فقط یک «حرفه‌ای» می تواند مالک کاردآجین‌شده و در قبر رفته را زنده بیرون بیاورد تا حماسه‌ی فانتزی‌های سادومازوخیستی او و زنان روانپریش هلدینگ را سه فصل دیگر کش دهد.

سرویس فرهنگ و هنر مشرق- باید ایمان آورد که محمدحسین مهدویانی یک کارگردان «حرفه‌ای» است، گرچه بلافاصله باید به این گزاره یک تبصره اضافه کرد که او یک «حرفه‌ای» در مقیاس شبکه‌ی بزن-در رو نمایش خانگی است. مهدویان اصطلاحا "سوراخ دعا" را در این شبکه یافته است و از همین رو، با نمای یک برج، یک تم راک شورانگیز، یک «ذوزنقه» ی عشقی پیرامون یک شخصیت سادو-مازوخیست{مالک مالکی}، نمایش چشمان سرخ و رگ‌های گردن متورم چند بازیگر خانم، و پوزخند یک ستاره‌ی معروف این روزها(که مثلا امضای اوست)...سه فصل سریال از خط تولید بیرون می دهد و با اعتماد به نفس بیش از اندازه، پایان فصل سوم را هم «باز» می گذارد تا ساخت فصل چهارم را هم پیش پیش به گردن پلتفرم مربوطه و مخاطبان بیاندازد.

فقط با شعبده‌بازی یک «حرفه» ای (که راه پول‌سازی در نمایش خانگی را خوب یاد گرفته) می توان (به قول عوام) یک صور به بالیوود زد و مالک مالکی که دشنه‌آجین شده و قدر یک گالن خون از او رفته و دفن‌شده را بعد از چند ساعت، زنده از زیر خاک بیرون کشید تا دوفصل (شاید هم سه فصل!) دیگر را با نمایش ژست‌های سیگارکشیدن همفری بوگارت‌وار او و موسیقی راک و نمای اسلوموشن از پوزخندهای فاتحانه‌اش کش داد.

تازه کارگردان حرفه‌ای، این‌قدر هم باهوش هست که بی هیچ ارتباطی، پای مرحوم شکسپیر را هم وسط بکشد و مدعی «با نگاهی» به شاهکار استاد در تیتراژ هم شود تا مثلا وزن نخبگانی سریالش را هم بالا ببرد. آب بستن به محتویات یک داستان نیمه‌بلند 120 صفحه‌ای و در آوردن یک فصل سریال از آن، و تازه ادامه دادن آن با شخصیت‌ها و پیرنگ‌ها و «عاشقانه‌» ها و فانتزی‌های تازه تا دو فصل دیگر (با وعده یک فصل دیگر در راه!)، فقط از یک «حرفه‌ای» برمی آید. آن‌قدر حرفه‌ای که داستان محمود حسینی‌زاد و حرف اصلی آن را چنان دگرگون کنی که داد نویسنده و مترجم کهنه‌کار راه هم در بیاوری و او را به توبه و انابه بیاندازی.

داستان «20 زخم کاری» نوشته‌ی محمود حسینی‌زاد، با به کارگیری یک بن‌مایه‌ی کلاسیک اصلی، یعنی «مسخ» هویت انسانی در طلب ثروت و شهوت سیری‌ناپذیر قدرت و فروختن روح آدمی به شیطان در یک معامله‌ی سیاه، تلاش کرد نقبی به جامعه ایران بزند و وابستگان یک طبقه جدید نوخاسته و نوکیسه را به تصویر بکشد که در کشاکش مناسبات جدید اقتصادی بعد از جنگ و ظهور نوعی از سرمایه‌داری رانتی و نظارت‌گریز، هم خود دچار استحاله شدند و هم جامعه را قربانی مطامع خود کردند.

از قضاء، بحث اقتباس و الهام از تراژدی معروف ویلیام شکسپیر، کاملا بر پیکره‌ی صورت و محتوای داستان حسین‌زاد تطبیق داشت و او در بومی‌سازی یک تراژدی جهانی، توفیق نسبی داشت. اما سریال مهدویان در واقع «مسخ» داستان حسینی‌زاد بود و آن بن‌مایه‌ی اصیل و جذاب(که دلالت‌های جامعه‌شناختی آن هم کاملا در همان چارچوب تراژیک عمل می کرد)، تبدیل به حماسه‌پردازی و اسطوره‌سازی از یک شخصیت خودشیفته، دون‌ژوان صفت و سادیستیک به نام مالک شد.

