کد خبر 25067
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۸۹ - ۱۳:۴۶

آنچه درپي مي آيد برشي کوتاه از خاطرات سياسي آيت الله سيدمحمدصادق حسيني روحاني از رويدادهاي سياسي تاريخ معاصر ايران ونيزکارکردسياسي حوزه هاي علميه نجف اشرف وقم است که به مناسبت سالروزعروج شهيدنواب صفوي تقديم علاقمندان ميگردد.

به گزارش مشرق، ثامن نوشت: خاطرات آيت الله روحاني که دردست تهيه وتدوين است دربردارنده روايات ونکاتي بکر وناگفته ازتاريخچه مبارزات اسلامي سه ربع قرن اخير درايران وعراق ونيز تحليل هايي متفاوت از آغاز و انجام آن است. اميداست انتشار اين بخش ازاين مجموعه گرانسنگ به غناي دانسته ها دراين باره بيفزايد ودستمايه بررسي هاي عميق ترتاريخ پژوهان گردد.
محمدرضا کائيني

 

جناب عالي در محيط و فضاي تقريبا غيرسياسي نجف تحصيل کرديد. چه شد که تا اين حد انگيزه و علائق سياسي پيدا کرديد؟ آيا بستر خانوادگي مناسبي وجود داشت ويا دوستي‌هاي زمان طلبگي موجب شد به سياست گرايش پيدا کنيد؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. همان‌طور که قاعدتاً‌ اطلاع داريد، پدر و اجداد من، همه در قضاياي اجتماعي و سياسي حوزه علميه و کشور نقش داشتند. پدر من در آوردن مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالکريم حائري به قم بسيار موثر بودند و همچنين در جريانات مربوط به ملي شدن نفت يکي از چند نفر از علمائي بود که به اين مسئله فتوا داد. البته تفصيل اين مسئله زمان زيادي را مي‌طلبد که از آن صرف‌نظر مي‌کنم. در مورد خودم بايد بگويم اين علاقه در مقطعي که در نجف تحصيل مي‌کردم، در من به وجود آمد. خاطرم هست که حدوداً در سنين 16، 17 سالگي بودم که مرحوم سيد مجتبي نواب صفوي براي تحصيل به نجف آمد. در آن زمان ما در مدرسه مرحوم آيت الله آسيد محمد کاظم درس مي‌خوانديم و ايشان خيلي علاقمند شد که با من هم‌حجره شود، اما قانون مدرسه اين‌ طور بود که هر حجره را فقط به يک طلبه مي‌دادند، بنابراين ايشان آمد و در جاي پستو مانند و کوچکي کنار حجره ما که طلاب معمولا در آنجا وسائل پختن غذا و درست کردن چاي خود را مي‌گذاشتند، ‌ساکن شد و با هم رفيق شديم. ايشان از همان اول که وارد آن محيط شد، شروع کرد به بيان صحبتهاي سياسي. مضمون حرف‌هايش هم اعتراض به هيئت حاکمه ايران و زيرپا گذاشتن احکام اسلام توسط آنها و ظلم به مردم و اعتراض به ساکت بودن آقايان علما بود. مي‌گفت چرا آيت الله آسيد ابوالحسن چيزي نمي‌گويد و از اين سنخ حرف‌ها. بعد هم عده‌اي را دور خود جمع کرد و تقريبا از همين مقطع بود که با واحدي که خويشاوندي دوري هم با ما داشت، رفيق شد. مرحوم نواب اين عده را به اين دليل دور خود جمع کرده بود که وقتي مي‌خواست درباره مظالم شاه در ايران حرف بزند و يا از مرجعيت و علما و حوزه انتقاد کند و احتمال داشت مردم به او حمله کنند، اين عده از او حفاظت کنند.

