سرویس جهاد و مقاومت مشرق - اواخر خردادماه سال ۹۰ بود که نیروی زمینی سپاه دست به یک سلسله عملیات برای برقراری امنیت در منطقه شمالغرب زد. اگرچه سابقه جهاد برای برقراری امنیت در مناطق کردنشین در انقلاب اسلامی به ماههای اول پیروزی انقلاب بر میگردد اما این بار با وجود گذشت بیش از سه دهه از آن سالها، یک بار دیگر پاسداران انقلاب باید خون خود را برای امنیت هموطنان کُرد میدادند. فتح قلههای امنیت در شمال غرب البته به راحتی نبود چراکه گروهکهای ضدانقلاب با حمایتهای همه جانبه اطلاعاتی و حتی لجستیکی غرب (به سردمداری آمریکا) این بار با تمام توان آمده بودند تا خاک بخشی از ایران را به توبره بکشند. این عملیاتها که در نیمه اول سال ۹۰ انجام شد، تا اواخر شهریور به طول انجامید تا نهایتا با تقدیم دهها شهید و جانباز در این عملیاتها، بار دیگر امنیت به منطقه بازگشت و گروهکهای ضدانقلاب مجبور به ترک خاک ایران شدند.
در ایام نوروز سال ۹۶ به لطف خداوند، گروه جهاد و مقاومت پایگاه خبری مشرق هر روز پای صحبت های خانواده یکی از شهیدان والا مقام یگان صابرین نشسته است که در ۱۳ شهریور سال ۹۰ یازده نفر در یک روز شهید شدند. و عیدانه ای را با شهدا صابرین شروع می کنیم. و امروز پای صحبت های همسر شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نشسته ایم.
شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار نهمین روز خرداد سال ۶۷ در روستای بیشه سر از توابع شهرستان بابل به دنیا آمد. پدر کمیل به یادِ روزهای دفاعِ مقدّس و علاقه مندی به گروه های چریکی و جنگ های نامنظم شهید دکتر مصطفی چمران، و به یاد دعای کمیل، فرزندش را در شناسنامه به مصطفی و در صدا زدن کمیل گذاشت. کمیل تابستان سال ۸۴ در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل و به مرحله پیش دانشگاهی امام حسین(ع) رسید. همچنین دیپلم رشتة کامپیوتر ICDL را هم گرفت.
کمیل دوره نوجوانی به سفر راهیان نور میرود و بعد از آن سفر معنوی هدفش از زندگی تغییر می کند که به عنایت شهدا بوده هر کاری را برای رضای خدا انجام می داد. خیلی تلاش کرد تا وارد سپاه شود. اما موفق نشد و برای خدمت سربازی به لشکر ۳۰ پیاده گرگان اعزام شد، و همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام نویسی کرد، هنوز ۲ ماهی از آموزش نظامی او نگذشته بود که نامه جذب او در سپاه به دستش رسید، به سختی از لشکر ۳۰ گرگان تسویه حساب گرفت و به علت قبولی در سپاه، از سربازی مرخص و برای ادامه آموزش به عنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) دراسفند سال ۸۶ وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در بهمن سال ۸۸ از دانشگاه امام حسین(ع) با معدل ۱۷.۳۰ فارغ التحصیل شد.
کمیل داوطلبانه تعطیلات عید سال های۸۷ و۸۸ دوره دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری رفت. مادرش می گوید: به محض اینکه اوّلین حقوقش را از سپاه گرفت دو دفترچه پس انداز برای خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می گفت: «طبق فتوای مقام معظّم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش، سال خمسی تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینه سالیانه، چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس آن را بدهد و یک سال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می گفت: امسال خمس داده ام.
