قرار بود تعدادي از هواپيماها در پايگاه اصفهان تعمير و مجدداً راه اندازي شوند. هواپيماي تيمسار ستاري و همراهانش به مقصد اصفهان حرکت می کند و ساعتي بعد، فرمانده پايگاه هوايي اصفهان در فرودگاه به استقبال فرماندهان بلند پايه اين نيرو می آید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، 15 دی ماه سال 1373 یکی از تلخ ترین روزها برای نیروی هوایی ارتش است. هواپیمای حامل جمعی از فرماندهان این نیرو که برای بازدید به پایگاه اصفهان رفته بودند، در هنگام بازگشت و در دقایق ابتدایی پرواز، دچار سانحه شده و پس از برخورد با زمین آتش می گیرد تا نیروی هوایی، موثرترین فرمانده تاریخ خود را به همراه جمعی از معاونینش از دست بدهد.
در میان شهدای این سانحه، سرتیپ منصور ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی، سرتیپ خلبان مصطفی اردستانی معاون عملیات و سرتیپ خلبان سید علیرضا یاسینی رئیس ستاد و معاون هماهنگ کننده نهاجا از جایگاه ویژه ای برخوردار بودند. به همین دلیل سعی کردیم در ایام سالگرد شهادت این عزیزان در سه بخش مجزا، مروری داشته باشیم بر گوشه هایی از زندگی این سه فرمانده شهید.

سال 1327 بود که منصور ستاری در روستای ولی آباد ورامین به دنیا آمد. پدرش حاج حسن ستاری، شاعری اهل دل بود که دیوانی به نام «ماتمکده عشاق» داشت. منصور، 9 ساله بود که پدرش از دنیا رفت و او یتیم شد.
زندگی در روستا برای کسی که دلش می خواست درس بخواند بسیار سخت بود. دوران ابتدايي را در مدرسه ولي آباد ورامين و دوران متوسطه را در روستای « پوئينك » باقر آباد به پايان رسانيد و در طول دوران تحصيل، همواره يكي از شاگردان ممتاز به شمار مي‌رفت.
خودش می گوید: « سالهايي که به مدرسه مي رفتم، سالهاي سخت و پررنجي بود. آن سرماي طاقت فرسا را که تا مغز استخوانم نفوذ مي کرد هرگز از ياد نمي برم. کرخي و سنگيني دستها و پاهايم را که در بوران برف به سياهي مي گرائيد و لبهاي ترک خورد از سرما را که هميشه دردناک و متورم بود، هيچگاه فراموش نخواهم کرد.
يادم هست يک روز که به قصد مدرسه از خانه خارج شدم، کولاک شديدي از برف منطقه را فرا گرفته بود. پدر من از دنيا رفته بود و وضعيت مالي خوبي نداشتيم. هيچوقت نمي توانستيم آنقدر پول خرج کنيم که کفش بخريم. هميشه کتاني پارچه اي به پا مي کرديم حتي در روزهاي سرد زمستان کتاني در برف خيس مي شد و به پاهاي ما مي چسبيد و سرما تا عمق جانمان نفوذ مي کرد اما چاره اي جز تحمل آن نداشتيم.
آن روز را خوب به خاطر دارم. در راه مدرسه بايد از يک تنگه که به دره اي عميق مشرف بود رد مي شدم.
با احتياط بسيار در حالي که چشمانم به خوبي نمي ديد از کناره ديوار به جلو رفتم که ناگهان باد شديدي در تنگه پيچيد و مرا چون تکه کاغذي بلند کرد و به قعر دره پرتاب نمود.
در برفها فرو رفته بودم و تمام بدنم سنگين و بي حس بود. احساس کردم که دارم از هوش مي روم. با تمام توان سعي کردم از جايم بلند شوم و به سختي بسيار، پس از چند بار سقوط، از دره بيرون آمدم.
با مشقت زياد از تنگه بيرون رفتم و خودم را به خانه اي رساندم. با آخرين قوايي که برايم باقي مانده بود به در کوبيدم و ديگر چيزي نفهميدم.
به هوش که آمدم در اتاقي گرم بودم، آنها مرا نجات داده بودند. ناخنهاي پاهايم سياه شد و افتاد اما خداوند زندگي دوباره اي به من بخشيده بود. تصميم گرفتم از اين فرصت دوباره بهترين استفاده را ببرم.»
تحمل این سختی ها از کودکی که سالها بعد می بایست فرمانده یکی از مهمترین قوای ارتش شود، چندان هم عجیب نبود.

