سال هفتاد و چهار پیش سید رفتیم و با ادعا می توانم بگویم اولین نفری بودم که دست سید را بوسیدم؛ جا خورد و گفت: « این چه کاری است؟» گفتم: « سید! من دست دو نفر را می بوسم؛ اول آقاست بعد تویی.»

به گزارش سرویس فرهنگی مشرق، "حمید داوودآبادی" حرف های شنیدنی زیاد دارد. با او که هنوز بوی مقدس جنگ می دهد و این در آثار و تالیفاتش نیز متجلی ست، به بهانه بزرگداشتش مفصل گفت و گو کرده ایم و از خاطرات نابش نیز شنیده ایم. و این بخش دوم و پایانی این مصاحبه است.



* از حضورتان در جبهه و خاطراتی که بر شما و دوستان شهیدتان گذشت برایمان تعریف کنید .

تلاشم برای رفتن به جنگ با توجه به سن کم بی ثمر ماند تا این که سال شصت به جبهۀ شومار رفتم ؛ آن زمان چهارده ساله بودم . جبهۀ سومار جبهۀ بسیار سختی بود چون بیشتر منطقه عشایر بودند و راحت به عراق رفت و آمد می کردند . آن جا دو نفر بودیم که اهل تهران بودیم و بقیه چهل ، پنجاه نیروی عشایر اهل تسنن بودند . بعدها نیروهای شیعۀ کرمانشاه و همدان به ما اضافه شدند .

*آقای داوود آبادی ! نوشتن را از چه سالی شروع کردید ؟

انشای من خیلی خوب بود . سال اول دبیرستان دبیر ادبیاتی به نام آقای مشایخی داشتیم که جذبۀ خاصی داشت . یک بار داشتم سر کلاس انشا می خواندم که به من گفت :« بیا این جا ببینم» با ترس نزدیک رفتم و دفتر را به ایشان دادم . آن را ورق زد و بقیۀ انشاهایم را نگاه کرد و گفت :« تو نویسندۀ خیلی خوبی می شوی ، هر کاری داشتی خودم کمکت می کنم . » و این بزرگترین جرقه در راه نویسندگی من بود .

* چه راهکارهایی به شما می داد ؟

نوشته هایم را نقد و راهنمایی ام می کرد . ایشان با اینکه دبیر ادبیات بود درس خود را با آیه یا حدیثی از قرآن شروع می کرد و بعد به موضوعات ادبی می پرداخت . ( پسر عموی ایشان مهدی مشایخی نیز از نویسندگان کتاب های اخلاقی برای جوانان و نوجوانان بود . )

* چگونه نویسنده شدم

*آیا زمانی که در جبهه حضور داشتید مشغول نوشتن بودید ؟

صحبت های استاد باعث شد نویسنده شدن خودم را باور کنم و آروزیم بود نویسنده شوم، چون علاقه مند بودم حوادثی که برایم پیش می آید را بتوانم بنویسم. برای همین اولین چیزی که نوشتم روز دوم اعزام به جبهه سال شصت بود که در سنگر روی یک برگۀ امتحانی عکس شش در چهار خودم را نقاشی کردم و بعد شروع به نوشتن خاطرات اعزام و اتفاقات آن دو روز به شکل مستند برای پدر و مادرم کردم و همیشه این کار را ادامه می دادم . نامه هایی که می نوشتم به نوعی گزارش گونه و تعریف خاطرات بود . دوست داشتم نامه هایم بار معنایی هم داشته باشد . اکثر وقت ها خاطرات را کامل می نوشتم و بعضی جاها مثل والفجر هشت فقط یادادشت برمی داشتم که مثلا فلانی  در ساعت فلان شهید شد ، بعدها دست مایۀ کتاب « از معراج برگشتگان » شد .

