به گزارش مشرق، روزنامه تهران امروز گفتوگویی با خانواده شهید باقری انجام داد و نوشت: خانهای کوچک در خیابان ستارخان، خیابان شادمهر. خانهای پر از سادگی، پر از حرفهای عشق و عاشقی مردی که برای دنیا آفریده نشده بود. کسی که عشق حقیقی را درک کرده و مسیر رسیدن به معشوق را طی کرده و به کمال مطلوب رسید.
تعریفها و توصیفهایی را در این خانه میشنوی که حسرتی را در دل ایجاد میکند. خانهای که همچنان نغمههای جنگ را سر میدهد. خانه حسن باقری، برترین استراتژیست جوان دوران دفاعمقدس و اولین خبرنگاری که به درجه ژنرالی رسید. کبری افشردی مادر شهید غلامحسین افشردی به همراه احمد افشردی میزبان جمعی از جوانان وبلاگنویس در حوزه ایثار و شهادت بودند.
به گفته کبری افشردی، غلامحسین بسیار مهمان نواز است و هر کسی قدم در این خانه میگذارد یعنی خود او خواسته است و خودش هم میزبانی میکند.
جوانان بسیاری از راههای دور و نزدیک آمده بودند که یک هفته قبل با فراخوان در وبلاگهایشان به هم خبر داده و بیصبرانه منتظر دیدار مادر شهید بودند. حدود شاید 80 نفری میشدند. مادر حرفهایش را شروع میکند و میگوید: خوش آمدید. امروز غلامحسین شما را به اینجا آورده؛ شهید من بسیار مهمان نواز است. او بسیار نوعدوست بود و دوست داشت هر چه را میداند به دیگران هم یاد بدهد.
مادر شهید افشردی کسالت دارد اما تمام وقتی که صحبت میکند لبخندی زیبا و آشنا روی لبهایش است. لبخندهای غلامحسین، صحبتهای آرام و لحن زیبای او شباهت بسیاری به مادرش دارد.
شهادت غلامحسین بهترین هدیه برای من بود
مادر شهید افشردی میگوید: بهترین و گرانترین هدیهای که شهید باقری به من داده، شهادتش در راه اسلام و دین است که موجب فخر من در دنیا و آخرت شد.
از او پرسیدم چرا نام او را غلامحسین گذاشتهاید گفت: در روز تولد امام حسین(ع) به دنیا آمده بود اما خیلی ضعیف بود و امید زنده ماندنش کم. من هم دست به دامن امامحسین(ع) شدم تا خداوند به عظمت اسم حسین این فرزند را نگه دارد از این رو بود که نامش را «غلامحسین» گذاشتم، غلامحسین افشردی. او در بخش دیگری از سخنانش میگوید: من 25 سال پیوسته کار کردم. زندگیمان همین است که مشاهده میکنید. اوایل شهادت حسن که بسیار پر سرو صدا بود، همه فکر میکردند که حال میخواهند به ما کاخ و بهترین وسایل را بدهند. نه اینطور نبود! چرا باید اینطور باشد؟ ما برای پول و زمین و مادیات فرزندان ما را نفرستادیم. این یک ارزش است.
به کسی اجازه ندادم مشکی بپوشد
مادر این شهید ادامه میدهد: من علاقه زیادی به غلامحسین داشتم. همه و حتی فرزندان دیگرم هم میدانستند که من او را چگونه دوست دارم. من او را دیوانهوار دوست داشتم. زمانی که غلامحسین شهید شد به عروسم سفارش کردم به هر کسی که خبر میدهی حق اینکه مشکی بپوشد را ندارد. خودم هم مشکی نپوشیدم. به خانواده هم اجازه ندادم مشکی بپوشند. شهید زنده است چرا باید بگذاریم کسی برای او مشکی بپوشد.
ای کاش یک تکه کوچک استخوان او پیدا میشد
در این جمع مادر شهید دیگری هم بود که همیشه با قاب عکس پسرش به تشییع شهدا میرود؛ مادری که گاهی در سومار، گاهی در قطعه 27 گلزار شهدا و گاهی چشم به جادهها دوخته تا خبری از بهروزش بشنود. مادر شهید بهروز صبوری که 30 سال است در انتظار پسرش است. از او خواستند چند کلامی صحبت کند. این مادر شهید با صدای نحیف و لرزانش میگوید: بهروز به من گفت یک ماه دیگر امتحان داریم. بعد از یک ماه رفت که امتحان بدهد اما پس از 30 سال هنوز بازنگشته است. سالی یک یا دو بار به سومار (محل شهادت او) میروم. وقتی به آنجا میروم احساسش میکنم. به هر حال خوشحالم که شهید شده چون مرا پیش حضرت زینب (س) و فاطمه زهرا(س) رو سفید کرد و فقط تنها چیزی که میخواهم پیدا شدن یک تکه، فقط یک تکه کوچک از استخوان اوست، همین و بس؛ هیچ چیز دیگری نمیخواهم. دو جانباز به نام مشهدی محمد و احمد شیرین باجناق احمد احمد در جمع حضور داشتند که ارادت خود را به مادر شهید باقری ابراز کردند. در این میان کبری افشردی هم در پاسخ به یکی از جانبازان میگوید: من کف پای همه جانبازان را میبوسم البته اگر لایق باشم. امروز شما قدم بر روی چشمان ناقصم گذاشتید.
