سرویس جهاد و مقاومت مشرق - چه کسی در این سرزمین مقدس با نام شهریور یاد شهدای شهریور می افتد؟ شهدای یگان صابرین، شهدای مبارزه با گروهک پژاک، شهدای یکپارچگی و جلوگیری از تجزیه ایران، شهدای نسل سوم؛ چه کسی به یاد می آورد غائله کردستان و جنایتهای کومله و دموکرات را در دهه ۶۰؛ سرهای بریده پاسداران و بسیجیان و مردم بیگناه؛ خوف و عدم امنیت آن روزهای کردستان و آذربایجان غربی؛ کمین های کومله؛ جنگ در شهر؛ در کوه ها و ارتفاعات؛ آن روزها و کاک احمد کردستان(حاج احمد متوسلیان)؛ آن روزها و محمد ابراهیم کردستان(شهید همت)؛ آن روزها و شهید ناصر کاظمی؛ آن روزها و جولان ضدانقلاب تجزیه طلب؛ آن روزها و جنگل های آلواتان و دوله در سردشت و شکنجه های فوق تصور پاسداران و بسیجیان؟ آن روزها و مریوان؛ آن روزها و بانه؛ آن روزها و مهاباد و بدست ضدانقلاب افتادن پادگان مهاباد؟ آن روزها و بوکان؟ آن روزها و روستای داشبند بوکان؟ آن روزها و ۳ راهی نقده؟ آن روزها و پیرانشهر؟ آن روزها و حاج عمران؟ آن روزها و حمله کومله و دموکرات به کوی شهید بهشتی ارومیه؟ آن روزها و فاجعه خونین نقده؟
در سالهای بعد عده ای منحرف در ادامه اعتقادات پوچ کومله و دموکرات، گروهکی با عنوان پژاک(پارتیا ژیانا ئازادا کوردیستان، حزب حیات آزاد کردستان) تشکیل دادند که شاخه ایرانی پ. ک.ک کردستان ترکیه است تحت رهبری عبدالله اوجالان. این بار عمده فعالیتشان در خاک آذربایجان غربی بود و جنایتهای زیادی بطور پراکنده در آذریجان غربی علیه نیروهای سپاه و بسیج انجام میدادند. آنها در روستاهای خوی، در جاده سرو جنایت ها کردند. سال ها از غائله کردستان گذشت تا اینکه کروهگ منحرف پژاک خواست عرض اندامی بکند. این بار سردشت، ارتفاعات جاسوسان، تابستان ۹۰ ، به خاطر خواهم سپرد برای همیشه: ارتفاعات جاسوسان و شهدای یگان صابرین و شهریور ۹۰ و امروز پای صحبت های همسر شهید مسلم احمدی پناه نشسته ایم. شهید یگان صابرین شهریور ۹۰ تا ایشان روایت گر کوتاهی از زندگی همسرشان برای مخاطبان مشرق باشند.
شهید مسلم احمدی پناه متولد نوزده آذر ۱۳۵۹، از استان چهار محال وبختیاری شهرستان بروجن، شهر فرادانبه است. خواهرش دانشگاه یزد درس میخواند، یک روز دوستانش را از دانشکده سر زده به خانه می آورد، مسلم آنقدر روی نامحرم حساس بود که وقتی دوستان را یک دفعه در حیاط خانه دیده برای این که چشمش به نامحرم نیفتد از پنجره پشتی می پرد در حیاط پشت خانه و از روی دیوار می پرد درکوچه تا چشمش به نامحرم نیفتد. در حالی که نوجوانی بیش نبوده. نماز اول وقت مسلم هیچ گاه ترک نشد. در امر به معروف و نهی از منکر همیشه ثابت قدم بود. امکان نداشت که ببیند گناهی رخ می دهد و او تذکر ندهد. البته این کار را بسیار با آرامش و با رعایت همه جوانب انجام می داد.