* حضرت آقا خیلی مسلط در مورد کتاب هرکس با او صحبت می کرد

*اولین کتابی که در حوزۀ خاطرات مستند نوشتید چه بود ؟

اولین قدم نویسندگی من سال شصت و شش در روزنامۀ جمهوری اسلامی بود که خاطرۀ کربلای یک را با عنوان « معجزه تکبیر » چاپ کردم . آن موقع مطالبی از مرتضی سرهنگی نیز در جمهوری اسلامی چاپ می شد . ایشان برای من اسطوره شده بودند و از قلم او بسیار لذت می بردم و خیلی دوست داشتم ایشان را ببینم . ناگفته نماند سال شصت و پنج به سپاه رفتم البته با این شرط که تا وقتی جنگ هست در سپاه بمانم برای اینکه بیشتر به جنگ خدمت کنم و با پایان جنگ استعفا دادم . بعد آن از این اداره به آن اداره و از این سازمان به آن سازمان چرخ می زدم که هیچ کدام مرا اقناع نمی کرد و همواره گمشده ای داشتم . تا زمانی که در صنایع موشکی بعنوان یک نیروی عادی مشغول به کار بودم و اصلا وضعیت مالی خوبی نداشتم به طوری که حتی پول برای تهیه کاغذ یا دفتر نداشتم و وضعیت مالی ناجوری بود برای همین پشت اعلامیه های بچه هایی که شهید شده بودند و آن اعلامیه ها باقی مانده بود ریز ریز خاطرات را می نوشتم در ادامه دفتری خریدم و خاطرات را خیلی ریز ریز در آن نوشتم و به کانکس دفتر ادبیات مقاومت در حوزۀ هنری بردم . آقای سرهنگی آن جا بودند ولی در ابتدا او را نمی شناختم . دفتر مرا گرفت و نگاه کرد . خیلی عجولانه به او گفتم :« آمدم این دفتر را یک نگاهی بیاندازید و نظر بدهید . » قصد چاپ و انتشار هم نداشتم . آقای سرهنگی رفت و با یک چایی برگشت که همیشه گفته ام همان چایی مرا پایبند ادبیات مقاومت کرد . به هرحال دفتر را گرفت و تورقی کرد و گفت :« آقای کمره ای باید دفتر را ببیند شما پس فردا بیایید .» رفتم و پس فردا آمدم . آقای کمره ای از من پرسید :« چند کلاس سواد داری ؟ » گفتم :« سیکل دارم . » گفت :« تا به حال کتابی نوشته ای ؟ » گفتم :« نه ! » گفت :« کارت برای چاپ عالی است . » و آن مطلب شد کتاب « یاد یاران » که حضرت آقا بعدا یک صفحه در مورد آن تقریظ نوشتند . یک جلسه هم خدمت ایشان رفتم که تاثیر زیادی روی من گذاشت . آقا با لیست افرادی که در جلسه حاضر بودند آمد و جالب اینکه بیست کتابی که نویسندگان آن در جلسه حضور داشته بودند را خوانده بود و با هرکس خیلی مسلط در مورد کتابش صحبت می کرد و این برایم خیلی جالب بود .

به تدریج ارتباطم با آقا بیشتر شد و تاثیر ایشان و آقای کمره ای مشوق من برای نوشتن کتاب « یاد ایام » شد . بعد از پایان کتاب خدمت آقا رسیدم ، تاکید زیادی فرمودند که این کتاب رمان شود . آقای کمره ای توصیه اکیدی داشت که در زمینۀ جنگ هیچ چیز را از قلم نینداز مثلا اگر جایی رفتی و عملیات نشد این را بنویس و جای خالی مگذار با توصیه ها و نظارت کامل ایشان نگارش کتاب حدود شش سال طول کشید . آقای کمره ای اصرا داشتند که باید از بچگی ات شروع کنی . اینکه رزمنده به یک باره به جبهه می رود قبل آن کجا بود ؟ یا وقتی از جبهه برمی گردی کجا بودی ؟ باید همۀ این مسائل را ذکر کنی تا کسی که این کتاب را می خواند با تو رشد کند نه این که فقط چهار خاطره بخواند و کار تمام شود و همۀ این رهنمودها باعث شد کتاب « از معراج برگشتگان » چاپ نشود .

*زندگی نامه ها دو دسته اند : بیوگرافی و اتوبیوگرافی . از معراج برگشتگان یک اتوبیوگرافی ست ، آیا بعد از انقلاب اتوبیوگرافی که نویسندۀ دفاع مقدس از خود و آرمان ها و زندگی و ارزش ها بگوید داشته ایم ؟

نمی دانم . آن گونه که آقا خواستند نشد ! اما سعی کردم یک زندگی نامۀ مستند را به تصویر بکشم .

*جلد کتاب همانند یک کیف جیبی است و کارت جبهۀ شما که نوشته فقط در منطقۀ جنگی معتبر است و عابر بانک شما در قسمت دیگر کیف است. از جلد برایمان بگویید .

طرح جلد از آقای مجید زارعی است. « از معراج برگشتگان » وصف ماست که سفر من الحق الی الخلق داشته ایم . کیف پول نماد زندگی مادی امروز است و گرفتار روزمرگی شدن و تکرار و اینکه از حق بسوی خود درگیری های خلق آمدیم .

