گفتم: مادر، تو بروي جبهه، پس کي من را ببرد دکتر و بياورد؟ گفت: اولا اخوي هاي ديگرم هستند، دوما، مادر اگر من بمانم و دوره بعد از جنگ را ببينم سکته مي کنم. نمي خواهم به آن دوره برسم پس دعا کن شهيد بشم،

گروه جهاد و مقاومت مشرق- خانواده شهيدان جنگروي مرا به راحتي در خانه خود پذيرفتند. مادر جنگروي ها، بانويي است خوش برخورد و مهربان  که علي رغم کسالت مشهودش با حوصله پاي سوالات من نشست و رو ترش نکرد. هر چند يادآوري خاطرات باعث رنج کشيدنش مي شد اما سعي مي کرد مطلبي را از قلم نيندازد. پدر بزرگوار اين دو شهيد  اما حالشان براي مصاحبه مساعد نبود و ما نتوانستيم از محضرشان استفاده کنيم ، در عوض برادر شهيدان تمام تلاش خود را کرد که سنگ تمام بگذارد و الحق که شرمنده صبر و حوصله اش شديم.

توضيح اين نکته را لازم مي دانم که شهيد جعفر جنگروي به دليل مسئوليتي که در جنگ به عهده داشت (جانشيني لشکر 10 سيدالشهدا(عليه السلام)) و سن و سالش ، نسبت به برادرش علي جنگروي شناخته شده تر است و طبيعي است که در اين مصاحبه ، ميزان مطالب مطرح شده درباره ايشان بيشتر از برادر کوچک ترش خواهد بود.

 

 

*مشرق: ابتدا خودتان را معرفي کنيد.

*زماني: "هاجر زماني"مادر شهيدان "علي" و "جعفر جنگروي" هستم. حدود 70 ساله ام و اصالتا اهل خونسار و روستاي "فِرِيْدَنْ" هستم. پدرم "علي‌جان" و مادرم "صنم خاتمي" هم اهل همانجا بودند. کوچک بودم که با خانواده براي بهتر شدن امرار معاش به تهران مهاجرت کرديم.
آن وقت‌ها با ماشين دودي رفت و آمد مي‌کرديم و در تهران محله "صفّاري" ساکن شديم. پدرم با برادرهايم بنّايي مي‌کردند. ايشان بسيار متدين بود و به نمازش خيلي اهميت مي‌داد، وقتي صداي اذان از مسجد "حاج آقا رسول"(شقاقي) در محله "صفاري" که کنار خط راه آهن بود برمي‌خواست فوراً خودش را مي‌رساند مسجد. هر سه نوبت نمازش را در مسجد اقامه مي کرد، ايشان هميشه عبا به تن مي‌کرد.
مادرم هم خانه‌دار و زن خوب و متديني بود و به تربيت بچه‌ها مشغول بود.
منزل ما خانه اي قديمي با چندين اتاق بود که در هر اتاق يک خانواده زندگي مي کرد. آن زمان خانه ها آب لوله‌کشي نبود و بايد براي آوردن آب خوراکي مي رفتيم خيابان "نوري" و خيابان "لرزاده" از آب انبار آب مي‌آورديم.

 

*مشرق: از زندگي با حاج آقا جنگروي بگوييد.
*زماني: ايشان علاوه بر اينکه با ما فاميلي دوري داشتند در يکي از اتاق هاي استيجاري همان خانه با برادرشان همسايه ما بودند. همانجا بود که با خانواده ما بيشتر آشنا شده بود و آمد خواستگاري. 13 سالم بود که با احمد آقا که جواني 30 ساله بود با مهريه 60 تومان ازدواج کردم. اگر چه تفاوت سني ما زياد است اما من به دليل داغي که به خاطر شهادت فرزندانم ديده ام شکسته تر به نظر مي آيم. بعد از ازدواج هم در همان محله اتاقي اجاره کرده بوديم که به همراه برادر شوهرهايم زندگي مي‌کرديم. مبلغ اجاره هم ماهيانه 3 تومان مي شد که اين پول آن زمان زياد بود.
چند سال بعد از زندگي در "صفاري" وضع مالي مان بهتر شده بود، خانه سه طبقه اي در خيابان "شهباز جنوبي" با مبلغ 20 تومان خريديم. حقوق حاج آقا شده بود روزانه 5 تومان.

 

*مشرق: اولين دفعه‌اي که نام امام خميني (ره) را شنيديد کي بود؟

*زماني: سال 42. همان زماني که مردم به خاطر تبعيد ايشان کرکره‌هاي مغازه هايشان را کشيدند پايين. اين آشنايي باعث شد تا بعد از فوت آيت الله بروجردي ايشان مرجع تقليدمان هم بشوند.