همسر شهید صفری تبار از دوران کوتاه عاشقی با مصطفی روایت می کند:
مریم یوسفی همسر پاسدار شهید مصطفی (کمیل) صفریتبار؛ متولد اول شهریور ماه سال ۱۳۷۲ در استان مازندران، شهرستان فریدونکنار هستم. زمانی که من مجرد بودم حجاب و ظاهرم کامل نبود! دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که کمکم کند بتوانم حجابم را کاملتر کنم. دوست داشتم بعد از ازدواج در روش زندگیام را تغییر بدهم. همسرم هم دوست داشت با کسی ازدواج کند که خودش روی حجاب و اعتقادات او کار کند. از طریق یکی از دوستان خانوادگیام که با خانواده کمیل هم آشنایی داشت به هم معرفی شدیم. کمیل با خانوادهاش در مورد من صحبت کرده بود. آنها اول مخالفت کرده و میترسیدند که شاید من دوباره به وضعیت سابقم برگردم، ولی کمیل به خانوادهاش گفته بود در مرحله اول که نمیخواهیم عقد کنیم! برویم دختر خانم و خانوادهاش را ببینیم که چطور هستند. این خانم شرایطی را که من میخواهم دارد.
بعد از تحقیقات به خواستگاری آمدند و ماجرای خواستگاری چهار بار اتفاق افتاد. دو دل بودم که میتوانم تا آخرش بروم؟ میتوانم سختی کارش را بپذیرم؟ آیا حجابم تا آخر پابرجا است؟ وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، کمیل گفت: در خواستگاری اول دختر تمام شرط و شروطش را میگوید اما ابتدا بگذارید من شرطهایم را بگویم! کمیل از دوری خانواده و زندگی در تهران گفت. مأموریتهای گاه و بیگاهش و اینکه ممکن است از مأموریتهایی که میرود سالم برنگردد. گفتم: یعنی چی!؟ گفت: ببینید من آرزوهای خیلی زیادی در زندگی دارم که بزرگترین و بهترین آن شهادت است، شما مشکلی ندارید!؟ در دلم گفتم چه میگوید! شهید و شهادت برای حدوداً ۳۰ سال پیش بود. الان دیگر شهید و شهادت چیست؟ دوباره پرسید مشکلی ندارید!؟ گفتم: نه! گفت: واقعاً!؟ گفتم : بله، من مشکلی ندارم .
سر سفره عقد وقتی خطبه عقد خوانده میشد، کمیل دست به دعا داشت و زیر لب زمزمه میکرد. بعد از عقد که مهمانها برای تبریک گفتن آمدند، کمیل به یکی از فامیلهایمان گفت: دعا میکردم که شهید بشوم ان شاءالله. من و کمیل بهمن ماه سال ۱۳۸۹ با هم ازدواج کردیم. من آن زمان ۱۷ سال داشتم. ما هفت ماه با هم زندگی کردیم. کمیل به من میگفت: دلم خیلی برایت میسوزد من باید چه کار کنم که از شرمندگیات دربیایم. دوران عقد باید پیش هم باشیم ولی من همهاش ازت دورم. مدام به من میگفت: عزیزم روزی من شهید میشوم و تو مشکلات زیادی در پیش داری ولی توکلت به خدا باشد و من هم همیشه پشتت هستم. کمیل بسیار مهربان و دلسوز بود. همیشه وقتی میخواست فیلم یا عکس شهدا را ببیند، من را مینشاند کنارش و با هم نگاه میکردیم. به قول خودش میخواست من را آماده کند. همیشه از شهادت حرف میزد. وقتی گریه میکردم بغض میکرد و اشک در چشمهایش جمع میشد.