* گفت حمید! اگر بدانی من چقدر با "نامزد خوشگل من" گریه کردم

*کتاب به چاپ چندم رسید ؟

چاپ ششم . اما متاسفانه توضیح و تبلیغ خوبی روی آن انجام نشد ! جالب است قسمتی در این کتاب به نام « نامزد خوشگل من » است که آن را در وبلاگ هم گذاشتم. اکثر خبرگزاری ها آن را منتشر کردند یکی از نویسندگان مشهور گفت :" حمید اگر بدانی من چقدر با این خاطره گریه کردم . "

*صداقت سیالی که در این کتاب است خواننده را تا آخر کتاب می کشاند .

به توصیه آقای کمره ای به هیچ وجه جلوی قلمم را نگرفتم ، نوشتم و رفتم . همیشه همین طور است فقط قبل از چاپ غلطهای آن را می گیرم ولی چیزی را حذف نمی کنم .

*حتی دیده می شود که به دنبال جای درست فعل و فاعل هم نیستید !

اصلا ! سعی دارم همانطوری که با جوان حرف می زنم بنویسم جوان آن را بیشتر می پسندد . خودم هم از این نوشته بیشتر خوشم می آید . نوشته ای که خواننده با آن راحت باشد .

*کتاب « از معراج برگشتگان » را فرد دیگری هم تمجید کرد ؟

آقای محمدرضا زائری گفت :« خیلی سعی کردم پسرم را کتاب خوان کنم هر کتابی به او معرفی کردم توجهی نکرد اما کتاب تو را بدون معرفی من شروع به خواندن کرد و یک هفتۀ کامل آن را می خواند و حالا با کتاب تو پدر من را درآورده است . اگر پایم را کج بگذارم فورا رفتار من را با فلان شهید که در کتاب ، خاطره اش را خوانده مقایسه می کند . »

* آیا « از معراج برگشتگان » در جایی نقد یا بررسی شده است ؟

نه !

*معرفی شده ؟

نه !

*رونمایی شده ؟

نه !

*چرا ؟

شاید تقدیر این کتاب این گونه بوده است !

*فکر می کنم در بین آثارتان دلبستگی شما به این کتاب بیشتر باشد ؟

بله ، چون این کتاب همۀ خودم است . کتاب «پاره های پولاد» یا «تفحص» کارهای تحقیقی اند یا «سید عزیز» یک کتاب ثبت خاطرات است اما این کتاب صفر تا صد حمید داوود آبادی از شلوغ بازی ها تا ترس های جنگ است .

*نترسیدید ؟

از چی؟

* نخواستم از خودم شخصیت اسطوره ای درست کنم

*از این که بگویند آقای داوود آبادی مثلا فلان جا ترسیده یا ...

شما شجاعت های من را هم می بینید . من نخواستم از خودم شخصیت اسطوره ای درست کنم . این کتاب را برای بچه ام نوشته ام . نمی توانم به بچه ام دروغ بگویم . خصلتی این کتاب این است که شما با زبان و لحن بچگانه کتاب را شروع می کنید تا به انقلاب و جنگ و بعد آن می رسید و پله به پله با داوود آبادیِ کتاب رشد می کنید.

*بعد از کتاب « از معراج برگشتگان » چه اثر دیگری را منتشر کردید ؟

کتاب « سید عزیز » بود . 

* ماجرای آشنایی با سیدحسن نصرالله

*طریقۀ آشنایی خودتان را با « سید حسن نصرا... » بفرمایید .

سال شصت و دو برای اعزام به جبهه به پایگاه بسیج رفتیم . روی مقوایی نوشته بود :" برادرانی که خواستار اعزام به سوریه و لبنان هستند به اعزام نیرو مراجعه کنند ." بسیار تعجب کردیم . به دفتر اعزام نیرو رفتیم . گفتند : " باید هجده ماه سابقۀ جبهه داشته باشی . " گفتم :" همین !؟ " گفتند :" بله " ثبت نام کردیم و به سوریه و از آن جا به لبنان رفتیم . سید حسن در آن زمان امام جماعت مسجد امام علی (ع) بعلبک بود . جذابیت خاصی داشت . بچه ها به او « خامنه ای کوچک » می گفتند . سید گاهی به محوطۀ مقر سپاه می آمد و در کلاس درس تاریخ لبنان می گفت . از آن جا خیلی از سید خوشم آمد . سید عباس موسوی هم بود اما شخصیت کاریزماتیک سید را نداشت . صحبت با سید عباس سنگینی خاصی داشت اما سید حسن با همه راحت بود، برای همین احساس رفاقتی بین ما و او شکل گرفت .