 

*مشرق: روز ورود امام(ره) يادتان هست؟

*زماني: بله. ما خيلي خوشحال شديم و سر از پا نمي شناختيم. همگي رفتيم براي مراسم استقبال.

 

*مشرق: چند فرزند به دنيا آورديد؟
*زماني: 8 پسر و يک دختر داشتم. که جعفر و علي به شهادت رسيدند و مهدي هم بر اثر تصادف 12 سال پيش از دنيا رفت.او مهندس راه و ساختمان بود. فرهنگسراي "خاوران" را هم ايشان ساختند. از خدا مي خواهم هرچه اين سه فرزندم خوابيدند بقيه بچه هايم زندگي کنند.

*مشرق: پسرها با هم دعوا هم مي‌کردند؟

*زماني: اصلاً. خوشي و جواني من در همان محله "شهباز جنوبي" بود. بچه‌ها مجرد بودند، سفره مي‌انداختيم و همه دور آن مي‌نشستيم. برادرها با هم خيلي خوب بودند.

 

*مشرق: اهل درس خواندن هم بودند؟

*زماني: بله. همه‌شان در مدرسه "دارالفنون" درس مي‌خواندند. "علي" از همه شان درس‌خوان تر بود و وقتي شهيد شد از مدرسه تماس گرفتند که بياييد مدرک ديپلمش را بگيريد، وقتي مدرک را گرفتيم معدل او 20 بود.

 

*مشرق: از جعفر بگوييد؟

*زماني: ايشان در سال 1333 به دنيا آمد. جعفر بسيار شيطان و شيرين زبان بود. ايشان بسيار خوش‌اخلاق بود طوري که الگوي بچه‌هاي ديگر مي شد. او بسيار انسان دوست و خداپرست بود.
آن زمان‌ها مثل الان روز مادر را جشن نمي گرفتند اما جعفر براي من روز مادر هديه مي‌گرفت. من کمردرد و پادرد داشتم، يک روز ديدم جعفر يک ماشين لباس‌شويي گذاشته روي چرخ و مي‌آورد. اين ماشين را که هنوز هم دارد برايم کار مي‌کند به عنوان هديه روز مادر خريده بود. باقالي پلوغذاي مورد علاقه اش بود و غذاهاي من را هم خيلي دوست داشت، مي‌گفت: فقط غذاي مامان.
ايشان خيلي به فوتبال و کشتي علاقه داشت، کشتي هم مي‌گرفت. وقتي فوتبال پخش مي‌شد دائم پاي تلويزيون بود.
آن زمان اکثرا در خانه تلويزيون نداشتند اما ما يک سياه و سفيد خريده بوديم.

 

*مشرق: سر کار هم مي‌رفت؟

*زماني: بله. خياط و برش کار بود، در پاساژ "مصطفي" برايش دکان خريديم و در آن کار مي کرد.
از کوچکي در يک خياطي شاگرد بود و از همانجا ياد گرفته بود. موقعي که مي‌رفت جبهه مغازه را مي داد به رفقايش تا آنها در آن براي خودشان کار کنند. مي‌گفت: آنها محتاج تر هستند. خودش در سپاه هم مشغول شده بود، بعد مغازه را 200 تومان فروخت.

 

*مشرق: جعفر آقا ازدواج هم کرده بودند؟

*زماني: جعفر ازدواج کرده بود و الان 2 فرزند دارد. دخترش مهديه 3 ساله و عليرضا پسرش هم 2 ساله بود که ايشان شهيد شد.

*مشرق: قبل از انقلاب مبارزه هم مي‌کرد؟

*زماني: بله، زياد. اما من خيلي در جريان چگونگي فعاليت هايش نبودم فقط مي دانم دائم در مسجد "امام جعفر" بودند. بعد از پيروزي انقلاب هم در کميته فعاليت مي‌کرد. آن سالها دوستانش دائم جمع مي شدند خانه ما و مي‌گفتند: اينجا حسينيه حاج جعفر است. شب‌ها هم موقع خواب که بالش کم مي آمد اورکت‌هايشان را مي‌گذاشتند زير سرشان و مي خوابيدند.

 

*مشرق: خاطره‌اي از جعفر بگوييد.

*زماني: يک روز آمد گفت: مادر مي‌خواهم بفرستمت مکه، گفتم مادر لياقت خودت براي رفتن به مکه بيشتر از منه اما گفت: نه، تا زماني که پدر و مادرم نرفتند من نمي‌روم. من و حاجي را فرستاد مکه، سال بعد هم خودش مشرف شد.

 

*مشرق: يکي از خوابهايي را که از حاج جعفر ديديد برايمان تعريف کنيد.

