کد خبر 241314
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۷:۴۷

حسین در حالی که همان طور با دست به سینه ی [...] می زد، ادامه داد:«ببین! یک سیر استخون داریم و چند لیتر خونِ نجس، که اگه خدا بخواد، می خوایم بدیم و بریم». بعد نشست و به خوردن غذا مشغول شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حسین اسکندرلو» به سال 1341 در جنوب تهران متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران انفلاب اسلامی پیوست و زمانی که در اردیبهشت 1365 در منطقه ی عملیاتی «فکه»، بال در بال ملائک گشود، فرماندهی «گردان حضرت علی اصغر» (از «لشکر10 سیدالشهدا(صلوات الله علیه)») را بر عهده داشت. آن چه خواهید خواند، خاطره ای است از آن شهید بزرگوار که توسط یکی از همرزمانش، جناب «اکبر باقری» روایت شده :


شهید «حاج حسین اسکندرلو» فرمانده ی گردان حضرت علی اصغر(علیه السلام)
(نفری که دست روی سینه گذاشته)
- شهید «حاج عباس کریمی قهرودی» هم
در تصویر دیده می شود(نفری که می خندد)


بعد از عملیات «خیبر»، در بین یگان های تابعه ی «سپاه منطقه ی 10 تهران» اعتراضاتی نسبت به استراتژی رزمی سپاه در جبهه ی جنوب شکل گرفت که فرماندهی سپاه را تحت فشارهایی قرار داد. در کانون این اعتراضات «لشکر10 سیدالشهدا (صلوات الله علیه)» قرار داشت. «حسین اسکندرلو» یکی از نفرات اصلی این ماجرا بود. مدتی قبل از عملیات «بدر»، امام خمینی، رزمندگان را به کنار گذاشتن اعتراضات و تبعیت از فرماندهی کل سپاه امر کردند.
یادم می آید، بعد از اعلام نظر حضرت امام، روزی در مقر «لشکر10 سیدالشهدا (صلوات الله علیه)»، بعد از نماز ظهر، برای صرف نهار، به غذا خوری رفته بودیم. بچه ها، دیس های غذا را بر می داشتند و می رفتند داخل صفِ دریافت غذا. «حسین اسکندرلو» و [...] جلوی من بودند. این دو نفر خیلی با هم رفیق بودند. [...] داشت به حسین حرف هایی می زد که من هم آن ها را شنیدم و متوجه شدم موضوع صحبت همان اعتراضات است. [...] به حسین سرکوفت می زد که چرا ماجرا را پی گیری نمی کند.  می گفت چی شده حسین؟ چرا دیگه صدات درنمیاد؟ الان باید پای قضیه وایسیم؟ نباید پشت بچه ها را خالی کنی. نکنه ترسیدی؟ وجود نداری؟ پس اون جیگرت کجا رفته؟ از چی می ترسی پسر؟ آخرش مگه غیر از اینه که فرماندهی رو ازت می گیرن؟ پس اون همه ادعاهات چی شد و ...
این بنده ی خدا یک ریز حرف های سنگین بارِ حسین می کرد و ایشان هم لام تا کام حرفی نمی زد. غذاهایمان را گرفتیم و رفتیم سر میزها. من هم که ماجرا برایم جالب شده بود، پشت سر حسین و [...] رفتم و کنار آن ها نشستم. [...] و حسین، روبروی هم نشستند و [...] همین طور حرف های سرزنش آمیز می زد که یک دفعه حسین بلند شد. ایشان آدم بسیار با اخلاقی بود اما لحن صحبت هایشان  داش مشتی بود و خیلی که می خواست به کسی عتاب و خطاب کند، از عبارت «ازگل» استفاده می کرد. حسین اول دستش را گذاشت زیر چانه ی رفیقش و سرش را بالا آورد و بعد با همان لهجه ی جنوب شهری و  تحکم آمیز در حالی که با دستش، به سینه ی او می زد، گفت: « ازگل! امام گفته تمومش کنید! من هم خفه شدم! تو هم خفه شو! تمام» بعد در حالی که همان طور با دست به سینه ی [...] می زد، ادامه داد: «ببین! یک سیر استخون داریم و چند لیتر خونِ نجس، که اگه خدا بخواد، می خوایم بدیم و بریم». بعد نشست و به خوردن غذا مشغول شد. [...] هم دیگر حرفی نزد. این ماجرا در ذهن من ماند تا سال 1365 که در جریان عملیات، حسین و گردانش جلو رفتند و خبر دادند که حسین را زدند. جنازه اش جاماند. اوضاع که کمی آرام تر شد. بچه ها رفتند سراغ بقایای اجساد. وقتی دیدم بچه های تعاون، از «حسین اسکندلو»، تنها چند تکه لباس و استخوان آوردند عقب،  یاد همان حرفی افتادم که حسین در سال 63 به آن رفیقش زد: «ببین! یک سیر استخون داریم و چند لیتر خونِ نجس، که اگه خدا بخواد، می خوایم بدیم و بریم».

روحمان با یادش شاد


شهید «حاج حسین اسکندرلو» فرمانده ی گردان حضرت علی اصغر(علیه السلام) - شب عملیات والفجر8