*چه شد که کتاب تاریخ شفاهی ایشان را نوشتید ؟ چرا مثل کتاب « دیدم که جانم می رود » از زبان افراد دیگر ، آن را ننوشتید ؟

سال هفتاد و هفت شروع کردیم تاریخ تشکیل حزب الله را مستند کنیم که در جریان آن با خیلی از چهره های حزب الله و غیر حزب الله مثل مرحوم شیخ سعید شعبان ، ابوهشام و ... مصاحبه کردیم و بعد به سراغ سید رفتیم . ابتدای کار مسئول دفتر سید گفت که امکان این کار نیست و سید این همه وقت ندارد و حتی ما دوربین را جمع کردیم . تا این که سید را دیدیم ، گفت :« حمید چه شده ؟ » گفتم :« من حداقل دو سه ساعت از شما وقت می خواهم » گفت :« دو سه ساعت ؟ در این شلوغی ؟ » گفتم :« می خواهم تاریخ زندگی ات را جمع کنم . » گفت :« من فقط شب ها می توانم وقت بگذارم .» که شب ها ساعت دوازده ، یک می نشستیم تا این مصاحبه ها را بگیریم .

از سال شصت و دو تا هفتاد و سه سید را ندیده بودم . به قم آمده بود ، رفتم و یک سری عکس از او گرفتم .

* گفتم سید! من دست دو نفر را می بوسم؛ اول آقاست بعد شما

*شما را می شناخت ؟

نه ، ولی وقتی عکسم را نشان دادم شناخت ، همان سال هفتاد و سه ما اولین پوستر سید در تهران چاپ کردیم و  در پوستر نوشتیم رهبر حزب الله لبنان سید حسن نصرالله ، در حالی که سید دبیر کل بود . برای همین خیلی ها اعتراض کردند چرا این پوستر را زده اید شاید فردا انتخاب نشود. گفتیم چه بخواهید و چه نخواهید سید رهبر حزب الله است . بعد ها این عکس ها را لبنان هم پخش کردیم . سال هفتاد و چهار پیش سید رفتیم و با ادعا می توانم بگویم اولین نفری بودم که دست سید را بوسیدم و جا خورد وگفت : « این چه کاری است ؟» گفتم :« سید من دست دو نفر را می بوسم اول آقاست بعد تویی . » گفت :« نه ، این کارها چیه !؟ » روزی که داشتیم مصاحبه می کردیم به مسئول دفترش حاج عباس شمد گفتم :« باید بروید تشکیلات درست کنید و تمام حرفهای سید را ضبط کنید » حتی بسیاری از دست نوشته های سید را جمع آوری کردم و در کتاب آوردم .

*خودشان هم این کتاب را دیده اند ؟

دست نوشت آقا را به لبنان بردم .

*کدام دست نوشته آقا منظورتان است ؟

کتاب را خدمت آقا بردم که این دست نوشته را روی آن نوشت « هر چیزی که مایه ی شناخت و تکریم بیشتر آن سید عزیز شود خوب و برای من مطلوب است » که آن را به همراه نامه ای که دفتر زده بود بردم و چون نتوانستیم سید را ببینیم به رئیس دفترش دادم تا به ایشان برساند .

*فصلی در آخر کتاب را به نقش مصاحبه در تاریخ شفاهی اختصاص داده اید . دلیل ایجاد این فصل در کتاب سید عزیز چیست ؟

آن مقاله با نگاهی به مصاحبه سید حسن بود و نگاهی آموزشی داشت .

* جوانی را دیدم ریشو که می خندید و رفت تا خودش را منفجر کند

*می رسیم به کتاب  « پاره های پولاد » که تقریبا یک بحث تاریخی از فضای لبنان است .

سال شصت و دو یک جوان شیعه لبنانی با یک کامیون پر از مواد منفجره به مقر تفنگداران آمریکایی در بیروت وارد شد لبنان درگیری بود و آمریکاییها به دفاع از اسرائیل و فالانژیست ها وارد درگیری شدند که این جوان با انفجار کامیون در مقر دویست و چهل و یک کماندوی اسرائیلی را کشت .