مسلم خیلی کم حرف و راز دار بود و نه تنها بیرون از محل کار و میان دوستان، بلکه در خانه هم اصلا از مسائل کاریش حرفی نمی زد. پدر شهید هم می گفتند : خیلی وقت ها هم ما خودمان سوال می پرسیدیم ایشان چیزی نمی گفت و فقط تنها چیزی که من از او یادم می آید اینکه : مسلم چون خانه تا محل کارش در تهران خیلی دور بود، می خواست انتقالی بگیرد و برگردد شهر خودمان ولی وقتی که موضوع را به شهید پرورش می گوید، آقای پرورش گفته بود : نه، تو حیفی! باید همین جا بمانی و شهید شوی!! یکی از دوستان مسلم یک هفته قبل شهادتش به او گفته : خیلی نور بالا میزنی، مسلم به شوخی گفته : من این دفعه رفتم شهید میشوم .دوستش میگوید : نامردی اگر من را شفاعت نکنی. مسلم یک خنده ای می زند و میگوید تو دعا کن. و دوستش سید مهدی از مسلم قول شفاعت میگیرد.
همسر شهید احمدی پناه روایتی از دوران عاشقی با «مسلم» را روایت می کند:
مسلم و اخوی من دوستان بسیار صمیمی بودند. برادرم آن سال ها طلبه بود و مسلم هم علاقه خیلی زیادی به ادامه تحصیل در حوزه علمیه داشت، ولی به خاطر یک سری مسائل از تحصیل در حوزه منصرف شدند. با وجود مسائل و مشکلات گاهی اوقات با برادرم که در حوزه علمیه مشهد مشغول تحصیل بود، به مشهد سفر میکرد و در حرم امام رضا (علیه السلام) با همدیگر درس های حوزوی را میخواندند و به مباحثه میپرداختند.
اولین مرتبه در حرم امام رضا (علیه السلام) من را از برادرم خواستگاری کرده بودند، و از برادرم قول گرفته بود که تا پدرشان را برای ازدواجشان راضی بکنند، کسی از قضیه خواستگاری چیزی متوجه نشود. فاصله بین مراسم خواستگاری و عقدمان اتفاقات خیلی زیادی افتاد، هر موقع که خواستگاری داشتم و تصمیم به ازدواج میگرفتم برادرم مخالفت میکرد و میگفت عجله نکن شاید خواستگار بهتری داشته باشی. برادرم از قضیه خواستگاری مسلم خبر داشت و کسی چیزی نمی دانست و من هم با توجه به احترامی که برای برادر بزرگ ام قائل بودم حرفشان را قبول می کردم و تمام خواستگارهایم را رد می کردم. همه این پنهان کاری ها هم به خاطر این بود که پدر مسلم میخواست تا یک کار مناسب پیدا کند، و بعد از آن به فکر ازدواجشان باشد. این مدت هم مسلم دوست نداشت کسی متوجه قضیه خواستگاری شود.
تا اینکه روز خواستگاری رسید و مادرشان به خواستگاری آمدند. و بعد هم بنا به دلایلی دو سال دیگر هم وقفه ایجاد شد، مجددا آمدند خواستگاری و شرطش با خانواده اش این بوده که هر جایی برویم خواستگاری مهریه ام باید ۱۴ سکه باشد و این از شرایط اصلی ازدواج من باشد و در غیر این صورت من با این ازدواج مخالفت میکنم. بنده هم نیت داشتم مهریه ام ۱۴ سکه باشد و در همان ابتدا با نظر ایشان موافقت کردم و ایشان هم خیلی خوشحال شدند.
مراسم عقد مان در اولین روز زمستان سال ۸۵ و همزمان با ازدواج آسمانی امیرالمومنین علی (علیه السلام) و حضرت زهرا بود. در یک شب برفی با ساده ترین حالت برگزار کردیم. یک سفره بسیار کوچک که در آن سفره یک قرآن و یک ظرف آب همراه با گل و گلدان و یک ظرف کوچک شیرینی گذاشتیم. و بدون هیچ دردسر و حتی بدون خرید حلقه عقد سر سفره بسیار معنوی و خالصانه نشستیم و خطبه عقد در منزل پدرم و در یک اتاق کوچک برگزار شد، که همه نزدیکان از این همه سادگی بهت زده شده بودند.
فردای مراسم عقد به مادرم گفتند : حاج خانم دیگر هر چی از خدا در این دنیا میخواستم به آن رسیدم، حالا وقت رفتن است و باید بروم و شهید شوم. مادرم از این حرفش ناراحت شد و گفت: آقا مسلم شما هنوز ۲۴ ساعت هم از مراسم عقدتان نگذشته است. این چه حرفی است که میزنید؟ شما تازه اول زندگی هستید، نباید چنین حرفی بزنید، مسلم در جواب گفت : مادر جان مرگ حق است و بالاخره همه باید یک روزی از این دنیا برویم پس بهتر است تا دلبسته این دنیا نشدیم زودتر شهید شوم. و اگر دلبسته دنیا شوم آن وقت است که دل کندن برایم سخت میشود. شما هم برایم دعا کنید عاقبت بخیر شویم.