یک روز تعطیل که منصور به مدرسه نرفته بود. به او گفتم: «امروز گاوها را پشت باغ ببر بگذار بچرند.» خودم هم به باغچه پایین ده رفتم تا مقداری علوفه بچینم تا اینکه اگر فردا به صحرا رفتیم، گاوها در اصطبل گرسنه نمانند.
از باغچه که برگشتم، دیدم منصور هنوز نرفته و شلوارش به آرد آغشته شده است. آن زمان به دلیل رایج نبودن پول، برای خرید مایحتاج‌مان آرد یا گندم به فروشنده می‌دادیم.
گفتم: «منصور! اگر چیزی می‌خواستی بخری، به جای آرد، گندم می‌دادی. حالا بگو ببینم چی خریدی؟»
جواب نداد. چند بار سؤالم را تکرار کردم، ولی بی نتیجه بود.
در آن زمان، منصور کلاس پنجم ابتدایی بود. مدرسه‌ای که در آن درس می‌خواند، نزدیک خانه بود، ظهرها برای خوردن ناهار به خانه می‌آمد و دوباره به مدرسه بازمی‌گشت. یکی دو روز از جریان آرد بردن منصور گذشته بود که او برای ناهار به خانه آمد اما بلافاصله به مدرسه برگشت. هنگامی که مادرم سفره را پهن کرد، دیدم یکی از نانهای درون سفره کم شده است. فهمیدم کار منصور است.
لحظه‌ای بعد منصور برگشت و آهسته سر سفره نشست. طوری وانمود می‌کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. پیش دستی کردم و گفتم: «منصور! نان را کجا بردی؟»
گفت: «کدام نان؟»
گفتم: «همان که چند لحظه پیش آمدی و از سر سفره برداشتی.»
منصور که فکر می‌کرد من از کاری که او انجام داده با خبرم، از روی ناچاری گفت: «اگر بگویم دعوایم نمی‌کنی؟»
گفتم: «نه، بگو!»
گفت: «یکی از همکلاسی‌هایم سر کلاس دلش را گرفته بود و گریه می‌کرد. پرسیدم: چی شده ؟ گفت: دو روز است که نان نداریم. من هم نان را بردم به او دادم.»
با توجه به اینکه در آن سال برداشت گندم در ده ما بسیار کم بود، خانواده خودمان هم از نظر آرد و نان در تنگنا بود، ولی چیزی به او نگفتم.
بعدها که سر صحبت باز شد، فهمیدم منصور، آردی را هم که برداشته بود، به یکی از همکلاسی‌هایش که وضع مالی خوبی نداشتند، داده بود.
(راوی: ناصر ستاری، برادر بزرگ شهید منصور ستاری)

