کد خبر 1650097
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۴

این بار خود پیشوا، آغوش باز کرده بود. ما جمعه در امن‌ترین پناهگاه پنهان شدیم تا پناه‌مان در آرامش و بدون اندکی عجله، نماز را برایمان بخواند و با اطرافیان خوش‌وبش کند.

به گزارش مشرق، آنچه می‌خوانید، روایت سپیده اشرفی (روزنامه‌نگار و مترجم) از تجربه حضور در نماز جمعه نصر (۱۳ مهرماه ۱۴۰۳) است.

* کل موهایم را به دست آرایشگر سپردم

احتمالا حوالی ۲۵ سالگی بود که اولین بار تصمیم گرفتم کل موهایم را به دست آرایشگر بسپارم تا مثل سرباز صفر، اندازه یک بند انگشت از آن باقی بگذارد. مامان از اولش هم مخالف بود و خط و نشان کشیده بود. اولین بار بود می‌خواستم تجربه کوتاهی مو به اندازه پسرها را داشته باشم. اولین‌ها همیشه هم سخت است و هم هیجان‌انگیز. مثل جمعه.

اولین باری بود که با قاطعیت و بدون اینکه توضیحی به کسی بدهکار باشم، مرخصی گرفتم و آرام کوله‌ام را همراه یک زیرانداز و جانماز جمع کردم. اولین‌ها همیشه جذاب است اما برای من که مسیر عادی نماز جمعه را هم نمی‌شناسم سخت است چه برسد به وقتی یک نماز جمعه ماندگار باشد و به عشق امام جمعه پاشنه کفشم را ورکشیده باشم.

نماز جمعه نصر - ۱۳ مهرماه

*مادری که دستش را رها نمی‌کردم

جمعه انگار یک وزنه صد کیلویی را حمل می‌کردم؛ مادری که دستش را رها نمی‌کردم تا در آن جمعیت گم نشویم و خودش هم حاضر نشده بود این نماز را از پشت شیشه تلویزیون تماشا کند. از یک طرف هم بدن تنبل و ورزش نکرده خودم. همیشه وقتی از عاشورا حرف می‌زنم، چشم و دلم پیش نماز امام است. شاید شباهت‌هایی به روز جمعه داشت اما بیشتر از همه، سختی و تعهدی که باید به خودم و همراهم می‌دادم، سخت بود. قدم گذاشتن در مسیری که ابتدا و انتهایش برایم روشن نبود. تعهد به اینکه خودم که هیچ، مادر سالمندم را سلامت به خانه بازگردانم.

سپیده اشرفی در حال تهیه گزارش

* سال‌هاست بین آدم‌های غیرمعتقد زندگی می‌کنم!

ورودی مترو قدری متفاوت بود. من این مسیر دو ساله را با شعارهای مثلا آزادی‌خواهانه‌ای پشت سر گذاشته بودم که تکه پارچه مشکی روی سرم برایشان اضافه بود. زن برایشان یک شعار بود و زندگی امثال مایی که هر روز برای یک لقمه حلالِ بدون وابستگی به جایی می‌خوردیم را بهم ریخته بودند. جمعه اما، متفاوت بود. در همان قطارهایی نوای صلوات پیچیده بود که شعارهای ضد زندگی شنیده بودم. من سال‌هاست بین آدم‌های غیرمعتقد به باورهایم زندگی می‌کنم، سال‌هاست که تصویر بابا برای من همان ویدئوکال‌های همیشگی از ینگه دنیاست و برای من مشت گره کردن و مرگ بر جایی گفتن که او سال‌هاست در تلاش بود من را به آنجا ببرد، طیف گسترده‌ای از تناقض است. هر بار که بین جمعیت میلیونی دست گره می‌کردم و بالا می‌بردم، بابا و تلاش هزار ساله‌اش برای کندن این باورها از من سراغم می‌آمد. هر بار که مامان دستش را به چادرم گره می‌زد تا گم نشویم، کنایه‌های مجازی از نظرم می‌گذشت و دست عرق‌کرده مادر خسته اما مشتاق را محکم‌تر توی دستم می‌گرفتم.

هر کسی برای اولین بار گفته بود که « مسیر خودش مقصد است» لابد زیر آفتاب داغ ابتدای پاییز در صحن مصلی تهران نایستاده تا برای وارد شدن و بازرسی گیت، یک ساعت و نیم معطل شود. قدم به قدم جلو می‌رفتیم و گاهی فشار جمعیت آنقدر زیاد می‌شد که ناچار می‌شدم دستم را حائل شانه‌های همراهم کنم که مبادا اتفاقی پایش سر بخورد و بین جمعیت بیافتد.

هر قدمی که برمی‌داشتیم، بیشتر از خودم، نگران همه ۶۳ ساله‌هایی بودم که اینجا و در زیر آسمان، مسیر رستگاری‌شان را پیدا کرده بودند. ۶۳ ساله‌هایی که نه در لبنان و نه فرودگاه بغداد، که اینجا و زیر این گرما، دوان دوان به سمت کنایه‌های روز بعد می‌رفتند تا باز هم بشنوند که منفعتی در رفتن‌شان بوده.

* یک ساعت و نیم طول کشید

تجربه پیاده‌روی‌های قبلی نشان داده بود نباید وسیله‌هایم را سنگین کنم. برای تشییع مهمان ترور شده تهران که رفته بودیم، آنقدر از ترسم، آب همراه‌مان کردم که حراست با خنده می‌گفت «چرا اینقدر جاساز کردی؟» این بار یک بطری کوچک برداشتم و دلم را خوش کردم به مهربانی هوا. البته که اشتباه کردم و همان یک بطری کوچک جیره من و مامان برای کل مسیر بود. هوای داغ غافلگیرمان کرده بود و نه سایه‌بانی برده بودم و نه چیزی داشتم که سایه کنم.