یک سرباز آمریکایی که نگهبان مقر بود بعدا مصاحبه ای کرد و گفت : « وقتی من آن جوان را دیدم جوانی ریشو بود که می خندید و رفت تا خودش را منفجر کرد » خندۀ این جوان همیشه برای من سوال بود تا سال هفتاد و چهار به هوای این خنده به دنبالش رفتم و روی همۀ شهادت طلب هایی که کار شهادت طلبانه کرده بودم کاری پژوهشی انجام دادم. کاری بسیار دقیق که هم کار کتابخانه ای و هم کار میدانی داشت حتی به خاطر بعضی از نوشته ها تا کمین اسرائیلی و سنگرهای مقاومت و محل بمباران هلی کوپترهای آپاچی پیش رفتم . روحیه کنجکاوی و تجدید خاطرات جنگ مزید بر علت بود، مثلا هلی کوپتر آپاچی یا تانک مرکاوا را باید می دیدم. جاهایی حتی روبروی مرکاوا قرار گرفتم که از مرکاوا می ترسیدم ولی حسم این بود که تا وقتی آن را نبینم نمی توانم بگویم مرکاوا یعنی چی !

برای نوشتن کتاب « تفحص » نزد شهید پازوکی در منطقه رفتم. این طور نبود که در تهران بنشینم و کتاب بنویسم . سعی داشم که این خاطره را در خود منطقه بگیرم . گاهی نزدیک سیم خاردار و معبرها راه می رفتم و حتی سیم خاردار دستم را می برید ولی می خواستم دوباره بفهمم که سیم خاردار یعنی چی . زمان جنگ از مین خیلی می ترسیدم حتی چند دوره که آموزش مین می دادند اصلا نگاه نمی کردم و هنوز هم بلد نیستم آن را خنثی کنم و از مین می ترسیدم ! در منطقه تفحص ، مجید می گفت :« حمید همین طور راه نیفت این جا پر از مین است » می گفتم :« می خواهم از مین بترسم » حتی رفتم یک جایی گیر کردم دورتا دورم مین والمری بود دو ساعت نشستم تا مجید آمد و معبر باز کرد و من را بیرون آورد. این حس را در لبنان هم داشتم .

می خواستم قبل از نوشتن همه چیز را لمس کنم بمباران ، خطر ، درگیری و هر چه هست تا به سید گفتم که می خواهم چنین کتابی را کار کنم گفت :« تو برو فارسی اش را کار بکن ما عربی اش را این جا چاپ می کنیم » و همین شد . جالب این که اگر در اینترنت ساعت ها بگردید حتی یکی از افراد و عملیات های شهادت طلبانه که لیست کرده ام را پیدا نمی کنید مگر کتاب عربی « القصه کامل استشاهدین اللبنان » یا سخنرانی های خود سید در سالگرد شهدا که از این کتاب بود . حتی در بعضی موارد که از کتاب و عملیات ها با سید صحبت می کردم گفت :«حمید ! من این چیزها را نمی دانم تو از کجا این مطالب را آوردی!؟»

* در مورد چهار دیپلمات نمی شد هر چیزی را منتشر کرد

*کتاب کمین جولای هشتاد و دو نیز اثر قابل توجهی است اما خیلی افراد شاید با مشاهدۀ کتاب جمع آوری مطالب را با وجود اینترنت و وسایل ارتباطی کار راحتی بدانند ولی می دانیم که جمع آوری این کتاب کار بسیار سخت و طاقت فرسایی است از سختی های این کتاب برایمان بگویید .

حرف شما درست است اما خصلت من این است که بیشتر از کار کتابخانه ای ، کار میدانی انجام می دهم . من از سال هفتاد و چهار به بعد به لبنان رفت و آمد می کردم و حدود شش میلیون تومان هزینه کردم و نتیجۀ آن دو کتاب « پاره های پولاد » و « کمین جولای هشتاد و دو » شد ولی کل حق التالیف این دو کتاب دو و نیم میلیون تومان بود که سال هشتاد و یک به من داده شد . اما لذتی که می بردم درونی بود چرا که مصاحبه با افراد ، رفتن به عمق حوادث ، دیدن محل حادثه با فشارهای امنیتی که در آن مناطق حکمفرما بود همه و همه مرا اقناع می کرد . در مورد چهار دیپلمات فشارها بیشتر بود و آن زمان نمی شد هر چیزی را منتشر کرد . خیلی از مطالب را در قالب گزارش و مقاله بدون اسم یا با اسم مستعار در مطبوعات منتشر می کردم .