منصور ستاری پس از اخذ ديپلم متوسطه، در سال 1346 وارد دانشكده ‌افسري شد و پس از پايان دوره ‌دانشكده، به درجه ستوان دومي نايل آمد.
در سال 1350 جهت طي دوره ‌علمي كنترل رادار به كشور آمريكا اعزام شد و پس از گذراندن دوره ‌يكساله، در سال 1351 به ايران بازگشت و به عنوان افسر كنترل شكاري نيروي هوايي مشغول به كار شد.
او در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته برق و الكترونيك پذيرفته شد اما هنوز تعدادي از واحدهاي دانشگاهي را نگذرانده بود كه با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي تحصيل را كنار گذاشت و به رسته خدمتی خود در نهاجا بازگشت.
درسال 1362 به سمت معاون عمليات فرماندهي پدافند نيروي هوايي و دو سال بعد به عنوان معاونت طرح و برنامه نهاجا برگزیده شد تا اینکه در بهمن ماه سال 1365 با درجه سرهنگي به سمت فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب گردید و تا هنگام شهادت عهده دار اين مسئوليت بود.
در واقع علاوه بر او، شهید عباس بابایی هم کاندیدای احراز این پست بود اما وقتی قرار شد آیت الله خامنه ای، فرمانده نهاجا را انتخاب کند، عباس بابایی با اصرار فراوان از ایشان خواست که منصور ستاری را به این عنوان برگزیند.

جای هیچ شکی نیست که منصور ستاری موثرترین فرمانده نیروی هوایی از ابتدا تاکنون است و در واقع بخش زیادی از پیشرفت های امروز این نیرو را باید مرهون تلاش های این فرمانده شهید دانست.

تحقق آرزوی 33 ساله

یکی از مهمترین اقدامات ستاری، تأسيس دانشكده پرواز (خلباني) نیروی هوایی بود که پذیرای اولين سري دانشجويان خلباني در مهرماه سال ۱۳۶۷ شد.
امیر سرتیپ «حبیب‌الله صادق‌پور» در این باره می گوید:
دانشکده خلبانی که از 31 سال پیش تأسیس شده بود، دانشجویان را با مدرک دیپلم پذیرش می‌کرد و بعد از یک دوره آموزش کوتاه مدت، آنها را برای آموزش با هواپیمای جت به خارج از کشور اعزام می‌کرد.
تیمسار ستاری یک روز مرا احضار کرد و گفت: «نمی‌خواهم اینگونه باشد. ما باید تمام مراحل آموزش را در ایران داشته باشیم، یعنی از زمانی که دانشجو پذیرش می‌شود تا زمانی که وینگ (نشان) خلبانی می‌گیرد، باید در داخل کشور آموزش ببیند».
گفتم: تیمسار هر کاری از دست من بربیاید، انجام می‌دهم.‌ در آن جلسه تیمسار ستاری مأموریت تأسیس دانشکده پرواز را به من محول کرد و گفت: «‌هر چه احتیاج داشته باشید، ‌تهیه می‌کنم. اگر حالا نتوانم، در آینده نزدیک تهیه خواهم کرد. من مطمئنم تأسیس دانشکده به خوبی انجام خواهد شد».
به این ترتیب ما برای ایجاد دانشکده پرواز دست به کار شدیم و آن را به شکل نظام دانشگاهی درآوردیم.
تیمسار ستاری اکثر طرح‌ها و ایده‌ها را ارائه می‌داد و با همت بلندی که داشت، بیشتر کارها را خودش به پیش می‌برد به طوری که پس از برگزاری یکصد و شش جلسه مشترک با وزارت فرهنگ و آموزش عالی، سرانجام طرح تأسیس دانشکده تصویب شد و ما پذیرش اولین دوره دانشجویان را آغاز کردیم. ابتدا هواپیماهای آموزشی ملخ‌دار را آماده کردیم و سپس هواپیمای جت را نیز وارد سیستم آموزش کردیم.
شهید ستاری دو روز قبل از شهادتش به من گفت: «صادقپور ما با ساختن این دانشکده و آوردن هواپیمای جت به سیستم، به آرزوی 33 خودمان رسیده‌ایم. حالا این دانشکده راه خود را پیدا کرده و من خیالم راحت است از اینکه بدون نیاز به خارج می‌توانیم خودمان خلبان تربیت کنیم».