من همان زمان به واسطه رفاقتي که با او داشتم، گفتم اينکه حالا ما بيائيم و مرجعيت را تضعيف کنيم و عليه آن حرف بزنيم، علاوه بر اينکه خلاف شرع است، خلاف مصالح مسلمين هم هست و هيچ تاثيري ندارد. نظر من اين است که شما سعي کنيد با عواملي که فساد فکري و عقيدتي را در ايران اشاعه مي‌دهند،‌ مبارزه کنيد و کساني را که واقعا مسبب اين وضعيت هستند به مجازات برسانيد، والا تخفيف حوزه، ضربه زدن به خود است. مرحوم نواب قبول کرد و گفت: «شما مي‌تواني براي قتل کسروي از آقايان مراجع براي ما فتوا بگيري؟» گفتم:‌ «بله.» البته در آن زمان مشهور بود که آقايان، کسروي را مهدورالدم مي‌دانند، ولي نواب مي‌خواست براي اين کار خود يک نوع رضايتي از آقايان علما داشته باشد، لذا رفتم و از آيت الله آسيد ابوالقاسم خْْْوئي و آيت الله حاج آقاي حسين قمي براي ايشان فتوا گرفتم. با آيت الله خوئي خودم صحبت کردم و فکر مي‌کنم بخشي از پول سفر نواب و پول اسلحه‌اش را هم آيت الله خوئي داد،‌ ولي با آيت الله حاج آقا حسين، خود آيت الله خوئي صحبت کردند. آيت الله حاج آقا حسين قمي شوهر عمه من بود و خيلي هم به ما لطف داشت،‌ ولي تصور کردم اگر آيت الله خوئي به ايشان بگويد تاثير بيشتري دارد و عملا هم همين طور شد. يادم هست که به آيت الله خوئي گفتم‌ نواب جوان متديني است و ما نظير او را در ميان خود نداريم که اين طور عزم خود را جزم کرده باشد و بخواهد با کسروي بجنگد. او مي‌رود، يا موفق مي‌شود و يا شهيد مي‌شود، ولي ما بايد وظيفه‌مان را در قبال او انجام بدهيم. آيت الله خوئي هم موافق بود. آيت الله قمي که اساسا خودش انگيزه مقابله با مظالم دستگاه را داشت و بالطبع زودتر از هر کسي با چنين کاري موافقت کرد.

حال که اشاره‌اي کرديد به پيشينه و انگيزه‌هاي مبارزاتي مرحوم آيت‌الله قمي،‌ با توجه به نزديکي و خويشاوندي‌اي که با ايشان داشتيد، چه خاطراتي از اين خصوصيت ايشان داريد؟

‌ ما از دوراني که مرحوم آيت الله بروجردي در بروجرد بودند، با ايشان ارتباط داشتيم، نامه‌اي به من نوشتند و گفتند که الان آيت الله کاشاني را گرفته‌اند و شرايطش هم احتمالا شرايط سختي است،‌ چون در اختيار انگليسي‌هاست؛ من به شاه تلگرافي زده‌ام که متن آن را به ضميمه اين نامه براي شما فرستاده‌ام. شما سعي کنيد علماي نجف را قانع کنيد که در تائيد تلگراف من]آيت الله بروجردي[، آنها هم تلگرافي را مخابره کنند، بلکه تاثير داشته باشد. آيت الله بروجردي در اين تلگراف نوشته بود: «جناب حجت‌الاسلام و المسلمين آسيد ابوالقاسم کاشاني، از علماي اسلام و مورد احترام مسلمين است. سريعا وسيله آزادي ايشان را فراهم نمائيد».

ما رفتيم و به همه مراجع و علماي طراز اول نجف اين مطلب را گفتيم. عده کمي همراهي کردند و عمدتا طفره رفتند و تعلل ‌کردند، لذا يک شب عمده آقايان را جمع کرديم و گفتيم که آيت الله بروجردي چنين نامه‌اي داده و مصلحت اين است که مساعدت بکنيد. يکي از آقايان محترم که نمي‌خواهم اسم ايشان را ببرم کلامي گفت به اين مضمون که: «آقايان حوزه قم فقط در چنين شرايطي ياد نجف مي‌افتند.» وقتي ايشان اين را گفت، گفتم: «آقا! شاه که الان شما را به عنوان مرجع نجف نمي‌شناسد. اگر شما چنين چيزي را هم امضا کنيد، بايد همراه اين نامه کسي را نزد شاه بفرستيم که به او بگويد که اين آقايان که هستند، چون شما که هنوز در نجف، مرجعيت و آوازه‌اي نداريد.» در اينجا بود که مرحوم آيت الله آسيد عبدالهادي شيرازي به من گفت: «انگيزه ما براي اين ترديد، اين نيست که خداي ناکرده نمي‌خواهيم کمک و امضا کنيم، بلکه از شما مي‌خواهيم بررسي کنيد و ببينيد امضاي اين تلگراف به صلاح و کارساز هست يا نه؟ اگر شما به اين نتيجه رسيديد که به صلاح هست، اين کار را انجام مي‌دهيم».