*چرا با اسم مستعار ؟

برای این که حساسیت درست نشود . مثلا در مجلۀ فرهنگ آفرینش ، صفحه ای با عنوان « از معراج برگشتگان » داشتم و چون خودم مسئول صفحه بودم نمی خواستم هر بار یک مقاله یا گزارش به نام حمید داوود آبادی بخورد و برای مخاطب تکراری می شود . یا بعضی از خاطرات افرادی بود که نمی خواستند نامشان منتشر شود . همۀ مصاحبه ها و کتاب و روزنامه های عربی که در لبنان بود را با وجود شرایط مالی سخت جمع آوری کردم و این کار را درمورد اخبار روزنامه های ایران نیز ادامه دادم و مجموع آن را بر یک روال خاص تنظیم کردم برای همین هیچ نتیجه گیری در پایان کتاب انجام ندادم و نتیجه گیری را در مورد چهار دیپلمات به عهدۀ خود مخاطب گذاشتم .حدود سی و یک سال از آن جریان می گذرد و در این مدت هیچ کتابی در رابطه با آن چهار دیپلمات منتشر نشده است .

* جلوی انتشار کتاب را گرفتند

* تا به حال دیده اید که کتاب « کمین جولای هشتاد و دو » مورد استفاده قرار گرفته باشد و برای خودتان جالب باشد ؟

انتشار کتاب موجی را به پا کرد و حساسیت های زیادی برانگیخت . وزارت خارجه دوران آقای خاتمی جلسه گذاشته بودند و در آن نتیجه گرفتند که این کتاب نباید چاپ می شد اولا به این دلیل که در این کتاب لو داده شده حاج احمد توسلیان سپاهی بوده است. گفتم : « ای بابا ! شما کنگره سرداران برای حاج احمد گرفتید بعد پوستر چاپ می کنید و زیر آن می زنید دیپلمات !؟ » این حرف خنده دار بود . اتفاقا چند کتاب از آمریکا یکی برای من فرستاد که در آن زندگی کامل حاج احمد و اینکه چرا به لبنان رفت نوشته شده بود . ولی خود ما نباید آن را چاپ کنیم ! به هر حال جلوی چاپ دوم کتاب گرفته شد .

* چرا ؟

نمی دانم . ولی دنبالش هستم تا ناشری را برای چاپ کتاب پیدا کنم . چون تمام منابع کتاب از منابع آشکار است و منبع سری در آن نیست . خلاصه کتاب خیلی سرو صدا به پا کرد و خیلی ها دنبال آن را گرفتند که سرنوشت این چهار نفر چه شد . خانواده های آن ها پیگیری کردند و کمیتۀ ویژه در دولت و مجلس تشکیل شد ؛ جالب بود خانواده کاظم اخوان تعریف می کردند وقتی برای پیگیری به کمیسیون امنیت مجلس رفته بودند تمام افراد حاضر در آن جا مثل نماینده وزارت اطلاعات و مجلس و سپاه همگی کتاب « کمین جولای » در دست شان بود و بحث هایی که می کردند با اتکا به مطالب این کتاب بود .

*آقای داوود آبادی! آیا تا به حال به خاطر کارهایی که در حوزه ادبیات دفاع مقدس و انقلاب انجام داده اید کسی یا ارگانی از شما تقدیر کرده است ؟

برای « پاره های پولاد » دوستان فرهنگ سرای پایداری لطف کردند و به عنوان کتاب انقلاب از آن تقدیری به عمل آوردند . « کمین جولای هشتاد و دو » را باشگاه خبرنگاران و خانواده گروگانان تجلیل کردند . « تفحص » هم در جشنواره دفاع مقدس رتبه آورد ولی به آن صورت که تقدیر خاصی شود نه ! اما چیزی که برای من در « کمین جولای » ارزش داشت خانوادۀ چهار دیپلمات بود چون سعی کردم به عنوان یک بچه مسلمان کمکی به یافتن سرنوشت آن ها بکنم و غیر از سختی برایم چیزی نداشت ، سختی یی که شیرین بود .

* از کجا معلوم که این ها شهدای ما هستند

*« تفحص » با روایت ساده ای از جنگ آغاز می شود و ادامه می یابد . چه لزومی داشت که کتاب تفحص را بنویسید .

این کتاب را نیز به توصیۀ آقای کمره ای نوشتم . سال هفتاد و پنج هفتاد و شش بود که آوردن این شهدا اوج گرفت و در ذهن جوانان این سوال ایجاد شده بود چگونه این ها جا مانده اند که الان می آورند یا خیلی از شایعات و حرف های نامربوط مثلا از کجا معلوم که این ها شهدای ما هستند . همین ها باعث شد که به دنبال جواب این سئوال ها بروم .

