در ادامه، مطلب منتشرشده در صفحه شخصي دژاکام و سپس متن دلنوشته خانم سنجابي را ميخوانيد:
این هم از روضه امروز ما خیلی دلم برای حاج آقا ضیاءآبادی تنگ شده بود. امروز پاشدم رفتم مسجد ایشون رو پیدا کردم و برای اولین بار پس از سالهایی که ایشون در خیابان سقاباشی مجلس داشت پشت سرشون نماز خوندم. اما شانس با من یار نبود و خود حضرتشون صحبت نکردند. سخنران مجلس هم به روضه کوتاهی بسنده کرد و مجلس تمام شد؛ نه سینهزنی و نه عزاداری دیگری! منی که این همه راه را رفته بودم تا دربند، دیگر وقتی نداشتم که در مجلس دیگری شرکت کنم و دست از پا درازتر برگشتم.
تازه به خانه رسیده بودم که پیامکی آمد از خانوم خبرنگار سالها پیش کیهان در یکی از شهرها: "یک مطلب درباره محرم نوشتم هم خودتون نظرتون را بگید و هم اگر امکان داشت و مناسب بود برای روزنامه کار کنید."
نوشتم که مدتهاست دیگر کیهان نیستم ولی چشم به دوستان سفارش می کنم. بعد نشستم نوشتهاش را خواندم. خیلی خوب ارتباط کربلا و محرم را به آن حدیث معروف که امتداد عاشورا را در همیشه زمان تأکید میکند نشان داده بود و بیشتر خودش را در این کربلایی که دیر رسیده. از سوژه خوشم آمد.
برایش نوشتم به جز یک اشتباه املایی، از تمام متن لذت بردم و خوشم آمد. نوشت:
«اگر بد بوده، این اولین نوشته من بعد از شیعهشدنم بود.» فکر کردم شوخی میکند اما نه، تأکید داشت که اخیراً به مدد دوستی در حرم بانو حضرت معصومه«س» از مذهب شافعی، به افتخار تشیع رسیده است. حسابی توی فکر رفتم و تصور نمیکردم خواهری که اینهمه خبرها و گزارشهای خوب برایمان ارسال کرده بود، از اهل تسنن بوده و من فکرش را هم نمیکردم. اما آنچه مرا کاملاً تکان داد و همان شد روضه از دست رفته امشب من این بود که نوشته بود: «هنوز روم نمیشه برم هیئت. شما که این شبها توی هیئتید، برای امثال من هم دعا کنید. و اضافه کرده بود: ...حس بیولایت زندگیکردن، اون هم این همه سال، خجالت و شرم بزرگی است که نمیتوانی ندیدهاش بگیری. دعا کنید ارباب عالم، منِ توبهکرده را تو جمع گریهکنهایش بطلبد. نمیدانید چه دردی دارد وقتی همه میآیند ولی خجالت اجازه نده که تو بری حتی توی یک پسکوچه، پشت چادرسیاهی که هیئتِ بچهکوچولوهای محله، گریه کنی.. .
*****
مشرق - متني که در ادامه تقديم حضورتان ميشود، دلنوشته خانم "مهرانگيز سنجابي" خبرنگار استاني روزنامه کيهان است که بهتازگي به مذهب حقه "تشيع" گرويده و مستبصر شده است. براي ايشان و همه حقجويان جهان، آرزوي توفيق و سعادت در دنيا و آخرت داريم:
تماشاچی نباش
میترسم از آسمان چون نوید بالا رفتن است و من نردبانی نتوانم ساخت
میترسم از وا حسرتای زینب که به دل نداشتهام چنگ میزند
میترسم از کوفه نفس که بار دیگر بی وفایی کند
میترسم از صدای «هل من ناصر ینصرنی» عشق و پاهایی که درگل زمان و مکان واماندهاند
وای وای میترسم از کربلای درون خویش....