به هرحال به اين شکل آقايان را راضي کرديم و يکي دو شب بعد، من به منزل آيت الله قمي رفتم و جريان را به ايشان گفتم. ايشان بلافاصله گفتند: «من واقعا هر کاري را که احساس مي‌کردم ممکن است کوچک‌ترين تاثيري داشته باشد، انجام دادم، حتي کارهائي که موجب تمسخر عده‌اي شده، مثلا تلگراف زده‌ام به مصادر امور در امريکا يا نخست‌وزير انگليس! با وجود اينکه بعضي‌ها اين کار را مسخره مي‌کنند،‌ولي من ديدم بايد هر کاري که از دستم بر مي‌آيد،انجام بدهم.» اين قضيه را به اين دليل بيان کردم که بگويم ايشان واقعا در اين گونه امور با جديت و انگيزه تمام وارد مي‌شد و کمک مي‌‌کرد. آيت الله قمي واقعا به تعبير امروزي‌ها انقلابي بود.

از خاطراتتان با مرحوم نواب و مبارزات سياسي وي مي فرموديد.

بله، بعد از اين قضايا، ايشان به ايران آمد و در مرحله اول سر يک چهار راه به کسروي حمله کرد که او مضروب شد، اما کشته نشد و در مرحله بعد بود که امامي اين کار را تمام کرد. بعد هم که ما به قم آمديم، طبيعتا با ما خيلي رفيق بود و پيش ما مي‌آمد، از‌جمله به گمانم بعد از ترور هژير بود که به قم آمد و مدتي در منزل ما مخفي بود. ما دوستاني صميمي بوديم. خاطرم هست که وقتي پدر ما مريض شد و به تهران آمد، عده‌اي از مقامات آمدند و در منزلي که ايشان بستري بود، از وي عيادت کردند. پدر ما در منزل مرحوم آيت الله آميرزا محمد علي شاه‌آبادي که شوهر عمه ما بود، وارد شده بودند. يک روز نخست‌وزير به عيادت ايشان آمد و به من گفت: «شما چون با آقاي نواب صفوي ارتباط داريد، از او بخواهيد که به اينجا بيايد و ما در حضور شما با او صحبت کنيم که دست از اين رفتارهايش بردارد.» من به او گفتم: «نه او آن قدر اطمينان دارد که به اينجا بيايد و نه من خيلي اطمينان مي‌کنم که او را به اينجا دعوت کنم، چون شما دنبالش هستيد و احتمال دارد در همان لحظه دستگيرش کنيد.» گفت: «نه! من قول مي‌دهم در حضور شما صحبت کنيم، اگر توافق کرديم که هيچ، اگر توافق نکرديم، ايشان آزاد است و مي‌تواند به همان ترتيبي که آمده برگردد.» نواب آمد و آن دو با هم صحبت کردند و به توافق هم نرسيدند و نواب از همان راهي که آمده بود، برگشت. چنين صميميتي بين ما بود و خيلي‌ها هم از اين دوستي اطلاع داشتند.

خاطرم هست يک بار نواب و واحدي آمده بودند قم به منزل ما. وقتي رفتند، ديدم بعد از چند لحظه نواب برگشت و با خنده گفت: «اين رفيق ما واحدي درست‌بشو نيست.» پرسيدم: «چرا؟‌» گفت: «داريم مي‌رويم تهران و يک شاهي پول توي جيبمان نداريم. مي‌گويم برو از آقا بگير، مي‌گويد من رويم نمي‌شود!» گفتم: «حالا چقدر مي‌خواهيد؟» گفت: «حدوداً150 تومان!» البته اين پول خيلي بيشتر از کرايه قم تا تهران بود. معلوم مي‌شد براي فعاليت‌هايي که در تهران داشتند،‌ پول نداشتند. پول را دادم و گفت: «قرض است يا هديه؟» گفتم: «هديه است».

قاعدتاً استحضار داريد که چند سالي است که شخصيت و کارنامه مرحوم نواب در کانون توجه و بررسي تاريخ پژوهان و محققين قرار گرفته است. چون جناب‌عالي براي نخستين‌بار است که خاطرات خودتان را از وي بيان مي‌کنيد،‌ مايليم داوري شما را درباره فکر و شخصيت وي بدانيم.