کمیل دائماً در رابطه با مصیبتهای اهل بیت برایم حرف میزد. بسیار درباره حضرت زهرا(س) صحبت میکرد و ارادت عجیبی به ایشان داشت. هر وقت در مورد حضرت زهرا حرف میزد نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. یک بار گفت : عزیزم من را به خودت بیشتر وابسته کن تا زمانی که میخواهم شهید بشوم و از تو و عشقمان دل ببرم، ثواب بیشتری کنیم و اینطور هم شد. کمیل، عاشق شهدا بود، هر وقت دلش می گرفت، به مزار شهداء می رفت و با آنان درد و دل می کرد، اگر یک بی حجابی را می دید، شدیداً ناراحت می شد و می گفت: «دوست دارم بهشون بگویم و أمر به معروف و نهی از منکر کنم و معتقد بود که این وظیفه همه است. کمیل به آیتالکرسی اعتقاد فراوانی داشت و همیشه بر زبانش جاری بود و این عادت ما شده بود. زمانی که با هم بیرون میرفتیم همیشه به من میگفت : آیتالکرسی را بخوان. یک روز به شوخی به او گفتم : «جان خیلی عزیز است» او در پاسخم گفت: «خانم جان! این را بدان که جان برای آدم خیلی عزیز است ولی من دوست ندارم به مرگ طبیعی، تصادف و بیماری از دنیا بروم، مرگ یک بچه شیعه باید با شهادت باشد، حیف که کلی زحمت در این دنیا بکشی ولی به مرگ طبیعی از دنیا بروی». او عادت داشت نماز را با غم و اندوه بخواند و سرش را کج بگیرد و حتّی در نماز از خوف الهی گریه می کرد، وقتی که به او می گفتیم: شما باید خوشحال باشی که نماز می خوانی و با خدا راز و نیاز می کنی! چرا اینجوری نماز می خوانی!؟ می گفت: «ببین؛ رهبرِ ما هم با مظلومیّت نماز می خواند» و می گفت: همسرم! بدان که نمازِ ما در برابر این همه نعمت هایی که خالق یکتا به ما ارزانی داشته است، حدّأقلِّ سپاسگزاری است و از اینکه نمی توانم آنگونه که شایسته خداوند است او را عبادت کنم خوف دارم.
حدود هفت ماه قبل شهادتش باهم ازدواج کردیم،۲۷ بهمن سال ۸۹، اولین روز عید بود که با کمیل به گلزار شهدای " سیدمیرزا " در نزدیکی مزار پدربزرگ مادری کمیل رفتیم. محوطه شیشه ای و جذابی در آن حوالی بود، که توجه من را به سمت خود جلب کرد، وقتی کمیل مشغول فاتحه خوانی برای مادربزرگش بود دستم را روی شیشه ها گذاشتم تا داخل آنجا را نگاه کنم، درهمین حین کمیل قدم زنان به کنار من رسید، گفتم: کمیل! اینجا چقدر قشنگه، اینجا کجاست!؟ به آرامی گفت: اینجا مزار شهداست... و وارد آنجا شد در میان آن همه مزارشهید یک قبر خالی نظرم را به خود جلب کرد. از خودم پرسیدم : چرا این مزار خالی ست!؟ قرار بود آن قبر خالی، مزار مادر"شهید ناصر باباجانیان" باشد.
چندماه بعد، حکمت وجود آن مزار خالی را دریافتم، همان جای خالی، مزار ابدی کمیل من شد و کمیل در همان جا آرام گرفت. من و کمیل موقع سال تحویل کنار هم نبودیم ولی بعد سال تحویل به خانه ما آمد. بعد از اینکه آرامگاه سید میرزا رفتیم آنجا با خانواده اش وخاله هاش و دایی هاش خانه مادربزرگشان ناهار دعوت بودیم، یادم هست موقع ناهار سر سفره با صدای بلند گفت: همه شما قبل شروع غذا بگویید بسم الله الرحمن الرحیم تا شیطان از سفره دور شود و برکت سر سفره بیاید، همه این کار را کردند. خیلی صله رحم را دوست داشت و وقتی از ماموریت می آمد سعی میکردیم دو تایی تا زمانی که وقت هست خانه فامیل ها سر بزنیم، عید همان سال خانه فامیل ها تا جایی که امکان بود سر زدیم.