مسلم در دانشگاه افسری امام حسین تهران دوره پاسداری را گذراند، بعد از فارغ التحصیل شدن، عده ای از نیروهای زبده و ممتاز که از تمام لحاظ باید ممتاز باشند را برای یگان ویژه صابرین تهران برگزیدند که مسلم هم یکی از آنها بود، ویژگی هایی که باید این نیروهای تکاور سپاه داشته باشند : برتری اخلاقی، دینی، و از لحاظ بدنی هم باید نسبت به سایر نیروهای سپاه از ویژگی های ممتازی برخوردار باشند، مسلم از همان دوران نوجوانی به ورزش کاراته علاقه فراوانی داشت و بعد از آن هم توانست در رشته ورزشی کاراته کمر بند مشکی را کسب بکند، مسلم بدن بسیار ورزیده ای داشت و تمام ویژگی هایی را که یک نیروی مخصوص باید داشته باشه را داشتن و از نیروهای برگزیده سپاه انتخاب شد.
در سال ۸۵ هم وارد یگان صابرین سپاه شد، همان اوایل عقد من و مسلم بود که برای نیروی یگان صابرین انتخاب شد، به محض انتخاب در این یگان حساس از دانشکده افسری با من تماس گرفت و گفت : یک خبری میخواهم به تو بدهم، گفتم : چه خبری مسلم جان؟ گفت : من و تعدادی از دوستان برای یگان صابرین انتخاب شدیم و کارمان خیلی حساسه و در مورد کارشان کمی برایم توضیح داد و این که من باید بمانم تهران شما نظرتان چی هست؟ آیا با این کار من موافقید و برای شما مانعی ندارد؟ گفتم: نه چه مانعی؟ شما هر جا باشی من در کنارت هستم، سختی هایش را می پذیرم؛ مسلم تعجب کرد و گفت: واقعا شما هیچ اعتراضی ندارید و ناراحت نشدید؟ گفتم : نه وقتی خدا چیزی را برای آدم بخواهد من اصلا برایم مانعی ندارد، مسلم از عکس العمل من خیلی خوشحال شد. گفت : واقعا فکر نمیکردم به این راحتی قبول کنی، ممنون که عاقلانه رفتار کردی "خیلی خوشحال شد"و گفت : الان برای همه همکاران تعریف میکنم که چه رفتار عاقلانه ای از خودت نشان دادی و با خوشحالی تلفن را قطع کرد.
تابستان سال۸۷ هم مراسم عروسی را برگزار کردیم و سه سال با هم زندگی کردیم. در مجلس عروسیمان همراه با دوستان صمیمی خودشان در خانه نماز را اول وقت و به جماعت خواندند و در شلوغی مراسم عروسی در اتاق خودشان خلوت کرده بود و زیارت عاشورا میخواندند. مسلم خودش می دانست که من دوست دارم اولین سفر بعد ازدواجمان به پابوس آقا امام رضا (علیه السلام) برویم چون خودشان گفتند : من در حرم آقا امام رضا (علیه السلام) از ایشان خواستم که با ازدواج با من عاقبت خوبی داشته باشم، من آن عهدش را فراموش نکرده بودم و دوست داشتم اولین سفر را به مشهد بروم و از آنجا برای زندگیمان، عاقبت بخیر ی را طلب کنیم. چون امام رضا شاهد و ضامن ازدواج ما بوده من هم دوست داشتم اولین سفر را با مسلم به پابوس امام رضا بروم. ولی قسمت این بود که از طرف یگان به سفر شمال برویم و از این بابت خیلی خوشحال نبودم. مسلم هم خودش این را می دانست که دوست داشتم اولین سفر را به مشهد برویم، خلاصه اینکه تقدیر ما را برد به شمال بابلسر.
دو روز از سفر گذشت و روز دوم دیدم که مسلم مدام مخفیانه با گوشی صحبت می کند، هر چی می پرسیدم : داری با کی یواشکی صحبت میکنی چیزی به من نگفت و گفت : بعدا خودت میفهمی. تا اینکه چند بار که یواشکی با تلفن صحبت کرد، دیدم که بعد از قطع کردن آخرین تلفن با حالتی بسیار شادمان گفت : یه خبر خوب برات دارم بالاخره امام رضا (علیه السلام) جوابت را داد، امروز حرکت می کنیم و از همین جا میرویم به سمت مشهد و پابوس آقا. اصلا باورم نمی شد، گفتم : خوب عزیز من چرا زود تر به من نگفتی؟ مسلم گفت : میخواستم یواشکی هماهنگی ها را انجام بدهم تا تو را خوشحال کنم و آن تلفن های یواشکی هم به همین دلیل بود. این بهترین و دوست داشتنی ترین هدیه ای بود که آقا امام رضا به ما داد. همیشه برکات این امام بزرگوار را در زندگیمان احساس می کردیم.
بعد از به دنیا آمدن دخترمان زهرا، مادرم برای پرستاری از من به منزلمان آمده بود، و من در اتاق خوابم برده بود، مادرم الان تعریف کردند که آن لحظه شهید مسلم، از مادرم پرسیده بود : مادر جان آن روز که ما حرف از مهریه زدیم شما و پدر چیزی نگفتید و هیچ اعتراضی نکردید، الان که ما ازدواج کردیم و حرف زدن از این موضوع شاید زیاد خوشایند نباشد، ولی میخواستم از شما بپرسم، شما از ۱۴ سکه مهریه دخترتان راضی بودید؟ چرا هیچ وقت به این مسئله هیچ اعتراضی نکردید؟ مادرم گفته بود: زندگی مال شما بود و تصمیم با خود شما بود این چیزها زندگی را نمیسازند، آن عشق و محبتی که شما در زندگی به یکدیگر داشته باشید و خوشبختی شما برایم از همه چیز مهم تر است، مهریه زندگی را نمیسازد بلکه این مهر و محبت شماست که زندگی را میسازد من فقط خوشبختی شما را میخواهم.
مادرم الان تعریف میکنند آن موقع که این حرفها را به مسلم زدم خیلی خوشحال شد و خنده ای کرد، از من تشکر کرد و گفت : خوشحالم که شما هم راضی هستید. همیشه فکر و ذکرش فقط و فقط شهادت بود. مسلم همیشه من را همسر شهید خطاب میکرد و مرتب مراقب رفتار من بود. مثلا به من میگفت این کار در شان یک همسر شهید نیست، یا اینکه حجابت باید در شان یک همسر شهید باشد، نه تنها خودش را برای شهادت آماده کرده بود، بلکه من را هم کاملا مهیا کرده بود. طوری که وقتی خبر شهادتش را به من دادند انگار به من الهام شده بود و خبر تازه ای برایم نبود.
یک روز خواهرشان تماس گرفت و گفت : مسلم جان دیشب خواب دیدم که شهید شدی، این خواب آنقدر خوشحالش کرده بود که از فردای آن روز همیشه به خواهرش زنگ میزد، از خواهرش میپرسید : خواب شهادت را برای من ندیدی؟ خواهرش هم به شوخی گفته بود: ای بابا کاش اصلا این خواب را ندیده بودم دیگه ول کن قضیه نیستی!! مسلم همیشه روحیه بسیار شاد وخندانی داشت، اصلا برایش مهم نبود که طرف مقابلش در چه پست و مقامی هست، با همه یک جور رفتار میکرد و همیشه سعی میکرد همه را با احترام و با شخصیت خطاب کند، حتی در ناراحتی و عصبانیت هم هیچ وقت به کسی بی احترامی نمیکرد. مثلا وقتی سر یک مسئله ای ناراحت میشد فقط با لحن ناراحتی که به خودش میگرفت؛ به من میگفت: الهام جان، این حرفت اشتباه، یا اینکه میگفت خواهر من، عزیز من، این رفتارت درست نیست، یا خطاب به دوستانشان میگفت : برادر من چرا این رفتار اشتباه را انجام دادی؟ کاملا مودبانه و با حفظ شخصیت طرف مقابل آنها را مورد خطاب قرار میداد و هیچ وقت هم تحمل بی عدالتی و گناه را نداشت و بلافاصله با روش خاص خودش تذکر میداد.