آنچه که من مي‌توانم با قاطعيت بگويم اين است که نواب بسيار انسان متدين و مخلصي بود. از اين نظر هيچ ترديدي ندارم، چون از نزديک با او در ارتباط بودم. فضائل زيادي داشت. بسيار براي مصالح اسلام و مسلمين، هم در ايران و هم در خارج، دلسوزي مي‌کرد. يکي دو سفر به خارج رفت، در مؤتمر اسلامي در مصر شرکت کرد و‌ به اردن رفت و سخنراني‌هاي خوبي رادر هر دو جا ايراد کرد. من تعجب مي‌کردم که چطور عربي را اين ‌قدر خوب ياد گرفته بود، چون در نجف که چندان فرصت درس خواندن پيدا نکرد، البته با بعضي از معاريف از جمله آيت الله اميني، صاحب‌الغدير خيلي رفيق شد، ولي در مجموع خيلي فرصت درس خواندن پيدا نکرد،‌ با وجود اين، عربي را خيلي خوب حرف مي‌زد. يکي دو تا سخنراني در مصر ايراد کرد که بسيار مورد توجه انديشمندان و متفکرين آنجا قرار گرفت. در اردن به اتفاق شرکت‌ کنندگان درمؤتمر اسلامي به ديدن ملک حسين رفته بود. به او توصيه کرده بودند که صحبت نکند، اما به‌محض اينکه ملک حسين وارد جلسه شده بود، از جا بلند شده و گفته بود: «به من گفته بودند صحبت نکن، اما من استخاره کردم و ديدم که مصلحت است که تو را نصيحت کنم!» و حرف‌هايش خيلي هم روي ملک حسين تأثير گذاشته بود. گذشته از اينها، برخلاف حرف‌هائي که برخي درست مي‌کردند که او بدون تدبير و عقل عمل مي‌کند، ‌بسيار باهوش و مدبر بود، منتهي بعضي از دوستانش در قم که شاخه فدائيان اسلام را در اينجا تشکيل داده بودند، از جمله واحدي و ديگران، رفتارهائي را مي‌کردند که به پاي نواب نوشته مي‌شد، حال آنکه معلوم نبود او با همه اين کارها موافق باشد.

حالا من داستاني را که خودم از نزديک شاهد بودم برايتان نقل مي‌کنم. مي‌دانيد که در آن مقطع شايع کردند قرار است جنازه رضاشاه را به قم بياورند و تشييع بکنند. مرحوم آيت الله بروجردي در فکر فرو رفته بود که با اين قضيه چگونه برخورد بکند. پدر ما چون سياسي‌تر بود، به ايشان گفت: «شما صدرالاشراف را از تهران بخواهيد و به‌طور خصوصي به او بگوئيد که من مايل نيستم جنازه رضاشاه را به قم بياورند و تشييع کنند.» ايشان اين پيشنهاد را پذيرفت و صدرالاشراف را احضار کرد. آيت الله بروجردي داستان را به او گفت و صدرالاشراف جواب داد: «قرار است جنازه را در اهواز تحويل بگيريم و با قطار به تهران ببريم. اگر شما اعتراض نکنيد و حساسيتي ايجاد نشود، من ترتيبي مي‌دهم که جنازه ساعت 3 بعد از نصف شب به قم برسد، در اين ساعت هم که امکان تشييع نيست و ما جنازه را به تهران مي‌بريم. شما هيچ حساسيتي به خرج ندهيد، من ترتيب کارها را مي‌دهم.» آيت الله بروجردي به قول اينها اعتماد کردند.

همان وقتي که خبر آوردن جنازه رضاشاه به قم در شهر پيچيد، آقايان فدائيان اسلام در مدرسه فيضيه و در هر جا که برايشان امکان فراهم مي‌شد، عليه اين قضيه صحبت کردند و ميتينگ دادند. اينها مي‌گفتند که چرا دستگاه مي‌خواهد جنازه رضاشاه را که آن جنايات را در قم مرتکب شده و مرحوم آشيخ محمد تقي بافقي را در حرم حضرت معصومه‌(س) زير لگد گرفته بود، بياورد و در قم دفن کند؟ جمعيت زيادي هم پاي منبر و در ميتينگ‌هاي اينها جمع مي‌شد. به هرحال قولي که صدرالاشراف به آيت الله بروجردي داده بود، با ايجاد چنين جوي، عملي‌ نشد و دستگاه، جمعيتي را به هر شکلي که بود، جمع کرد و تشييع نسبتا مفصلي را در قم انجام داد. البته يک عده از بازاريان قم گفته بودند ما مي‌آئيم و اين جمعيت را خوب بازرسي مي‌کنيم و هر يک از آقايان علما و روحانيون را در ميان جمعيت ببينيم، بعدها به حسابش مي‌رسيم!

