تا آن روز زندان براي سيدعلي خامنه اي يك اسم بود؛ نه ديده بود و نه وصفش را شنيده بود. او را به اتاقي بردند كه افسري جوان در آن نشسته بو د؛ و چه اندازه بداخلاق و ترش روي. هر آن چه همراهش بود گرفتند. "من درخواست كردم قرآن را بگذارند پهلوي من باشد. قبول كردند."

گروه فرهنگی مشرق - شرح اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت. در نظر داریم هر روز بخشی از این کتاب را منتشر کنیم.

آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش چهلم این کتاب است.

***زندان لشكر

صبح آن روز آقاي خامنه اي را به دژبان لشكر 12 بردند و در انتهاي راهرو دژباني منتظر، نگهش داشتند. سرلشكر مين باشيان فرمان ده جديد لشكر 12 خراسان كه از پله ها پايين مي آمد چشمش به روحاني جواني افتاد كه در انتهاي راهروست. راهش را به طرف او كج كرد. چند افسر نيز پشت سر او همراهي اش مي كردند. "آمد جلو و با لحن خيلي مهربان از من پرسيد ... شما را چرا آورده اند اين جا؟ گفتم... مرا بازداشت كرده اند. گفت چرا؟ ... گفتم مي گويند برخلاف مصالح كشور... حرف زده ايد."



دستور داد نامه مربوطه را بياورند. آوردند. بنا كرد به خواندن. به ميانه هاي نامه كه رسيد سرش را شروع كرد به تكان دادن، و در انتها چهره اش كاملاً تغيير كرد و با لحن خشني پرسيد :"شما چه مي خواهيد... بكنيد؟ چه مي گوييد؟... چيزهايي گفتم كه ... آتشي شد. گفت [مگر] روسيه دين ندارد؟ آمريكا دين ندارد؟ ببين چقدر پيشرفت كرده اند ! چه مي خواهيد؟ دو سه جمله [ديگر هم ] گفت و بعد ... [نامه اي كه آتش خشم او را شعله ور كرده بود ] ... داد به آن مأمور و رويش را برگرداند و با كمال بي اعتنايي رفت . من ديدم ... يكي از آن كساني كه همراهش هستند به من اشاره مي كند كه بيا جلو، مثلاً چيزي بگو، چيزي بخواه... با سر اشاره كردم كه [چيزي] نمي خواهم."

محل بعدي، زندان لشكر بود. حدود چهار بعد از ظهر به آن جا رسيدند. تا آن روز زندان براي سيدعلي خامنه اي يك اسم بود؛ نه ديده بود و نه وصفش را شنيده بود. او را به اتاقي بردند كه افسري جوان در آن نشسته بو د؛ و چه اندازه بداخلاق و ترش روي. هر آن چه همراهش بود گرفتند. "من درخواست كردم قرآن را بگذارند پهلوي من باشد. قبول كردند. همچنين تقاضا كردم ساعتم هم پهلويم باشد قبول كردند. "


با درخواست او براي نگهداشتن دفترچه يادداشتي كه در مسافرت ها همراهش بود، موافقت شد. حديث هايي در آن نوشته بود، و نيز خاطرات رخداده اي چند روز گذشته را. بقيه اشياء، از قلم تراش تا فندك را گرفتند. "راهنمايي كردند مرا به راهرويي ... خيلي بلند كه دم آن را ... دو سرباز با تفنگ هاي سرنيزه دار گرفته بودند ... آن افسر دستور داد تفنگ ها را عقب بردند [صحنه هايي كه بعدها و در زندان هاي بعدي عادي بود اين جا عجيب و وحشت انگيز به نظر مي رسيد]... بردند توي اتاقي انداختند ... و در را بستند و رفتند. من ماندم تنها. "


در اين اتاق زيراندازي، پتويي، سكويي براي نشستن يا خوابيدن وجود نداشت . فقط بزرگ بود؛ هم اتاق بزرگ بود، هم پنجره اش. بعد معلوم شد كه اينجا نه زندان، بلكه انبار است كه تبديل به زندان موقت شده است. به كنار پنجره رفت و محوطه پادگان را رصد كرد. در آن لحظه ها او چه مي دانست سرنوشت، سه بار ديگر او را به اين پادگان خواهد فرستاد.

بخش هايي از زمين اتاق نمناك بود و سقف در آستانه ريختن. سقف مخروبه تاب باران هاي بهاري را نداشت. و باز در آن لحظه ها گمان نم يبرد كه اين اتاق نمور نيمه خراب در مقايسه با آنچه كه سال هاي بعد از زندان نصيبش خواهد شد، يك تالار پذيرايي است.