*در این کتاب مطالب دیگران زیاد است و حتی شعرهای شاعران در آن موجود است چه لزومی داشت که این مطالب در این کتاب بیاید ؟

وقتی مصاحبه ها را انجام دادم و خاطرات را جمع آوری کردم آقای کمره ای به عنوان استاد راهنمای من تاکید کرد که همۀ مطالب راجع به تفحص جمع شود و به صورت یک جنگ درآید . شعر ، مقاله ، خاطره و هرچه که هست را جمع کن تا هرکس هر چه در مورد تفحص می خواهد در آن پیدا کند . هر چند خودم زیاد با بخشی از آن موافق نبودم .

*پس برای همین است که کتاب جدید حجمش نصف شده است ؟

برای چاپ جدید ناشر آمد و گفتم :« هر کاری می خواهید انجام دهید مشکلی نیست .»

* «آقای خاتمی! ما را از لیست شهدا خط بزنید»

*فصلی از زندگی شما در کارهای مطبوعاتی گذشت از تکاپوهای مطبوعاتی خودتان ما را آگاه کنید .

بله ، سال شصت و پنج مقاله ای اجتماعی – فرهنگی برای روزنامۀ کیهان نوشتم . خاطرات و مقالات جنگ که برای روزنامۀ جمهوری اسلامی می نوشتم و بعدا از آن نشریۀ شلمچۀ آقای ده نمکی بود که مطالب مختلفی را در آن منتشر می کردم . مثلا مقالۀ معروفی بود که :« آقای خاتمی ما را از لیست شهدا خط بزنید .» چون خاتمی گفته بود :« شهید بزرگ آبراهام لینکلن !» و مقالات سیاسی دیگر که آن ها را بدون اسم می زدم . سال هفتاد و هفت دیدیم جای یک نشریۀ دفاع مقدس خالی است و نشریۀ فکه را راه اندازی کردیم . البته موسسه فرهنگی جنات فکه بود که مجلۀ فکه یکی از محصولات آن بود .

* سپهر با خاطرات کربلای پنج گریه می کرد و روز بعد شعرش را برایم می آورد

*ابوالفضل سپهر هم با شما همکاری می کرد ؟

بله ، سپهر را شخصی به آقای ده نمکی برای کارهای مطبوعاتی معرفی کرده بود که سپهر آمد و شعر « اتل متل » اولیه اش را خواند و من خیلی خوشم آمد . مجلۀ فکه راه اندازی شد گفتم : « سپهر! بیا اینجا فقط به یک شرط و این که باید پنج شعر برای پنج شمارۀ اول نشریه بگویی، چون می خواهم هر شماره یک اتل متل داشته باشد » گفت : « مادۀ خام می خواهم » که می نشستیم و من خاطرات کربلای پنج را تعریف می کردم و خدا بیامرز سپهر گریه می کرد و روز بعد شعرش را برایم می آورد و آن جا بود که شعرها گل کرد . بعدها که اینترنت آمد ما را هم آلوده کرد و سایت ساجد که آقای باقر زاده مسئول آن بود را راه اندازی کردیم .

* بلیط اخراجی ها را دادم به گلابدره ای

*اولین بار شما را به همراه آقای ده نمکی خانۀ آقای گلابدره ای دیدم. با آقای گلابدره ای دوست بودید ؟

یکی از چیزهایی که من خیلی به آن مدیونم کتاب « لحظه های انقلاب » است ، کتابی عظیم و بزرگ که به توصیۀ آقای کمره ای آن را خواندم . آقای کمره ای از آقای گلابدره ای خیلی تعریف می کرد تا این که ایشان به ایران آمد و در جلسۀ هتل لاله که نویسندگان و هنرمندان جنگ حضور داشتند سر یک میز نشستیم . مرحوم ملاقلی پور ، مرحوم گلابدرهای ، آقای کمره ای ، آقای بهبودی و آقای سرهنگی دور هم نشسته بودیم که از آقای گلابدره ای خیلی خوشم آمد . تا اکران اخراجی ها در سینما فلسطین که خیلی شلوغ بود و خیلی ها اصرار داشتند داخل بروند از آن جمله پیرمردی بود که او را نشناختم آمد و گفت : « جوون ، اگه بلیط داری یک دونه هم به ما بده » گفتم : « باشد ، من می فرستم بری تو » گفت : « من را سر کار نذاری خیلی ها قول دادند و انجام ندادند » گفتم : « من اگر خودم هم نروم شما را می فرستم » اتفاقا همین کار را کردم . خیلی خوشش آمد و بعدها در روزنامۀ بانی فیلم نوشته بود که یک جوانی خودش نرفت و من را فرستاد . آخرین بار هم در نمایشگاه مطبوعات بود که او را دیدم . از کسانی بود که همواره غبطه می خورم چرا این ها را کشف نمی کنند . شاید به قول آقای کمره ای « لازمۀ حق مظلومیتش است » وقتی می بینی یکی مثل آقای گلابدره ای گمنام می ماند و جلوی دانشگاه پر می شود از فلان رمان که جز سیری کاذب خاصیت دیگری ندارد .