جريان تشييع گذشت، ولي آقايان فدائيان دست از سخنراني و اعتراض بر نداشتند. بعضي از اين سخنراني‌ها فعاليت‌هاي درسي طلاب را مختل و حتي تعطيل مي‌کرد. اينها عليه آيت الله بروجردي صحبت مي‌کردند و حتي تعريض و کناياتي هم به پدر من داشتند، مثلا مي‌گفتند عالم چهار مردان مي‌توانست جلوي آوردن جنازه رضاشاه را به قم بگيرند، اما اين کار را نکرد. عالم چهار مردان، پدر من بود. خاطرم هست در جلسه‌اي سيدي که از وابستگان به اينها بود، جمله‌اي گفت که من احساس کردم تعريض به پدر من است و من به‌شدت در آن جلسه اعتراض کردم و به او تشر زدم. حرف هاي من در آن جلسه بازتاب پيدا کرد و به گوش مرحوم آيت الله بروجردي هم رسيد. ايشان همان شب من را خواست و گفت: «اين اعتراضي که شما امروز به اينها کرديد، کارِ به جائي بود. شما مي‌توانيد با اينها صحبت کنيد، برويد و قدري نصيحتشان کنيد. اينها چرا موجب اختلال در حوزه مي‌شوند؟ سعي کنيد از اين کار منصرفشان کنيد».

هنگامي که از منزل آيت الله بروجردي بيرون آمدم، در ميانه راه به واحدي برخوردم. او از حرف‌هاي من خطاب به آن سيد در آن جلسه باخبر شده بود، ولي نمي‌دانم از کجا فهميده بود که آيت الله بروجردي به من گفته بود که اينها را نصيحت کن! واحدي به من گفت: «ما شما را يکي از حاميان خودمان در قم مي‌دانستيم، حالا شما تصميم گرفته‌ايد ما را نصيحت کنيد؟ در هر حال من آمده‌ام که شما را از طرف فدائيان براي ناهار در منزل خودمان دعوت کنم.» من بلافاصله گفتم: «آن سيد بي‌ادب هم در مهماني هست؟» گفت: «نه آقا! او نيست.» ما رفتيم منزل واحدي و در آنجا من به واحدي گفتم: «قضيه تشييع جنازه رضاشاه گذشته و تمام شده. از اين کارهايتان دست برداريد.»، اما ديدم که اينها روي خصلت‌هاي جواني که دارند، ‌دست ‌بردار نيستند. ادامه اين رفتارها هم مي‌توانست وضعيت حوزه را مختل کند. من وقتي ديدم اينها قبول نمي‌کنند. به منزل آيت الله بروجردي رفتم. در آنجا اصحاب ايشان گفتند: «اگر حرف ناراحت‌کننده‌اي داريد، فعلا به آقا نگوئيد، چون از نظر روحي متاثر مي‌شوند.» بعد از دقايقي آيت الله بروجردي خيلي سرحال آمدند و در بيروني نشستند. من هم کنارشان نشستم. يکي از اصحاب ايشان آمد و در گوش من گفت: «ببينيد آقا امروز چقدر سرحال هستند. سعي کنيد حرفي به ايشان نزنيد که ناراحت بشوند.» به او گفتم براي نگفتن حرف استخاره کردم، بد آمد و احساس کردم بايد بگويم. به آيت الله بروجردي گفتم: ‌«آقا! ‌من با اينها صحبت کردم، ولي فکر نمي‌کنم دست از اعتراض بردارند.» مرحوم آيت الله بروجردي گفتند: «آخر حرف اينها چيست و چه مي‌گويند؟» گفتم: «مي‌گويند که آقا موجب شده که جنازه رضاشاه را به قم بياورند و يا دست کم مي‌توانسته از اين کار جلوگيري کند و نکرده.» به‌محض اينکه اين حرف را زدم، ايشان برافروخته شد و با صداي بلند گفت: «يعني من بعد از 80 سال طلبگي، آن‌قدر بي‌دين شده‌ام که بروم از جنازه پهلوي تجليل کنم؟ چرا چند نفر بچه اين قدر بي‌ملاحظه حرف مي‌زنند؟ شما که مي‌دانيد به من قول دادند جنازه را به قم نياورند. آنها زير قولشان زدند، ضمن اينکه حالا هرچه بوده تمام شده و رفته و الان ديگر دليل ندارد اينها سروصدا راه بيندازند».