حالا دیگر عیدها کنارم نیست و هرسال عید را با بغض و دلتنگی سر میکنم و جای خالیش خیلی اذیتم میکند و تا آخر عمرم عیدها دیگر برای من عید نیست. شب نوزدهم ماه مبارک رمضان دوتایی باهم به مسجد رفتیم تو مسیر برگشت آقا کمیل روی موتور به شوخی طوری که من متوجه نشم گفت: این دفعه که رفتم دیگه بر نمی گردم. و ادامه داد: تو هم همیشه مواظب خودت باش. من پشت موتور گریه ام گرفت و کمیل گفت: گریه که نمی کنی؟ من هم چیزی نگفتم و سکوت کردم . من و کمیل شب تولدم از هم جدا شدیم و او برای مأموریت رفت. به همرزمانش گفته بود : «من سی و سومین شهید روستای بیشه سر هستم» آخرین سفارش او به اطرافیان، این بود که برای شهادتش دعا کنند، و به همه سفارش می کرد تا در قنوت نمازشان، دعای فرج بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند و گفته بود : هرکس در نمازش دعای فرج بخواند، دعایش مستجاب خواهد شد.
یک شب قبل از اینکه آقا کمیل شهید شود به من زنگ زده بود و داشتیم با هم صحبت می کردیم. به آقا کمیل گفتم یکشنبه میشود دو هفته، هر دو هفته یک بار مرخصی می آمدی، فردا میایی؟ کمیل بغض کرد چون می دانست من از هیچ چیزی خبر نداشتم. نمی دانستم به عملیات شمالغرب رفته، حین صحبت هایش صدای تیر می آمد، گفتم : کمیل چه خبره؟ گفت: بچه ها آمدند رزمایش...! کمیل گفت : قطع می کنم دوباره زنگ می زنم؛ بدجوری گریه شون گرفته بود. باز زنگ زد و گفت : معلوم نیست کی بیام. گفتم : سه شنبه چطور؟ گفتن: معلوم نیست. گفتم: پنجشنبه چطور؟ گفتن : پنجشنبه به احتمال خیلی زیاد میام!
کمیل راست گفت!
یکشنبه شهید شد
سه شنبه خبر شهادت ایشون رو آوردن
و پنجشنبه به بابل برگشت و پیکرشان را تشییع کردیم ...!
روز قبل از شهادتش من دلشوره عجیبی داشتم. فکر میکردم میخواهد اتفاق بدی بیفتد، حال عجیبی داشتم ... از خانه پدر همسرم با من تماس گرفتند و گفتند: مریم میایی خانهمان؟ گفتم: کمیل آمده؟ گفتند: نه قرار است که بیاید ... وقتی وارد حیاط شدم ... یازهرا ... چه قیامتی بود ... همانجا پاهایم شل شد و به زور خودم را انداختم روی پله. میلرزیدم و گریه میکردم. همه بستگان میدانستند، کمیل شهید شده ولی جرئت گفتنش را به من نداشتند، به من گفته بودند که مجروح شده است. رفتم در حیاط دیدم یکی پدرم را بغل کرده و شدیداً گریه میکنند. گفتم: چرا دارید گریه میکنید؟ مگر کمیل کتفش تیر نخورده؟ گفتند: برای همین داریم گریه میکنیم. یکی از اعضای خانواده به همسر همکار کمیل زنگ زد بعد رو به من کرد و گفت: دیگر دعا نکن، کمیل شهید شد. . . به آرزویش رسید. دیگر نفهمیدم چه شد. کمرم شکست.
در سحرگاه ۱۳ شهریور سال ۹۰ در کردستان منطقه سردشت در ارتفاعات جاسوسان بچههای یگان صابرین با گروهک منافق پژاک درگیر میشوند. همرزم و دوست کمیل، شهید محرابی پناه تیرمیخورد. وقتی کمیل برای کمک و عقب کشیدن دوستش میرود، خمپارهای در کنار این دو اصابت میکند و هردوی آنها آسمانی میشوند. این دو شهید با هم عقد اخوت بسته بودند که در صورت شهادت یکی از آنها دیگری شفاعت کند که هر دو شهید شدند و شفیع هم.
گروهک پژاک نمیگذاشت بچهها جنازهها را برگردانند و با انداختن خمپاره از عقب بردن جنازهها جلوگیری میکردند. در نهایت پیکرها تبادل شدند. البته گروهک پژاک تسلیم شد و با خفت از خاک ایران بیرون رفت و کشته و تلفات زیادی داد.