به گزارش مشرق، بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار دست اندرکاران برگزاری کنگره بزرگداشت ۲۴ هزار شهید استان اصفهان که در تاریخ ۲۱ آبان ۱۴۰۳ برگزار شده بود، پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳ در محل برگزاری همایش در اصفهان منتشر شد.
رسانه KHAMENEI.IR به همین مناسبت یادداشتی به قلم آقای محمدمهدی همت، فرزند شهید محمدابراهیم همت، فرمانده شهید لشکر ۲۷ محمدرسولالله را منتشر میکند.
وقتی فرمانده سپاه چهاردهم امام حسین (علیهالسّلام) تماس گرفت و دعوتم کرد، شک داشتم؛ فرزند پاسدار اصفهانی لشکر تهران، در کنگرهی شهدای اصفهان، مثل غریبهای در شهر به نظرم میرسید و من برای اینکه بعدها به افزودن خودم به این ضیافت متّهم نشوم، مردّد بودم.
نماز ظهر را که خواندم، به مُهر آرامگرفته توی آغوش سجّاده نگاه کردم؛ یک مُهر تربت کربلا و یک سنگ که یادگاری کربلای شهدای خانطومان بود؛ سنگی که در یکی از سفرهایم به سوریه روی آن نماز خوانده بودم و هر وقت به آن نگاه میکردم، لبخند شهید بلباسی را به خاطرم میآورد؛ همان که توی وصیّتنامهاش نوشته بود که برای لبّیک به فرمان رهبری به سوریه میرود؛ همان که فرزندانش را، تمام دلخوشیاش را، گذاشته و به استقبال گلولههای داغ تکفیریها رفته بود.
به مُهر تربت کربلا و سنگ سفید یادگاری نگاه کردم؛ با خودم فکر کردم که چه آدمهای نجیبی در حسرت چنین دیداری شهید شدند! و من به خودم فکر کردم؛ حس کردم چقدر حالم بهتر میشود اگر دوباره ببینمشان؛ حس کردم چقدر خستهام و به صدای مرد اوّل مقاومت احتیاج دارم و بیشتر از همه حس کردم که چقدر دلم برای آقا تنگ شده است! دلم برای صوت و لحن قرائت حمد و سورهی آقا، برای اخمها و لبخندهای آقا، برای دستی که به مُهر میکشند و صورت و لباسشان را تبرّک میکنند و از همه مهمتر دلم برای خانهی پدری تنگ شده است.
پیشانیام را روی مُهر گذاشتم و سجدهی زیارت عاشورا را زمزمه کردم.
با فرزند شهید کاظمی رفتم و فرزند شهید صفوی، فرزند شهید میثمی، فرزند شهید زاهدی و فرزند شهید نیلفروشان را دیدم. برادرانم را که بغل کردم، حسّ غربتم ریخت.
یک گوشه آرام نشسته بودم و به صحبتهای رهبری گوش میدادم که این روزها تمام دنیا کلمات ایشان را یکییکی دنبال میکنند تا روزهای آینده را پیشبینی کنند.
برخلاف دلهای نگران ما، پدر امّا آرام بودند؛ یک آرامش مُسری که همهمان را مطمئن میکرد. از نکاتی حرف زدند که در مخیّلهی ما نمیگنجید و من دوباره رهبری را دیدم که رهبر تمام مردم بودند و برای همه برنامه داشتند، حتّی گیمرها!
وقت برگشتن، شک نداشتم که پدرم دعوتم کرده بود؛ گفت غریبی نکن، آنجا خانهی پدری است و من که فرزند پاسدار شهیدی اصفهانی از لشکر تهران بودم، به جمع مهمانان خانهی پدری پیوستم.