*زماني: خواب جعفر را زياد نديدم. من خيلي از فراقشان ناراحتي مي کنم . شبي که پسر شهاب به دنيا آمد در خواب و بيداري او را ديدم که يکدفعه غيب شد.

در کنار حاج علي فضلي ، فرمانده وقت لشکر 10 سيدالشهدا(عليه السلام)

*مشرق:از آخرين ديدارتان با ايشان بگوييد.
*زماني: آخرين دفعه اي که جعفر را ديدم يک روز صبح سر سفره صبحانه بود و کتفش شکسته بود، چون چند روز قبل که در خيابان فلسطين با يکي از بچه هاي سپاه تهران و سردار نوجوان که با هم دوست بودند پياده مي رفتند. يک وانت رد مي شود و آنها دست تکان مي دهندو نيش ترمزي مي زند، جعفر و آقاي نوجوان فوري مي روند بالا اما آن يکي دوستش که يک پايش هم قطع بود جا مي ماند. جعفر دولا مي شود او را بکشد بالا اما چون وزن او سنگين بوده جعفر با کتف مي افتد رو آسفالت. طبقه پايين خانه مان را جعفر با هزينه خودش ساخت. مي گفت: دلم مي خواهد خانواده ام زير سايه شما باشند. آن روز صبح ساکش را بسته بود و من را صدا کرد، گفتم مادر کجا مي خواهي بروي؟ نه چشم داري و نه لب، تو سهمت را از جنگ گرفتي. در حالي که صبحانه مي خورد گفت: مادر من! دعا کن من شهيد شوم.
هميشه او من را مي برد دکتر. يک دکتر جهودي بود در خيابان وليعصر که به جعفر مي گفت: من خيلي از تو خوشم آمده ناهار بيا پيش من با تو گپ بزنم، جعفر زد پشت دکتر و گفت: شما هر محبتي داري براي درمان مادرم بگذار.
گفتم: مادر، تو بروي جبهه، پس کي من را ببرد دکتر و بياورد؟ گفت: اولا اخوي هاي ديگرم هستند، دوما، مادر اگر من بمانم و دوره بعد از جنگ را ببينم سکته مي کنم. نمي خواهم به آن دوره برسم پس دعا کن شهيد بشم، به تو قول مي دم موقع شهادت اول تو را دعا کنم.

 

*مشرق: از علي برايمان بگوييد.

*زماني: او بچه آرام و خوبي بود. هيچ وقت من را اذيت و ناراحت نمي کرد. به کتاب خيلي علاقمند بود و به همين دليل يکي از اتاق هاي خانه را کرده بود کتابخانه، کتابي نبود که علي نداشته باشد. او در شهرري معلم قرآن بود.

*مشرق: خواب ايشان را ديده ايد؟

*زماني: يکبار علي را خواب ديدم که تر و تميز با يک لباس آبي روشن آمده و دستش هم يک مرغ زنده و يک کدو حلوايي بود.
آن روزها من از فراق و قرار نداشتم و از خانه مي رفتم بيرون. صبح با ديدن اين خواب خيلي خوشحال بيدار شدم. جعفر آمد بالا، او در کتابخانه علي نماز مي خواند. گفت: مامان قضيه چيه؟ صبح زود بيدار شدي و خوشحالي؟ با من خيلي شوخي مي کرد. جريان خواب علي را برايش تعريف کردم، جعفر خيلي خوب خوابم را تعبير کرد، او گفت: مرغ زنده يعني مي رويد مکه، کدو هم يعني همسر شهاب (عروسم) پسر به دنيا مي آورد و همان هم شد.

 

*مشرق: از آخرين ديدارتان با او چيزي به ياد داريد؟

*زماني: بله. وقتي روز آخر داشت مي رفت گفتم کجا مي ري؟ تو هنوز مرخصي داري.( در بيت المقدس مجروح شده بود). گفت: بايد بروم. آنروز غذا کتلت داشتيم وقتي خورد حاضر شد و رفت. او را از زير قرآن رد کردم اما تا آمدم آب بريزم انگار غيب شده بود. خيلي تند تند را مي رفت. بعد از اين چند سال هنوز رغبت نمي کنم کتلت درست کنم.

 

*مشرق: جنازه او هنوز برنگشته، اين قضيه آزارتان نمي دهد؟

*زماني: مگر مي شود آزارم ندهد؟ علي 28 سال است که مفقود الجسد است اما تکه اي از لباس خوني اش را آوردند و به عنوان ياد بود دفن کردند. موقع دلتنگي سر مزارش مي روم. 

 

ادامه دارد...

 

 

گفتگو : اسدالله عطري