به هر حال آن روز گذشت و فردا ايشان سر درس آمد،‌ ولي بسيار بي حوصله و ناراحت بود و با تامل، وقت را مي‌گذراند. ايشان صحبت را شروع کرد و گفت: «مگر در روايت نخوانده‌ايد که اگر کسي به مرجع تقليد اسائه ادب کند،‌ شرعا عاصي است. مگر نخوانده‌ايد که:هم حجتي عليکم و انا حجت‌الله.» يک مقدار اظهار ناراحتي و درددل کرد و درس هم نگفتند. درس که تمام شد، حوالي غروب، عده‌اي در فيضيه و دارالشفا ريختند و شروع کردند به کتک زدن فدائيان!

مي‌گويند ظاهراً از لرهائي بودند که با بيت آيت الله بروجردي ارتباط داشتند.

البته آنها هم بودند،‌ اما انصافاً‌ عده‌اي از طلبه‌ها هم در اين قضيه بودند، ‌چون ناراحتي آيت الله بروجردي و اهانت به ايشان آنها را برانگيخته مي‌کرد. به هرحال ريختند و فدائيان اسلام را حسابي کتک زدند. يادم هست چنان از پشت با چوب توي سر آسيد هاشم حسيني زدند که به صورت روي زمين افتاد! يکي از رفقاي ما به نام آقا مهدي لاجوردي نقل مي‌کرد که واحدي و يکي دو نفر از رفقايش رفته و روي پشت بام دارالشفا پنهان شده بودند. من روي پشت بام بودم و داشتم از پله‌ها پائين مي‌آمدم که ديدم چند نفر از لرها دارند با چوب از پله‌ها بالا مي‌آيند تا روي پشت بام بروند و واحدي را بزنند. گفتم: «من الان روي پشت‌بام بودم، کسي آنجا نيست.» گفتند: «مطمئني؟» گفتم‌: «بله.» و با اين ترفند، آنها را برگردانده بود، وگرنه واحدي را کشته بودند.

به هرحال فرداي آن روز مرحوم نواب به قم آمد و داشت به طرف فيضيه مي‌رفت که عده‌اي تصميم گرفتند به او حمله کنند.او گفت: «صبر کنيد!‌ من با رفتار اين رفقا موافق نبودم، با توهين به مراجع و رئيس حوزه مخالفم، البته با تظاهرات عليه آوردن جنازه رضاشاه به قم موافق بودم، ولي با اين کارهايشان مخالف هستم و الان هم آمده‌ام که بساط حزب را از قم جمع کنم و ببرم.» اينکه مي‌گويم نواب آدم فهيمي بود و مي‌توانست قضايا را مديريت کند، يکي از نمونه‌هايش اين است. از آن مقطع هم واحدي و بقيه رفقايش به تهران منتقل شدند. البته گاهي به قم و به منزل ما مي‌آمدند و يک عده از طلاب هم که بعدها از انقلابيون شدند، با آنها ارتباط داشتند،اما فدائيان ديگر در قم فعاليت چنداني نداشتند.

با توضيحاتي که شما در باره حوزه علميه نجف داديد، فضاي آن را چندان هم غيرسياسي نمي‌دانيد؟

مراجع، علما و فضلاي نجف، اولويت را به تحصيل مي‌دادند، اما اگر کسي بخواهد بگويد علما و مراجع نجف غيرسياسي يا بي‌تفاوت بودند، واقعا جفا کرده است. رفتار آيت الله حاج آقا حسين قمي، آيت الله خوئي و بعدها آيت الله حکيم نشان مي‌دهد که همه آنها به مواضع سياسي و حفظ مصالح اسلام اهتمام داشتند.