تأسيس دانشگاه هوافضا با ۸ گرايش تحصيلي، تأسيس دانشكده پرستاري و راه اندازي مركز تحقيقات و آموزش پزشكي (پاتولوژي) نيروي هوايي، ايجاد هنرستان كارودانش ـ فني و حرفه اي درمركز آموزشهاي هوايي و اجراي برنامه هاي آموزش و پرورش براي افرادي كه حداكثر با سن شانزده سال به استخدام نهاجا درآمده بودند تا بتوانند همانند دانش آموزان دبيرستان به تحصيل بپردازند و ديپلم رسمي كشور به آنها اعطا شود، ايجاد شبكه ديده باني به منظور تقويت سيستم پدافندي كشور، ايجاد شبكه ديده باني بصري، ايجاد موانع هوايي بر فراز دره ها، گذرگاهها و ارتفاعات، متحرک کردن سامانه موشکی پدافند هوایی هاگ، راه اندازي تأسيسات و امكانات جديد تعمير و نگهداري، اجراي پروژه هايي نظير پروژه اوج و راه اندازي مركز پژوهش، تحقيقات و آموزش (پتا) به منظور ارتقاء توان نگهداري تجهیزات، اسكورت ناوگان تجاري كشتي هاي نفتكش ايران در خليج فارس و درياي عمان تا خروج آنها در سالهای پایانی جنگ، حفاظت از مجتمع پتروشيمي بندرامام و ميدان گازي كنگان، طراحي و ساخت خودروشمس، ايجاد خطوط هوايي سها (سازمان هواپيمايي ارتش جمهوري اسلامي ايران) و... بخشی از اقدامات مهم شهید ستاری در دوران فرماندهی او بر نیروی هوایی ارتش بود.
او منطقي ترين راه را براي كاهش اثرات محدوديت اعتباري و روبرويي با شرايط پس از جنگ انتخاب کرد و آن خودكفايي هرچه بيشتر نيروي هوايي بود. به این ترتیب علاوه بر آنكه از خروج اعتبارات نيروي هوايي جلوگيري مي كرد، توان توليدي و خدماتي را افزايش داده و درآمدهاي حاصل از اين قبيل فعاليت ها را همواره تحت كنترل و نظارت دقيق قرارداد كه به عنوان پشتوانه اي براي اجراي برنامه هاي سازندگي موردبهره برداري قرارگرفت.
ستاری با كمك فرماندهان و پرسنل نيروي هوايي پروژه هاي بلندمدت را طراحي کرد كه يكي از اين پروژه ها بعد از شهادت ايشان، هواپيماي جنگي آذرخش بود كه با حضور رهبر انقلاب در سال ۱۳۷۶ به پرواز درآمد.

 
شهید ستاری سمت راست و شهید یاسینی در سمت چپ تصویر دیده می شوند
می خواهم فرمانده نیروی هوایی شوم

من با شهید ستاری در دانشکده افسری تحصیل می‌کردم. ایشان با وجود اینکه یک سال از من جلوتر بودند، اما رابطه نزدیک و خوبی با هم داشتیم .
یک روز از طرف مجله ماهنامه ارتش آمده بودند و از دانشجویان سال دوم و سوم سؤال می‌کردند. سؤالاتی از این قبیل که چرا به ارتش آمده‌اید؟ در آینده چه شغلی را می‌خواهید در ارتش داشته باشید؟ و یا هدفتان از رسیدن به این شغل چیست؟
هر کدام از بچه‌ها چیزی می‌گفتند. آن زمان در دانشکده جوی حاکم بود که اکثر بچه‌ها می‌خواستند رسته پیاده را انتخاب کنند ولی شهید ستاری در پاسخ آن سؤال کننده گفتند: «من می‌خواهم فرمانده نیروی هوایی بشوم!»
وقتی گزارشگر علت و انگیزه را از ایشان پرسید، دقیقاً این جمله را فرمودند: «اقتدار هر مملکتی در ارتش آن است و اقتدار هر ارتشی در نیروی هوایی آن.»
گزارشگر پرسید: «اگر شما فرمانده نیروی هوایی بشوید چه خواهید کرد؟»
ایشان جواب دادند: «نیروی هوایی قدرتمندی را می‌سازم که هواپیماهایش در داخل مملکت ساخته شود.»

