بی‌سیم را در حالت سکوت گذاشت. قبضه آرپی‌جی را برداشت. تا خاکریز یک نفس رفت. هرچه قادری داد و بیداد کرد «حسن برگرد حسن برگرد» افاقه نکرد. حسن رو به‌ عراقی‌ها ایستاد. ماشه را چکاند.

به گزارش مشرق، ازهر راهی می‌روم سر از عملیات خیبر درمی‌آورم. گفتم: حسن سرباز.گفت: عارف بود.گفتم: عارف به چه‌درد جنگ می‌خورد؟! گفت: جنگ در سکوت، پیروز است.

صبح روز دوازده اسفند سال هزار و سیصد و سی‌وهشت، «منور» کنار پستوی خانه لابه‌لای ماغ‌کشیدن گاوها، حسن را به دنیا آورد. نامش را از ننه منور ستاند، فامیلش را از پدر؛ حسن سرباز نجف‌آبادی. باد و سرما پنجره‌های رنگی خانه ننه‌منور را می‌لرزاند. ننه‌منور سر سجاده آخرین ذکر لَا إِلَهَ إِلَّا ا... را زمزمه می‌کرد، نور آفتاب چشم‌های حسن را گرم کرده بود؛ صدای زنگوله پی‌درپی گاوها خبر از رفتن پدر به صحرا می‌داد. سکوت صبح خانه شکسته شد. ننه گره روسری سفیدش را محکم کرد: «حسن وَرخیز، وَرخیز... »

نیزارها حسن را نشانه رفته بودند
حسن از جا بلند شد ایستاد. کنار سنگر سیمانی در دشت پهناور کردستان سرد، سر درآورده بود. تا کنار تانک پی‌ام‌پی رفت، رو به سربازها کرد: «برای منهدم‌کردن پی‌ام‌پی باید خورشیدی جلوی تانک را نشانه بگیرید.» حسن بلندگوی دستی را به‌دهانش نزدیک کرد: «حواس‌جمع بودن مهم‌تر است. طبیعت غافلگیرتان نکند.حاج‌احمد کاظمی بیسیم زده بود گردان را از کردستان بردار و بیاور جزیره مجنون. گردان زرهی نجف اشرف راهی جزیره مجنون شد.عملیات خیبر پا نگرفته بود که حسن سرباز هر روز با چند نفر از بچه‌های لشکر می‌رفتند شناسایی. نیزارهای هورالهویزه را رد می‌کرد. خوب که خاکریزهای عراقی را نگاه می‌کرد بچه‌ها را می‌فرستاد عقب.خودش به دل نیزارمی‌زد. قایق را کناری نگه می‌داشت‌؛ آب رابه سروصورتش می‌پاشاند؛ وضو می‌گرفت‌؛ وسط نیزارها دراز می‌کشید؛ زل می‌زد به آسمان، به تعداد نی‌های اطرافش لَا إِلَهَ إِلَّا ا... می‌گفت‌؛ زبانش که خشک می‌شد، چشمانش که می‌سوخت‌، هوا که گرگ‌ومیش می‌شد، برمی‌گشت‌؛ کنار بچه‌های لشکر می‌ماند. نیزارها حسن را نشانه رفته بودند.

نخ تسبیح پاره شد
یکی‌دو روز مانده به عملیات خیبر، قادری معاون گردان خبر آورد که عراق برق وصل کرده به آب نیزار، خیلی از بچه‌های شناسایی را قلع‌وقمع کرده است. نیزارها که برای حسن حکم دانه‌های تسبیح را داشتند نخ‌شان پاره شده بود. حسن سوار موتورهوندای گردان شد تا مقر لشکر نجف اشرف راند.تانک پی‌ام‌پی را تحویل گرفت تا نزدیک هورالهویزه آمد. بچه‌های زرهی را به‌خط کرد. پیشانی بلندش زیر نور آفتاب کم‌جان اسفند سال شصت‌ودو بَراق بود. از لب‌های گوشتی ترک‌خورده و بینی تیغ‌کشیده‌اش خستگی و تشنگی، بلاتکلیفی می‌بارید. روبه بچه‌های ادوات زرهی کردوگفت: «چهار کیلومتر تا کانال حفرشده عملیات، فاصله داریم.» قادری معاون عملیات حسن سرباز را کنار کشید: «چند ساعت بخواب امشب»... حسن گوشه سنگر سیمانی خزید. زل زد به انگشتانش. لب‌هایش بی‌اختیار شروع به جنبیدن کرد. صدای ننه‌منور زیر گوشش جان گرفت: وَرخیز ننه، کمک آقات، وَرخیز...