یک ساعت و نیم در همین مسیر و قدم به قدم طی شد تا از فشار جمعیت خلاص شدیم و انگار باد خنکی عرق‌های سر تا پایمان را نوازش کرد. خیلی‌ها بین مسیر و روی پله‌های حیاط نشسته بودند و بهانه‌شان این بود که فقط آمده‌اند آقا را ببینند. خیلی‌هایمان بار اول بود آمده بودیم؛ این را می‌شد از نابلد بودن‌هایمان فهمید. از اینکه قنوت و رکوع نماز جمعه را نمی‌دانستیم و از آداب آن روز و نماز، تنها عاشقی‌اش را بلد بودیم.

* زن سن و سالداری که از ایلام آمده بود

تا زمانی که به خطبه امام جمعه و آمدن آقا ختم شود، نزدیک به دو ساعت زیر آفتاب طی شد. این بار نشسته بودیم و انگار آفتاب تیغ تندتری برای تابیدن پیدا کرده بود. آنهایی که خوش شانس و صبورتر بودند، جلوتر جایی برای خودشان پیدا کرده بودند اما آنقدر از آمدن‌شان گذشته بود که هر کدام یک طرف خم شده یا دراز کشیده بودند. خیلی‌هایشان با هزینه شخصی و به هزار زحمت خودشان را به تهران رسانده بودند. مثل همان زن سن و سالداری که از ایلام آمده بود و جوانان توی صف ورود را تشویق می‌کرد که با شعارها همراه‌تر باشند.

*لبخند روی صورت‌های آفتاب‌سوخته و خسته

ورود رهبری هیچ نشانه‌ای نداشت جز ولوله‌ای که به جمعیت افتاد و همه یکصدا سرپا ایستادند. عقب‌تری‌ها فهمیدند که آقا رسیده و هر کسی پابلندی می‌کرد تا بهتر بتواند ببیند. نقطه ریزی از دور پیدا بود که دستش را برای همه ما بالا برده بود تا در آغوشش پناه بگیریم. تا این بار مطمئن‌تر شویم که قرار نیست کسی در پناهگاهی جز آغوش امن خودش باشد.

پرچم‌ها تکان می‌خورد و بالاخره لبخند روی صورت‌های آفتاب‌سوخته و خسته منتظران نشست. یکی از روزنامه‌نگاران چند وقت قبل گفته بود خبرنگاران و راویانی که به مراسم رهبری می‌روند، بیشتر دنبال انگشتر و چفیه هستند. هرچند که باید پرسید نشانی از آن‌کس که دوست داری جای چه گله و کنایه‌ای دارد اما کاش جمعه دستش را گرفته بودم و تک به تک عاشقان وا رفته زیر گرما را نشانش می‌دادم، بچه‌های خسته و پیرمردهایی که با چشمان نیمه‌باز منتظر بودند.

* از سیاهی لشکر بودن شاد بودم!

شاید این اولین باری بود که از سیاهی لشکر بودن شاد بودم. قبل‌تر هر بار پشت صحنه سریال یا برنامه‌ای می‌رفتم، از عشق هنروران متعجب می‌شدم. اینکه ساعت‌ها برای این بایستند که از پشت دوربین با فاصله رد شوند و جمعیتی را تداعی کنند، برایم قابل درک نبود. اما جمعه فهمیدم. من آن روز هنرور شدم و برای سیاهی لشکر سپاه و گردانی آمدم که سال‌هاست به خاطر عشق به پرچمش، هزار حرف و کنایه و درد را تحمل کرده‌ام. برایم مهم نبود که قرار است از من و تصویرم، یک نقطه در دوردست مصلی پیدا باشد. همین که بخشی از این جمعیت و هویتی شده بودم که سال‌ها پنهانش می‌کردم، تماشایی بود.

* باید برخی عشق‌ها را فریاد زد

انگار جمعه، آنقدر بالغ بودم که مثل یازده سالگی حسرت خیلی‌چیزها را نکشم و به خاطر مخالفت بابا از پشت شیشه تلویزیون نماز را تماشا نکنم. آنقدر مصمم بودم که وزنه صد کیلویی خودم و همراهم را بکشم و موقع بازگشت، به صورت و بینی سوخته هر دومان بخندم و به مامان یادآوری کنم که به جای «ای رهبر آزاده»، «ای رهبر آماده» را گفته بود و ریز ریز بخندم. انگار دیگر لازم نبود مثل خیلی روزهای دیگر، کسی را در استوری و پست پنهان کنم.

راست می‌گفت، باید برخی عشق‌ها را فریاد زد. مرزها دیگر آنقدر مشخص است که باید مصمم بود. اگر روزی فکر می‌کردم که عاشورا برای من نماز امام و سپر او شدن است، مصلی برای من در روز جمعه همین کارکرد را داشت. اما عاشورای جمعه به جای چند نفر، به جای چند تن سپر، میلیون‌ها تن سپر شده بود. میلیون‌ها عاشق. تفاوتش هم این بود که این بار خود پیشوا، آغوش باز کرده بود. ما جمعه در امن‌ترین پناهگاه پنهان شدیم تا پناه‌مان در آرامش و بدون اندکی عجله، نماز را برایمان بخواند و با اطرافیان خوش‌وبش کند.