تیمسار ستاری، این حرفها را زمانی می‌زدند که نوزده سال بیش نداشتند و اصلاً معلوم نبود که به کدام یک از نیروهای سه گانه ارتش فرستاده خواهند شد. پس از پایان دوره ‌دانشکده افسری، من و ایشان به نیروی هوایی منتقل شدیم.
هفده سال از آن دوران گذشت و سرانجام شهید ستاری به سبب لیاقتها و رشادتهایی که در دوران جنگ از خود نشان دادند به فرماندهی نیروی هوایی منصوب شدند.
ایشان تعدادی از بچه‌های دوران دانشکده را که می‌شناختند، احضار کردند و دقیقاً به همان خاطره‌ای که من نقل کردم اشاره فرمودند و گفتند: «به خودم قول داده‌ام نیروی هوایی مقتدری در ایران داشته باشیم. روزهای سخت جنگ است و ما باید به نحوی تلاش کنیم که ملت قهرمان ایران حضور ما را در صحنه‌های نبرد ببینند و دلگرم شوند. باید بجنبیم، فرصت کوتاه است.»
از خصوصیات تیمسار این بود که در انجام کارها و پروژه‌ها مرتب می‌گفتند: «فرصت کم است، وقت نداریم.»
این برای من یک معما شده بود تا اینکه ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمدند. تازه فهمیدم، شاید منظور از اینکه وقت نداریم و فرصت کم است این باشد که او می‌دانسته عمر پربارش بیش از چهل و شش بهار نخواهد داشت.
(راوی: تیمسار غلامرضا آقاخانی)

شهادت

15 دی ماه 1373 از راه می رسد. جلسه شوراي فرماندهان نیروی هوايي به مدت سه روز در کيش برگزار شده بود و قرار بود تا تيمسار ستاري براي مراسم اختتاميه سخنراني کند.
ساعت 9 صبح به تيمسار يميني، اطلاع داده شد که هواپيماي تيمسار ستاري تا ده دقيقه ديگر در باند فرود مي‌آيد. او به اتفاق ساير فرماندهان جلسه را تعطيل کردند و به استقبال تيمسار رفتند.
هواپيماي تيمسار در باند نشست و او به همراه معاونان خود از آن پايين آمد و به سمت سالن برگزاري جلسه به راه افتاد.
تيمسار در جلسه دو ساعت سخنراني کرد و چنان حرف مي‌زد که همه از حالت حرف زدنش متعجب شده بودند. نکاتي را در باره آينده نيرو به فرماندهان متذکر شد، که انگار وصيت نامه مي‌خواند.
تيمسار و همراهان او پس از صرف ناهار به مقصد اصفهان پرواز کردند.
هواپيماي «جت استار» غرش کنان در آسمان پايگاه اصفهان ظاهر شد و اندکي بعد روي باند ايستاد و تيمسار و همراهانش از پلکان هواپيما پايين آمدند. فرمانده پايگاه به استقبال آمده بود. احترام نظامي گذاشت و با عرض خير مقدم، اعلام کرد که پايگاه براي بازديد تيمسار فرماندهي آماده است.
تيمسار از همان جا بازديد را آغاز کرد. ابتدا به گردان نگهداري رفت و مرحله کار «اورهال» کردن يکي از هواپيماها را مشاهده کرد و گفت: «تلاشهايتان دارد به نتيجه مي‌رسد.»
سپس به انبارهاي تدارکاتي رفت. سرهنگ شاه حيدري يک روز قبل از تهران به دستور تيمسار آمده و انبارها را براي بازديد آماده کرده بود. تيمسار يک به يک قطعات موجود در انبارها را بازديد کرد. اين کار سه ساعت به طول انجاميد.
بعد از بازديد، در گوشه يکي از انبارها که براي پذيرايي در نظر گرفته شده بود، تيمسار و همراهان جمع شدند.
بعد از پذيرايي مختصر دسته جمعي براي ادامه بازديد به انبار قطعات هواپيما رفتند.
تيمسار وقتي قطعات را ديد با خوشحالي غير قابل وصفي گفت: «بحمدالله براي اورهال کردن هواپيماهاي موجود کمبود قطعه نداريم.»
برق انبار بعدي اشکال پيدا کرده بود و تيمسار براي اينکه آنجا را نيز بازديد کند با چراغ قوه اين کار را انجام داد و قطعات موجود را به دقت بررسي کرد.
در چهره تيمسار خوشحالي زايدالوصفي ديده مي‌شد که براي سايرين جاي تعجب بود.
تيمسار رزاقي از ميرعشق‌الله (فرمانده پایگاه اصفهان) پرسيد: «شما چه کار کرده‌ايد که تيمسار اين قدر خوشحال هستند؟»
ميرعشق‌الله گفت: «نمي‌دانم، ولي فکر کنم ايشان خوشحالي‌اش از بازديد خوبي است که داشته‌اند.»
کم‌کم خورشيد بساط خودش را از ديوار انبارها برمي‌چيد و با رفتنش سوز گزنده‌اي را به جا مي‌گذاشت.
 تيمسار لحظه‌اي احساس سردي کرد، زيپ کاپشنش را بالا کشيد و نگاهي به خورشيد در غروب نشسته انداخت و اين آخرين نگاه تيمسار به خورشيد روز پانزدهم ديماه بود.
با صدای اذان، در همان گوشه انبار قطعات، نماز را به جناعت خواندند و پس از بازديد از آخرين انبار با تعجب از فرمانده خود شنيدند که بايد به سرعت به طرف تهران حرکت کنند.

