ - ۱۳۹۴/۱۲/۲۱
    0 0
    شهیدان زنده اندالله اکبر....
  • علی ۱۶:۱۷ - ۱۳۹۵/۰۲/۱۸
    0 0
    یا الله، فقط خوبان باید شهید بشن؟؟؟؟؟ مگه آدم بدی مثل من دل نداره؟؟؟؟
  • US ۰۱:۴۹ - ۱۳۹۷/۰۳/۰۶
    0 0
    با سلام. خدمت سربازی من در صابرین بود. جدا از سخت بودنِ خدمت، واقعا خدمت کردن در اونجا صفایی داره. خدمت در قدمگاه شهدا و در کنار اون همه پاسدارِ باصفا واقعا لذت‌بخشه

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس