آری شهادت اجر مجاهدت عظیمی بود که تو برگزیدی. اجر شجاعتت در سازمان ملل، وقتی که به خونخواهی حاج قاسم بلند شدی و تصویر او را مقابل دیدگان جهان به نمایش گذاشتی، وقتی که قرآن کریم را روی دست گرفتی و...

به گزارش مشرق، هشت‌هایت زیاد شدند و از شماره خارج. هر کدامشان به بلندای آسمان قد کشیده اند، هشت هایی که تو را از زمین بلند کرده و به معراج رساندند، چه معراج زیبایی، چه شکوه دل انگیزی.

سیدابراهیم! مردم از تو سوال دارند؟ سوال هایشان را بی پاسخ مگذار. تو که مردم مدار بودی به ما بی اعتنایی مکن. بگو حکمت این سوختن ها چیست؟! حکمت این فناء فی الله شدن ها؟! حکمت انگشترهای به خون آغشته؟! با همان صدای با صلابتت جوابمان را بده. با نوای گیرایی که وجود دشمن را به لرزه انداخته و قوت قلب مستمندان بود. صدایی سراسر شجاعت و عاری از ذره ای ترس در برابر ظالم، صدایی مملوء از عطوفت برای مستضعفان عالم.

آری شهادت اجر مجاهدت عظیمی بود که تو برگزیدی. اجر شجاعتت در سازمان ملل، وقتی که به خونخواهی حاج قاسم بلند شدی و تصویر او را مقابل دیدگان جهان به نمایش گذاشتی، وقتی که قرآن کریم را روی دست بالا گرفتی و فریاد زدی : "قرآن هرگز نمی سوزد" اما خودت سوختی، دلت برای ملت ایران آرام و قرار نداشت، برای سربلندی میهنت، برای اینکه کلام "حضرت آقا" روی زمین نماند، باید ولایت مداری را از تو بیاموزیم که برای خدمت حد و مرزی قائل نبودی، تا آنجا که فدایی این راه شدی!

امان از آن لحظاتی که یک ایران به امید نشانی از قامت مبارک تو شب را به مناجات، سحر کرد ! چقدر نامت برازنده وجودت بود. سید ابراهیم! تو در دل آتش هم که باشی گلستان به پا می کنی. راست می گفتی که از بین همه عناوینی که داری، فقط یکی را می پسندی. خادم الرضا "علیه آلاف التحیه والثناء" اما عده ای باور نکردند، چرا که مثل بهشتی مظلوم بودی، مظلوم خدمت کردی و غریبانه و مظلوم شهید شدی. میان کوههای سربه فلک کشیده. میان صخره های صعب العبور. میان دشتهای به خون تپیده. کنار آهوان خرامان. دنبال چه بودی؟ تو که سالها شب میلاد امام الرئوف در جوار او، لباس خادمی بر تن داشتی! ندیدی مشهد به خروش آمده بود؟! ندیدی تلاطمش را ؟! نشنیدی فریادش را؟!

باران شدت گرفت، زمین و آسمان گریست. آبشارها به غرش درآمدند و خادم الرضا را به سمت طوس فرا خواندند؛ اما تو بی اعتنا به غرش زمان و زمین کجا رفتی؟! درست در نقطه مقابل، به جستجوی عرش بودی. کجا؟! در خط صفر مرزی، که درد محرومان دوا کنی. جویبارها را ندیدی که خودشان را تکه تکه می کنند؟! شاید عنان از کف داده بود که تو را به بهانه ای به سمت خویش فراخواند. به سمت شرق! اما تو انتخابت فراتر از نگاه عالم بود. سیدابراهیم! تو که ابهت غرب را شکسته بودی و فریاد مظلومیت کودکان شهید غزه را مقابل ستمگران یادآور شدی، اینبار رفتی که آخرین نفس هایت را وقف مردم مناطق محروم کشورت کنی!

حالا که به عرشیان متصل شدی با ما سخن بگو. بگو گوشهایت چگونه برآنچه تهمت شنید، بی اعتنا بود! به قلبت چه آموختی که هرگز نشکست! و آنگاه که می شکست رازی را برملا نکرد! به پاهایت چه توانی دادی که خستگی را به روی تو نیاورد! تو در میان کوهها، روی سنگ لاخ های یخ زده، زیر بارش شدید باران و در میان مه، گم شدی تا ما کنار عزیزانمان، میان خانه هایمان، آسوده بخوابیم و یادمان بیاید که بهشتی هایی هستند که زنده اند و میان ما نفس می کشند... بهشتی ها نمرده اند و نمی میرند.

تو ثابت کردی که خلوص جهادی ات فراتر از شعار بود، تویی که تمام زندگیت با امام هشتم گره خورده بود. خادم ثامن الحجج، هشتمین رئیس جمهور! وقتی که خدمتت در روز میلاد امام هشتم آغاز شد چه کس گمان می کرد، عروج ملکوتی ات نیز در شب میلاد آن امام رئوف رقم بخورد و باز چه بگویم از پروازی که هشت تن از میان مخلصین روزگار را در آغوش ضامن آهو" عند ربهم یرزقون "نمود.

تو در میان کوهها غریبانه به خاک و خون افتادی، همان شب عروج تو که دلهای ملت ایران کربلایی شد و تا صبح به یاد مظلومیت جدت حسین (علیه السلام) گریست که پیکر مطهرش زیر آفتاب سوزان سه شبانه روز رها شده بود...

راستی چه لحظه زیبایی بود ملاقاتت با حاج قاسم شهید... خوشا به حال مالک، حسین و سیدمحمدعلی و بقیه همراهانت که شاهد این ملاقات زیبا شدند که مزد خادمان جز با شهادت نیست. تو ثابت کردی مصداق بارز کلام اول مظلوم عالم امیرالمومنین علیه السلام هستی که فرمود یاران آخرالزمانی من " مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء "هستند. هر چند در روی زمین گمنام بودی اما چنین زیبا به جرگه ی عاشقان پیوستی در حالیکه یک عمر در زمره شان بودی و شهید زیستی.

یادمان هست اشک های زلال تو هنگامی که پشت ولی امر مسلمین جهان، بر پیکر رفیق شهیدت نماز می خواندی، چهره پر حسرتت سرشار از اشک بود. حال اشکهایمان را ببین ! فردا روز توست. روز وداع با تو! به امید روزی که روزمان فرا برسد...

نویسنده: زهرا اسدی