مهدویان شالوده‌ و تمرکز ماجرا را به جای تمرکز بر روند زوال شخصیت انسانی و قربانی کردن اخلاق در راه زن، ثروت و قدرت، بر «انتقام» و طرح و توطئه‌ی مالک برای نفله کردن رقبا قرار داد. تازه با این توضیح که طرح و توطئه‌ها همه سوخته، لورفته و به شدت قابل‌حدس بود و مهدویان و آهنگساز و تدوین‌گرش به ضرب زخمه‌های پیک گیتار الکتریک و اسلوموشن و پوزخندها و سیگارکشیدن‌های «آل‌پاچینووار» جواد عزتی، به عبث می خواستند برای آن هیجان و تعلیق بتراشند.

مصطفی فرزانه در کتاب «آشنایی با صادق هدایت» نقل می کند که هدایت روی متن یکی از داستان‌های صادق چوبک، در کنار عنوان داستان نوشته بود: «اوپرت عشق‌بازی شوفر کامیون». که یعنی داستان چوبک آن‌قدر در ناتورالیسم افراط کرده بود که به مرداب ابتذال شیرجه زده بود. حالا حکایت «زخم کاری» مهدویان است که می توان عنوان آن را «چندضلعی عشقی مالک مالکی» یا «چگونه آقا مالک جذاب لعنتی شد!» یا «مالک مالکی، بمب جذابیت!» یا چنین چیزهایی گذاشت.

مهدویان و «تیم» فیلمنامه‌نویسی او (که به اندازه و ابهت تیم نویسنده‌ی سریال «وست ورلد» یا «بازی تاج و تخت» است!) آن‌چنان قهرمان داستان خود را (که ظاهرا قرار بود ضدقهرمان باشد)، به صفات جذابیت و رجولیت و بزن‌بهادری و هفت‌تیرکشی آراسته‌اند که انگار در دنیای «ریزآبادی» ‌ها قحطی مرد آمده بود. سمیرا، منصوره، پانته‌آ، سیما و کیمیا همه عاشق و دلخسته‌ و زخمی آقا مالک بودند! کار «عشق» در شبکه نمایش خانگی از مثلث و مربع به سمت مکعب و ذوزنقه و دودِکاهدرون در حال سیر است!

البته، واضح است که به مسامحه اسم این روابط مسموم، بیمار و آزارگرانه را «عشق» می گذارند. رابطه‌ی سلطه‌طلبانه، آسیب‌رسان و روانپریشانه‌ی مالک و سمیرا، چه استفاده‌های ابزاری دون‌ژوان مالکی از همه‌ی نسوانی که در محدوده‌ی زندگی و کاری او قرار دارند. این اندازه سهل‌الوصول نشان دادن خانم‌ها و این‌جور حقارت‌پذیری در رابطه، نه تنها الگوی زشت و زننده‌ای است که وهن بانوان نیز هست. علاوه بر این، تقریبا تمامی زنان نشان‌داده شده در سریال از رذایلی چون حسادت مرضی، رفتارهای هیستریک، ترحم‌جویی از مردان و حرص و طمع وحشتناک هستند. آیا بانوان حاضر در تیم نویسنده، از جمله خانم اعظم بهروز، به وهن‌آمیز بودن این تصویر از بانوان اعتراضی نداشتند؟

جای تعجب است که مهدویان بعد از بیش از یک دهه حضور در سینمای حرفه‌ای، این اندازه کستینگ افتضاحی برای سریال خود انجام داده است. مهراوه شریفی‌نیا هیچ‌گاه بازیگر توانمندی نبود و حضور در نقش زنی با روان پریشان، گنگسترپیشه و عصبی‌مزاج ابدا نه با تیپ ظاهری و تجلیات فیزیکی و نه توان بازیگری او جور در نمی آمد. از همین رو، نهایت تلاش خانم شریفی‌نیا برای درآوردن این کاراکتر، به جیغ‌جیغ و شلنگ‌تخته انداختن، آن هم با صدای لرزان(ضعف تکنیکی در گویش) ختم می شود. خانم مهراوه آن‌قدر بچه‌مثبت است که هیچ رقم ردای آتشین‌مزاجی و توطئه‌گر بودن و خلاف (آن هم خلاف‌سنگین در حد آشپزخانه شیشه در مالدیو) به اون نمی آید.