*رفاقت تان با آقای ده نمکی از کجا شروع شد ؟

فروردین هزارسیصدوشصت و چهار ، گردان حضرت حمزۀ لشکر حضرت رسول در اردوگاه سد دز اولین باری بود که با او آشنا شدم .

*در کارهای سینمایی آقای ده نمکی به ایشان مشورت می دهید ؟

به عنوان مشاور نه ، مشاوره ها رفاقتی است .

* ‌قول ساختن فیلمی از کربلای پنج را از ده نمکی گرفتم

* نظر آقای ده نمکی در مورد کارهای شما چگونه است ؟

کتاب « از معراج برگشتگان » دو بخش عجیب دارد یک بخش را در « دیدم که جانم می رود » آورده ام و دیگری بخش « بازار داغ شهادت » راجع به کربلای پنج است که با آقای ده نمکی در کربلای پنج بودیم . یک روز صبح زود مسعود زنگ زد و با بغض و گریه گفت : « آقا جان ! تو کی این ها را نوشتی ؟» گفتم : « برای چی ؟» گفت : « تو اصلا فیلم جلوی من گذاشتی . اصلا کی وقت کردی این ها را نوشتی ؟» گفتم : « مگه چی شده ؟» گفت : « دو سه روزه که من فقط گریه می کنم انگار که دیوار صحنۀ فیلم کربلای پنج شده جلوی من » و از شدت گریه تلفن را قطع کرد و دیگر جواب نداد . شب که به او زنگ زدم گفت : « این نوشته منو داغون کرد . این دو سه روز نفسم را گرفت » خیلی برای خودم جالب بود اتفاق قرارمان هست حالا که مسعود ده نمکی شدی و هرچه بسازی مردم دنبال خواهند کرد، جا دارد کربلای پنج را بسازی و آروزی من در دنیا این است . قولش را داده ان شاءا... خدا توفیق دهد و بتواند آن را بسازد .

*من چند تا اسم را می گویم شما راجع به این عزیزان چند کلمه بفرمایید .

محمد رضا زائری

روحانی جوان و خوش مشرب

* گلابدره ای هنوز زنده است

محمود گلابدره ای

با این که زیاد با او رفیق نبوده ام ولی احساس می کنم هنوز زنده است .

شهید مصطفی کاظم زاده

هیچ چیزی نمی توانم بگویم؛ بگذریم .

دفتر ادبیات و مقاومت

اولین مدرسه من برای نوشتن کتاب های جنگ

هدایت ا... بهبودی

استاد سخت گیری که ای کاش بیشتر بخندد!

علی رضا کمره ای

همه چیزم را اول مدیون خدا و پدر و مادر و بعد مصطفی و بعد آقای کمره ای هستم .

* استاد! شما هم همیشه آستین هایتان بالاست که!؟

مرتضی سرهنگی

استاد ، استاد ، استاد . برای همه کارهایم از آقای کمره ای و آقای سرهنگی اجازه می گیرم . یک بار آقای سرهنگی حرفی زد که احساس غرور شیرینی کردم . وقتی کتاب « کمین جولای هشتاد ودو » را خدمت ایشان بردم کتاب را دستش گرفت و گفت :« حیف ! حیف ! حیف ! حیف از اینکه چرا داوود آبادی خودش باید آستین بالا بزند و به میدان برود. تو الان باید یک تیمی داشته باشی که ده پانزده نفر بروند و کار بکنند و تو فقط خط بدهی » گفتم : « استاد شما هم خودتان همیشه آستین هایتان بالاست که !؟ »

نشریه فکه

دوره ای که حرف های تنهایی خودمان را برای جوانان می زدیم .

نشریۀ جبهه

نشریۀ پر شرّ و شلوغ

منبع: فارس