کد خبر 184284
تاریخ انتشار: ۱۸ دی ۱۳۹۱ - ۲۳:۳۱

كسي منتظرم نيست . همه‌ي خونواده، منو از خودشون روندن.بار اولي كه مرخصي رفتم، متوجه شدم تو شهر خودم غريبم.كسي درو به روم باز نكرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بارها درباره شهدایی که به دلیل حضور در جبهه های جنگ از سوی خانواده های خود طرد شده بودند، شنیده بودم و راستش چندتایی از آن ها را هم شناسایی کردم. چند روز پیش دیدم رزمنده بسیجی، عماد سماوات، در «گردان غواصی نوح» درباره ی یکی از همین شهدا، مطلبی نوشته و عکسی هم زده اما اسمی از او نبرده است.آن چه مشاهده می کنید، همان عکس و مطلب است:

«...گوشه اي دنج،پشت سنگر را پيدا مي كرد ومي نشست و با خود و خداي خودش خلوت مي كرد.گاهي مفاتيح كوچيك جلد سياهشو در مي آورد وزمزمه هايي مي كرد.
مدت زيادي مي شد، مرخصي نرفته بود. هركدام از بچه ها، بالاخره بعد از مدتي به مرخصي مي رفتند.
مي ديدم كه با حسرتي تلخ ، به اونايي كه مي رفتند مرخصي، نگاه مي كنه و باز براي خودش به كنج خلوتش پناه مي بره وباز همون دعاهاو نجواهاي عاشقانه...
مدتي بود،كنجكاو شده بودم، مي دونستم كه تعهد بالايي داره، اخلاصش زبانزدبود.همه ي شناسايي هاي محوله رو با دقت بالايي انجام مي داد. ولي نه نامه اي ، نه مرخصي اي، نه حتي بهانه اي براي زدن يه تلفن به منزل...
دلمو زدم به دريا و يه روز،خلوتشو به هم زدم.نشستم كنارش و حرف زديم؛ از هر دري...وقتش بود، بايد مي پرسيدم. همه‌ي توانمو جمع كردم دركلمات وپرسيدم: راستي...داداش ،چرا نمي ري مرخصي؟چرا نامه نداري؟ چرا...
 اومد روي حرفم و گفت: كسي رو ندارم . نه اينكه نداشته باشم. من وقتي داشتم ميومدم ، از خونه و خونواده رونده شدم . كسي منتظرم نيست . همه‌ي خونواده، منو از خودشون روندن.بار اولي كه مرخصي رفتم، متوجه شدم تو شهر خودم غريبم.كسي درو به روم باز نكرد.گفتند : بايد قول بدي ديگه جبهه نري.اما مگه مي شه تكليف رو ادا نكرد؟ مگه مي شه به نداي امام لبيك نگفت ؟ اين براي من مهم تره .برگشتم اين جا و ديگه نرفتم.
شيفته اش شده بودم،شيفته ي اين بصيرت و اداي تكليفش . با خودم فكر مي كردم يعني اگه چنين امتحاني از من بشه مي تونم سربلند باشم؟...
وقتي شهيد شد، دردمند گريستم . انگار برادرم، برادرواقعيم شهيد شده بود.ماها اون روزا همه ي كساني بوديم كه اون داشت...


روحمان با یادش شاد