اما او با همه ضعف‌هایش، یک گام در بازیگری از خانم الناز ملک پیش است. پیشنهاد می کنیم خانم ملک در اولین فرصت به کلاس‌های فشرده و خصوصی بازیگری مراجعه کنند و مبانی این حرفه را از نو بازآموزی و تمرین کنند. اُوراکتینگ، میمیک نچسب و بی‌ربط، بیان لرزان و صدای اکتاو پایین ایشان (به خصور در صحنه‌های مجادله او با مالک یا سمیرا) و البته عدم تطبیق ظاهر و رفتار و بیان با سن و سال شخصیت، همه باعث شده که آماتوریسم الناز ملک در هر سکانس به چشم بیاید.

بگذریم از این که به لحاظ شخصیت‌پردازی، او عملا بی‌عقبه و بی ریشه است و ما هیچ چیز برجسته‌ای در او نمی بینیم که به لحاظ شخصیتی او را متمایز کند. جالب این‌جاست که در ابتدای قسمت آخر، در فلش‌بک می بینیم که سیما در زمان کودکی میثم، با سن و سالی مشابه سمیرا، معلم سرخانه اوست. اما در اواخر همین قسمت، سیما به سمیرا می گوید: «من از تو جوان‌ترم، می تونم آینده‌ام رو بسازم!؟».

از آن مضحک‌تر این که خانم الناز ملک که ظاهرا متولد سال 74 هستند، برای «اثبات» (عرفان ناصری) که متولد 65 است، بزرگ‌تری می کند و به نوعی در نقش مادرخوانده‌ی او ظاهر می شود! اصولا انگیزه‌ی سیما برای خطرکردن و گانگستربازی در حد اقدام به قتل طلوعی چقدر قوی است؟ اون مگر چقدر عاشق مالک است که تازه دودره‌بازی و دون‌ژوان بودنش بر او عیان است؟ اصلا احساس و رابطه سیما نسبت به بچه‌های شوهر از ازدواج قبلی او، چقدر عمیق و باورکردنی از کار درآمده که ما بتوانیم انگیزه‌ی «انتقام» او (در حد دست به اسلحه بردن) را بپذیریم؟ چگونه می توان احساس مادری او را، به عنوان زن‌بابا، برای شهریار و شیدا باور کرد؟ اصلا مگر اختلاف سنی او با این دو چقدر است؟ زمان‌پریشی و عدم سنخیت بازیگران با سن شخصیت‌ها (که جوانی آن‌ها در اوایل دهه هفتاد بوده و الان باید در حوالی شصت سالگی باشند) به شدت به باورپذیری روابط در زخم کاری آسیب زده است.

سیما در قسمت آخر، در همان قایق، جلوی خدمه قایق، کلت از کیف بیرون می کشد و وارسی می کند. این طنز است یا جدی؟ یا سمیرا چطور مثل ملوان زبل به این زودی سر از ترکیه درآورده؟ چطور از نقشه مالک و سیما مطلع شده است؟

رابطه‌ی آشکار رییس-منشی میان طلوعی و سیما چطور یک دفعه (از زبان طلوعی) به فاز پدر-دختری شیفت کرد؟ و سوالات بسیار دیگر.

انتخاب سید جواد هاشمی در نقش «دستمالچی» هم به شدت اشتباه و نچسب بود. او همان تیپ کلیشه‌ای همیشگی «آدم سیستم» و «موجّه» است که سال‌هاست آن را تکرار می کند و البته تلاش دارد با کمی خوشمزه‌بازی خود را متفاوت بنماید، اما کلیت او همان بازتکرار فیلم‌های «حاجی سیدتو کشتن» قبلی است. به نظر می رسد که دلیل اصلی انتخاب هاشمی صرفا برای تابوشکنی و آشنازدایی و آن سکانس لخت شدنش در استخر بود و البته مهدویان به این نوع آشنایی‌زدایی‌های خُنُک و بی‌مزه عادت دارد (استفاده از احمد مهران‌فر به عنوان سرتیم امنیتی در ماجرای نیمروز، استفاده از مهران مدیری در درخت گردو، بابک کریمی به عنوان اطلاعاتی در مرد بازنده).