خانه 38 متری سردار جنگ
احمد برادر شهید افشردی که 13 سال با اوفاصله سنی دارد میگوید: غلامحسین زندگی بسیار بسیار سادهای داشت. این شهید از 4 هزار تومان حقوقی که در اوایل بهمن دریافت کرده بود 3 هزار تومان آن باقی مانده بود. هیچ ملک و هیچ خودرویی نداشت. با اینکه او 28 ماه در جبهه بود و مرخصی بسیاری طلبکار بود اما اصلا برای او اهمیت نداشت. جالب است بدانید او در خانهای زندگی میکرد که دو اتاق تودرتو داشت که جمعا دارای 30متر مساحت بود و یک اتاق خواب که 8 متر مساحت داشت.
سال 58 وارد روزنامه جمهوری اسلامی شد عمدهای از مقالات او به نام حسن افشار نوشته میشد. به شدت از شهرت و مقام فراری بود. سال 59 رسما وارد موضوع اطلاعات نظامی شد و به همین خاطر بعدها ارتباطش با روزنامه قطع شد. از قدیم با مجله سروش ارتباط داشت که تا اواسط سالهای 60 عکسهایی که از رزمندگان بر روی این مجله منتشر میشد از عکسهایی بود که شهید باقری تهیه میکرد.
فیلم ساخته شده او واقعیت محض است
او درباره فیلم آخرین روزهای زمستان میگوید: هر چه در این سریال میبینید واقعیت محض است و هیچ گزافهگویی نشده است. ما به شدت واکاوی کردیم که مبادا چیزی بزرگ نمایی شود.
در ادامه مادر شهید میگوید: این مستند بسیار عالی است و بسیار خوب کار کردند. انصافا همچنین کاری تا به حال انجام نگرفته فقط اول این فیلم شهید ضعیف نشان داده شده است. برخی از هم محلیها اعتراض کردند و گفتند چرا برخی از فعالیتهایی که توسط این شهید در مسجد صدریه انجام شد در این فیلم مطرح نشده است؟ زمانی که کادر این فیلم به خانه ما آمدند گفتند فرصت کم بود و اطلاعات آنچنانی در این مورد نداشتیم. اما در کل نقطه قوت بسیاری داشت و خوب عمل کردند. من از آنها سپاسگزارم. مادر ادامه میدهد: او برای روزنامهنگاری به مدت دو ماه به لبنان رفت. آنجا گیر افتاده بود و مجبور شد به صورت سماعی عربی را یاد بگیرد و بعد از پایان تابستان سال 59 وارد جنگ شد که دیگر ارتباطی با روزنامهنگاری نداشت. وقتی اوقات فراغت داشت معمولا مشغول مطالعات خارج از درس بود. شهید باقری مراقب وقت خود بود و به خوبی از آن استفاده میکرد. شاید باورتان نشود جوان با 20 سال سن کتاب مجموعه احادیث امامرضا(ع) را میخواند و جالب است که اصل این کتاب به عربی بود. احمد در مورد نبوغ برادرش اینگونه میگوید: شاید به نظرتان برسد که چطور به یک باره حسن باقری وارد اطلاعات عملیات میشود. با وجود اینکه او اصلا تجربهای در این خصوص نداشته است. باید بگویم که طبق احادیث معصومین اگر کسی به واجبات خود عمل کند و ترک محرمات را در اولویت بداند خداوند نیز از آنچه بر آن علم ندارد به ذهن او ارث میدهد.
با محبت دخل مرا میآورد!
در پایان مراسم دیدار با خانواده شهید باقری از احمد پرسیدم آیا دعوای برادرهای بزرگتر شامل حال شما هم شده؟ او میگوید: به هیچ عنوان خاطرهای از او ندارم که بخواهد عصبانی شود یا به خاطر بزرگ بودن مرا بزند. او آنچنان با محبت دخل مرا میآورد که شاید باورتان نشود. من بعد از سالیان سال تا زمانی که بالا سرم بود وضع درسخواندنم مرتب بود. اگر هم از من ناراحت بود بسیار با محبت رفتار میکرد. برای مثال وقتی میفهمید من دیشب نماز نخواندم، میآمد و خیلی آرام میگفت احمد دیشب نماز نخواندی...! خدا میداند که آخر عصبانیت او همین بود. شاید تعداد کشیدههایی که مادرم به ما زده است به سه تا نمیرسد. تنبیه و برخوردجدی در خانه ما وجود نداشت.
اگر الان غلامحسین بود خیلی به درد میخورد
اساس برخوردی که برادرم با من داشت کاملا عاطفی بود و هر تغییری را میخواست در من ایجاد کند با محبت این کار را انجام میداد. از او پرسیدم کدام قسمت زندگی شهید باقری برادر او را دلتنگ میکند؟ او سکوت کرد و گفت: اگر غلامحسین الان بود خیلی به درد میخورد.
آق غلام تنها جوانمرد محل
احمد افشردی به خبرنگار تهران امروز میگوید: در خاطراتی که از شهید باقری شنیدم یک شب به خانه برگشت که یک نفری را با خود آورده بود به او گفتیم آق غلام (ما به او هنوز هم آق غلام میگوییم) این کیه با خودت آوردی؟ گفت: این یه بنده خدایی که دیدم در میدان خراسان نشسته. هوا سرد بود. به او گفتم بیا خانه ما.
نجات از آتش
از مدرسه باز میگشت که دیده بود سر کوچه یک خانه آتشسوزی شده و همه بزرگهای محل ایستاده بودند و تماشا میکردند که به داخل خانه رفته بود و زن و دو بچه را نجات داده بود. مادر در انتها از همه تشکر کرد و برای خبرنگاران دعای خیر و گفت: نگذارید پرچم شهدا به زمین بیفتد.
برای روزنامهنگاری به مدت دو ماه به لبنان رفت. آنجا گیر افتاده بود و مجبور شد به صورت سماعی عربی را یاد بگیرد و بعد از پایان تابستان سال 59 وارد جنگ شد که دیگر ارتباطی با روزنامهنگاری نداشت.