مشکم از آب معرفت خالی است
کودکان عاطفه تشنهاند، کاری باید کرد، خیزران بر پشت، تیغ بر پایم میباید دوید، عشق بر نیزه قرآن میخواند میباید شنید.
صدای پای اشتران به گوش میرسد، کاروان خسته است، تشنه است، میباید رفت...
آسمان رخت سفر بسته زمین در راه است
آسمان حنجر بریده زمین را غرق بوسه میکند
بوی یاس میآید
محراب مرد اخلاص باری دیگر خونین است
بیا تو هم تماشا کن محرم است...
ماه بر فراز نیزه و خورشید بر اشتری بیجهاز به جهان ریشخند میزند. رد خونین پای کاروان وفا بر روی شنهای دشت بیوفای حجاز جا خوش میکند و صدای مویه زنی که برای دشت حادثه لالایی مرگ میسراید.
گوش کن! صدای پای اشتران را خواهی شنید؛ زمین چند روز دیگر بیشتر میهمان تاجداران افلاک نیست و آنگاه که گلوی آخرین مبارز دریده میشود و زنان و کودکان داغدیده در میان رقص شعلههای آتش معجرهای نیمسوخته را بر سر میکشند و رد درد پاهای آبله بر ریگزاران تفدیده حجاز تا پشت در نیمسوخته علی میرساندت.
وچشمهای سرخ این مرد حرامی به سرخی یاقوتی که بر گلبرگ سپید صورت این یاس نشسته است رگهای گردنت را متورم میکند..
وای ناموس خدا...
بیا تو هم تماشا کن! محرم است ...
بیا اینجا انتظار، انتظار فرج است از کنار شط بیرحم فرات، که بر کام خشک میراثدارانش رحم نمیکند؛ و نگاه خیرهمانده غیرةالله به خیمهها و زنان و دخترانی که مانند مهرههای تسبیح به زنجیر بیرحمی این نامردیها به صف میشوند.
و صدای خرد شدن ساقه نازک غنچه یاس که بر نیزه سوار میشود.
هااااااااااااااااای
عباس! دستهایت هم کنارت نیست تا نوک انگشت ترت را به لبهای خشک این طفل بچکانی عمو.
راستی تو میدانی چرا نگاه حسرتبار آن دختر سهساله جامانده از کاروان به شط خشکیده است؟
بیا تو هم تماشا کن! محرم است...
این آخرین سجدههای آسمان به زمین است که به گوشش نوای العفو میخواند.
آسمان! برای زمین طلب آمرزش کن؛ تو که قهر کنی تمام غصهها به زمین ترک میخورند. تمام آبها شور میشود بر دیده زمین خون میشود تا غصه جفایی که به تو رفت از یاد من و تو بشوید.
راستی تو میدانی چگونه خسی بر صدر نیلی آسمان نشست...
بیا تو هم تماشا کن محرم است...
ما رأیتُ الا جمیلا.. خداااااااااااااا تو بگو چه سرّی است میان واژهواژههای این جمله که میرساندم به تو...؟
دست های تو دیدنی است بانوی آفتاب، بیا نشانم بده چگونه میتوان پارهپارههای آسمان را بر فراز دو دست نشاند و سماع عشق کرد با معبود.
بیا نشانم بده من از نسل ابراهیمم بانو! مرددم به من بگو چگونه پارهپارههای این ققنوس، مردهها را جان میدهد و بر یقین دینمردهها میافزاید و اشک از دیندار و بیدین میگیرد.
بیا تماشا کن محرم است ...
ضجههای این زن، گوش جملاتم را دریده است. حزن صدایش، رشته لغاتم را بریده. سرت را برگردان مادر! نبین عزیز دلم.. درد ندارد.. فقط دستهایش کمی گنده است و نوک نیزهاش کمی کند؛ ولی تو ضجه نزن مادر! دردم میگیرد.
هاااااااااااااای رباب! چشم از نیزه آخری بردار....
صدای لايلایات تمام بچههای شهر را خوابانده است.
بیا تماشا کن! محرم است.. ولی تماشاچی نباش!