در حلقه یاران- در این عکس شهیدان اردستانی و یاسینی نیز دیده می شوند

اصرار تيمسار ميرعشق الله و چند نفر از همراهان بي نتيجه بود. عليرغم همه تدارکهايي که ديده شده بود فرمانده، خرسند از ديدن نتايج تلاشها براي تعمير هواپيماها اصرار بازگشت داشت، به ناچار همگي راهي باند فرودگاه شدند.
خداحافظي به سرعت انجام شد و هواپيما اوج گرفت. تیمسار ميرعشق الله از باند به ترمينال آمد.
دژبان در ورودي، احترام نظامي گذاشت و با نگراني گفت: «تيمسار! هواپيماي جناب ستاري سانحه ديده.»
ميرعشق الله در شگفت از آنچه مي شنيد به رمپ پروازي بازگشت و سراسيمه خود را به برج مراقبت رساند.
آتشي بزرگ از دور هويدا بود و کادر برج مراقبت همه مضطرب و غمگين در انتظار خبرهاي دقيقتري بودند.
تمسار با عجله خود را به محل سانحه رساند. گروهي از دور در اطراف آتش راه مي رفتند. اميدي در دلش جوانه زد با خود گفت: «ظاهراً سرنشينان هواپيما زنده اند.» اما با رسيدن به محل سانحه دريافت که نيروهاي گروه ضربت در اطراف هواپيما به فعاليت مشغول بوده اند.
از تصور آن که پيکر پاک دوستانش در محاصره آن آتش عظيم است بر خود لرزيد. با شتاب به سمت شعله ها دويد اما معاونش دست او را به عقب کشيد. ميرعشق الله دستش را با فشار رها کرد و فرياد زد: «چرا باور نمي کنيد، اين آتش سوزنده نيست، جايي که ستاري باشد تکه اي از بهشت است.» صداي او که به سوي آتش مي دويد در سفير شعله ها محو شد.