انتخاب بازیگر نقش «شفاعت» (مهران غفوریان) هم ظاهرا به همین شیطنت و فانتزی ذهنی مهدویان در به کارگیری بازیگرانی جاافتاده در تیپ‌های دیگر، در نقش‌هایی کاملا متفاوت با آن تیپ‌ها بازمی گردد و نتیجه بسیار باورناپذیر از کار درآمده است. شخصیت و چهره و حتی میمیک صورت مهران غفوریان مناسب ایفای نقش آدمی مثل شفاعت که همه‌کاره‌ی طلوعی است و اسرار هلدینگ را در اختیار دارد، نیست.

البته، کدام هلدینگ؟ چه بیزینسی؟ چه کسب و کاری؟ اصلا کل این هلدینگ برای چه کاری است و دقیقا در آن چه کاری انجام می گیرد؟ هر کسی تنها ذره‌ای با ساز و کار گروه‌های اقتصادی ذینفوذ در کشور آشنا باشد، آگاه است که ورود به عرصه نفت و پتروشیمی بدون داشتن ارتباطات درون-سیستمی عمیق و حتی پشت و پیوندهای امنیتی امکان‌پذیر نیست.

این چه «هلدینگ» پتروشیمی و نفتی است که کل آدم‌هایش منحصر در ریزآبادی‌ها هستند و سر و ته اعتبار آن «مسعود طلوعی» و «مالک مالکی» هستند. مسعود طلوعی در سیستم چکاره است و چه ارتباطاتی دارد؟ چطور هلدینگ می تواند با طرف خارجی معامله کند، بدون آن که سر و کله پلیس و نیروهای امنیتی به قتل‌ها و حذف‌های صورت‌گرفته در آن باز شود؟

دستمالچی(سیدجواد هاشمی)، که مثلا افسر امنیتی است، چرا برای گیر انداختن آدمی مثل طلوعی (که ما هیچ چیزی از ارتباطات پنهان و قدرت و نفوذ آن نمی دانیم) به کسی مانند مالک آویزان می شود؟ آیا یک افسر امنیتی عِدّه و عُدّه و تعقیب و مراقبت و حکم قضایی و...برای کار روی سوژه خود ندارد؟ چطور دستمالچی می تواند برای مالک تعقیب و مراقبت بگذارد، اما خود نمی تواند روی پرونده‌ی طلوعی راسا و مستقیما اقدام کند؟

بگذریم که ما هیات مدیره‌ی هلدینگ را مشغول هر کاری می بینیم جز کار جدی و بیزینسی در سطح یک «هلدینگ». واضح است که این هلدینگ‌بازی فقط محملی برای لاکچری‌بازی و به رخ کشیدن تجلیات زندگی پولداری است. فضای فیلم یک جغرافیای بی‌قانون و آشفته و هرکی هرکی را به تصویر می کشد که آدم‌ها به راحتی برای دیگران توطئه می چینند، آن‌ها را حذف می کنند و آب هم از آب تکان نمی خورد. نه پلیسی، نه دادگستری، نه شحنه و داروغه‌ای.

بله، «حرفه» ای شدن در این سینما و در این نمایش خانگی، خیلی آسان شده است. با یک موسیقی پرضرب و تند و تیز، ژست‌ها و اداهای ستاره‌ی مورد پسند روز، اضافه کردن کمی رفتارهای اسکیزوفرنیک به اسم عشق، یک چندضلعی عشقی و از همه مهم‌تر، لانگ‌شات‌های باربط و بی ربط از بزرگراه‌های پایتخت، که بنرها و تابلوهای تبلیغاتی آن با اسم و تبلیغ اسپانسرهای سریال پر شده‌اند. این آخری فوت کوزه‌گری است!