گریختن
حسن نشست دوروبرش را نگاه کرد. روی تابلو دیوار با خطی ناشیانه نوشته شده بود، الهی هرکه تو را به جستن یافت، من ترا به گریختن... پایین تابلو با خط‌ریزی نوشته بود «خواجه عبدا...‌ انصاری». حسن نشست. چندروز بود نیزار نرفته بود. لَا إِلَهَ إِلَّا ا... را بین راه روی موتور زمزمه کرده بود. حسن، قادری را سوار موتور کرد تا نیزار راند، چند تا از بچه‌های اطلاعات عملیات در کمین نشسته بودند. تا فرمانده‌شان حسن سرباز را دیدند از جا بلند شدند. حسن بین تاریکی و روشنایی هوا، همراه گردان، دسته‌دسته سرباز عراقی را که درکمین بودند، اسیر کرده بود. اسیرها را بعد از نیزار روی زمین خواباندند. اسلحه، ساعت و گردن‌بند و وسایل همراهشان را روی زمین تلنبار کردند. حسن تسبیح تربت کربلایی را لابه‌لای غنایم دید. خم شد، تسبیح را برداشت. بین زمین و آسمان نگه داشت. نور خورشید از بین دانه‌های تسبیح روی صورت حسن افتاده بود. حسن لب‌هایش را جمع کرد. ترک گوشه لبش را به دانه تسبیح چشاند. چشمانش را بست. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. بوی آشفته نان تازه ننه‌منور روی صورتش نشست. آخرین بار کی ننه را دیده بود، گاو حنایی زاییده بود یا نه، شنگول سُمش را از زمین مردم بُریده بود یا نه. حسن تسبیح را تو مشتش سفت نگه داشت. فشار داد. گذاشت توی جیب اورکتش.

صبح روز بیست‌ودوم
صبح عملیات خیبر، صبح روز بیست‌ودو اسفند سال شصت‌ودو، ساعت هشت و نیم صبح، حسن موتور گردان را برداشت. از مقر یکسره تا جزیره مجنون راند. باد سرد و سبک آخر زمستان سروصورت حسن را برانگیخته بود. تمام صورتش قرمز عنابی تیره شده بود. آتش سنگین لشکر عراق به کانال حفرشده خط مقدم رسیده بود.قادری بیسیم زد: «فاصله عراقی‌ها تا کانال صد متر بیشتر نیست.» حسن دولا تا کانال رفت.قادری را صدا زد: «مگه نگفتم بیا مقر.» قادری جای ترکش کنار گوشش را نشان داد. دود، گردوخاک و صدای انفجار همه را کلافه کرده بود. حسن دوربینش را تنظیم کرد. سینه‌خیز تا بالای خاکریز رفت. زل زد به دشت سرتاسر تانک و لشکر عراقی. سینه‌خیز برگشت. عرق از سر و صورتش شُره کرده بود. بی‌سیم را دست گرفت. گفت: «حاج‌احمد، حاج‌احمد! مرگِ آخرین سرباز، دست خداست.»

بی‌سیم را در حالت سکوت گذاشت. قبضه آرپی‌جی را برداشت. تا خاکریز یک نفس رفت. هرچه قادری داد و بیداد کرد «حسن برگرد حسن برگرد» افاقه نکرد. حسن رو به‌ عراقی‌ها ایستاد. ماشه را چکاند. نشست نفس تازه کرد، آتش سنگین و هجوم لشکر عراق وقت سرخاراندن به گردان حسن سرباز را نداد. هرکس در خاکریزی مشغول آرپی‌جی‌زدن بود. حسن لَا إِلَهَ إِلَّا ا... را با صفیر صوت انفجار هماهنگ کرده بود. حسن ایستاد. ماشه را چکاند. با صورت روی شن‌وماسه خاکریز افتاد. فرو رفت. لب‌هایش جنبید. صورتش در خاک دفن شد. تسبیح پاره شد. کنار حسن سرباز، مهره‌ها غلطان‌غلطان سقوط کردند ته کانال حفرشده‌؛ جز دانه آخر که به‌بند تسبیح گره خورده بود.هرچه قادری از توی کانال فریاد کشید جز سکوت و صدای انفجار چیزی دستش را نگرفت. بیسیم از حالت سکوت درآمد؛ حاج‌احمد کاظمی بود: «خدا پشت‌وپناهت، سردار!»

سربازی به‌نام حسن
کتاب «سربازی به‌نام حسن» جلد۳۶ازمجموعه«قرارگاه سیدالشهدا» است که درآن زندگی‌نامه وخاطرات شهید «حسن سرباز»، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر هشت نجف اشرف، ارائه شده است. شهید سرباز، متولد اسفندماه سال ۱۳۳۸ در شهر نجف‌آباد اصفهان است. وی پس ازحضور درعملیات‌های رمضان،محرم، والفجرمقدماتی و...درسال۱۳۶۲درعملیات «خیبر» به شهادت ‌رسید. گفتنی است در پایان کتاب، فرازهایی از سخنان و وصیت‌نامه شهید به‌همراه تصاویری از ایشان آمده است. این کتاب را نشر دارخوین در سال ۱۳۹۷ منتشر کرده است.

زهرا شکراللهی/ روزنامه جام‌جم