مسلم سعی میکرد همه کارهای شخصی اش را خودش را انجام بدهد، گاهی اعتراض میکردم که چرا لباست را ندادی که من برایت بشورم، پس زن گرفتی برای چی؟ این کار وظیفه من است، میگفت : این حرفت درست نیست و این وظیفه نیست، بلکه این لطف شماست و شما خانم خانه هستید و شما ملکه و شاهزاده این خانه هستید، اگرم برایم کاری بکنید وظیفه تان نیست و لطف شما را میرساند. در منزل با بزرگواری و احترام برخورد میکرد، و خیلی مهربان بود، به من محبت می کرد. اولین هدیه که برایم خرید، سوغاتی سفر راهیان نور ایام عید بود که یک انگشتر نقره سوغات آورد و یک گردن آویز نقره و ان یکاد که یادگار عید نوروز مسلم است را نگه داشتم.
مسلم خیلی دوست داشت هر چه زودتر بچه دار شویم و میگفت : میخواهم ثمره زندگیمان را ببینم، همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم، چون دختر برکت زندگی است و پدر و مادر برای دختر در درگاه الهی بازخواست نمیشوند. همیشه دوست داشتم اسم دخترمان زهرا یا فاطمه باشد. برای انتخاب اسم دخترمان به نظرات بقیه اعضای خانواده هم اهمیت میداد. چند تا اسم دختر را بین صفحات قرآن قرار داد و نیت کرد، پنج بار قرآن را باز کنیم تا اسم فرزندمان را انتخاب کنیم که سه بار نام مبارک زهرا و یک بار هم نام فاطمه و یک بار هم نام حدیث باز شد و نام دخترمان زهرا شد.
دخترمان در سن ده ماهگی راه رفتن را تازه یاد گرفته بود مسلم خیلی خوشحال شده بود و برای عید نوروز یک جفت کفش با نگین های سفید برایش خریده بود و همیشه در تعطیلات کفش های دخترمان را پایش میکرد و آن را در کوچه می برد، تا با آن کفش ها برایش کمی راه برود و کلی ذوق می کرد. همیشه وقتی مهمان داشتیم یک سی دی از همکاران شهیدش را در دستگاه می گذاشت تا برای مهمان هایمان پخش کند، معتقد بود با این کار میتوانیم زمینه غیبت و گناه را در مهمانی ها از بین ببریم.
آخرین دیدارمان روز نوزده رمضان سال ۹۰ بود شب قبل، شب قدر بود وقتی به خانه آمدیم و سحری خوردیم، مسلم از من خواست که تا صبح بیدار بمانیم و با هم حرف بزنیم مسلم آن روزها در ماه مبارک رمضان بر خلاف داد و قال و شیطنت های همیشگی اش بسیار ساکت و آرام شده بود، و دوست داشت در این مدت در کنارش باشم، در آخرین لحظه های قبل از رفتن آنقدر توی کوچه دنبال زهرا دوید و با او بازی کرد که زهرا از فرط خستگی خوابش برد.
قبل از رفتن مسلم میخواستم زهرا را بیدار کنم که با پدرش خداحافظی کند که مسلم اجازه نداد او را بیدار کنم گفت بگذار دخترم راحت بخوابد، صورت دخترش را بوسید و او را سر جایش خواباند و رفت. شهادت به او الهام شده بود، چون موقع عملیات برایم پیامکی با این مضمون فرستاد که" تا شهادت راهی نیست".
ایشان همیشه به خاطر حیای زیادی که داشت موقع رفتن به سر کار وقتی به ترمینال میبردیمش، موقع خداحافظی فقط دستش را برایم بلند میکرد و از من خداحافظی میکرد، در آخرین روز وداع وقتی به اتفاق برادرم مسلم را برای رفتن به سر کارشان ترمینال بردیم، بر حسب عادت خداحافظی که با هم داشتیم دستم را بلند کردم و خداحافظی کردم، ولی مسلم گفت: از ماشین پیاده شو وقتی که پیاده شدم گفت : حواست به خودت و زهرا باشد و همیشه قوی باشید؛ دستانم را گرفت و در دستهایش فشرد با نگاهی مهربان از من خداحافظی کرد. و مسلم در ۱۳ شهریور سال ۹۰ در ارتفاعات جاسوسان، آسمان نشین شد.