کد خبر 27263
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۰۱:۳۲

دکتر چمران گفت: اگر ما چندتا موتور پرشي با موتورسوار خبره و تيز و بز داشته باشيم، مي تونن تانک ها را شکار کنند. قاسم به دکتر گفت:« آن موتورسوارها که گفتيد، سيد سراغ داره؛ ولي همشون از اين بچه لات ها و تيغ کش ها

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، سيد ابوالفضل کاظمي ، از بچه هاي قديمي جنگ که حضورش در جبهه هاي نبرد به درگيري هاي کردستان و ستاد جنگ هاي نامنظم در کنار شهيد چمران برمي گردد ، از روزهاي ابتدايي جنگ خاطراتي بسيار شنيدني دارد. شايد جلب توجه ترين اين خاطرات مربوط به تشکيل يک واحد «شکارچي تانک » به سفارش دکتر چمران است. سيد ابوالفضل آن ماجرا را اين گونه تعريف مي کند:

 

من تقريبا هر روز دکتر چمران را مي ديدم. ايشان به محورها و سنگرهاي بچه ها سر مي زد؛ يا من به استانداري مي رفتم و در استانداري ديداري تازه مي کردم. دکتر بيشتر وقتش را در محور کرخه و روستاهاي اطراف مي گذارند. عراق هم آنجا را حسابي مي کوبيد.
يک روز به استانداري رفتم. دکتر من را ديد و پرسيد: «سيد، چه خبر؟»
- دنبال زدن تانک ها هستيم.
- الان مشکل اين تانک ها هستن. محورها و فاصله ها طوري است که نمي تونيم راحت شکارشون کنيم. هر روز هم به تعدادشون اضافه مي شه. امروز يه فکري به ذهنم رسيد.
- چي آقا؟
- اگر ما چندتا موتور پرشي با موتورسوار خبره و تيز و بز داشته باشيم، مي تونن تانک ها را شکار کنند.
يک چيزي به دلم افتاد. خواستم بگويم و براي اولين بار در عمرم حاج قاسم( به ابوالقاسم کاظم دهباشي مي گفتيم حاج قاسم. بزرگ ما در محل بود و مريدش بودم. در کربلاي 5 شهيد شد.) را دور بزنم. رو به دکتر گفتم: «آقا، من يه فکري دارم که به وقتش مي گم.»
از دکتر خداحافظي کردم و آمدم پايين و منتظر شدم دور و بر دکتر خلوت بشود تا حرفم را بزنم. کنار پله ها ايستاده بودم که حاج قاسم صدايم کرد و گفت:« من هم موافقم، سيد جون.»
با تعجب گفتم:«با چي؟»
- با همون حرفي که مي خوايي به دکتر بزني.
- اگر موافقي، پس خودت بهش بگو.
- نه. بيا با هم بريم پيشش.
چند دقيقه بعد با هم رفتيم به اتاق دکتر. قاسم به دکتر گفت:« آن موتورسوارها که گفتيد، سيد سراغ داره؛ ولي همشون از اين بچه لات ها و تيغ کش ها هستن.»
دکتر به من نگاه کرد و گفت:« آره سيد؟ قاسم راست مي گه؟»
گفتم:« بله، آقا. سراغ دارم!»
دکتر گفت:« من آدم بي کله مي خوام. امروز برو تهران، پي اين کار. اين کار فعلا از همه چيز مهم تره. ببينم چه مي کني. علي يارت.»
همان روز با وانتي که محمد نجفي راننده اش بود، آمدم محل و يکراست رفتم سراغ جليل نقاد. جليل، بچه ي محلمان بود. سن و سالش کم، اما قلدر محله بود. ريز نقش و زبل بود. براي همين معروف شده بود به جليل پا کوتاه. برادرش جزء سازمان مجاهدين خلق و خودش مومن و پاک سيرت و عشق موتور بود. به چشم، به هم زدني، دل و روده موتور را پايين مي آورد و دوباره همه را سوار مي کرد. خودش هم يک موتور پرشي بزرگ داشت. همان قدر که من کفتر هايم را دوست داشتم و اسيرشان بودم، جليل هم موتورش را دوست داشت.

 

جليل نقاد ، سردسته  شکارچيان تانک سوار بر موتورش در جبهه خوزستان


آن روز، بعد از سلام و احوالپرسي، قضيه شکار تانک را برايش توضيح دادم. جليل را راضي کردم بيايد منطقه. بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جليل و بچه هاي مولوي رفتيم. جمع شان کردم و گفتم که فردا صبح ساعت 8 بيايند نخست وزيري. بعد به خانه رفتم تا ديداري تازه کنم.
فردا صبح زود به نخست وزيري رفتم. 50 نفر آمده بودند که همه شان موتور پرشي داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزير، وقتي قواره بچه ها را ديد، نخ آمد که «اين قواره ها به درد جنگ نمي خورند. اين ها کي هستند جمع کرده اي آورده اي؟ مگر جبهه جاي کفش قيصري و سوسول بازي است؟»
جوش آوردم. خواستم خفت اش کنم؛ اما جلوي خودم را گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلي نبود. زنگ زدم به استانداري اهواز و قضيه را سير تا پياز براي حاج قاسم گفتم. يک ساعت طول کشيد تا حاجي زنگ زد و مشکل را در نخست وزيري حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها را با همان قطار مسافربري بار بزند و به اهواز بفرستد.
غروب آن روز رسيديم. موتورها را بار تويوتا کرديم و به استانداري برديم.
دکتر چمران تا بچه ها را ديد، تک تک شان را بغل کرد و با همه شان مدل مشتي ها، سلام عليک کرد. همان سلام عليک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها براي هميشه حرفش را بخرند.
دکتر رو به من گفت:«چه ورق هايي آورده اي، سيد! بارک الله، باباجان. »
بعد براي موتور سوارها توضيح داد:« ما يکي يک آرپي جي زن مي گذاريم ترک شماها. بريد تو دل دشمن. تا جايي که امکان داريد، به تانک هاشون نزديک بشيد. يک جاي مناسب، موتور رو بخوابونيد تا آر پي جي زن، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما، و خيلي تيز و سريع برگرديد عقب. اين کار، سرعت عمل و دقت مي خواهد.»
بعد از آن جلسه توجيهي، موتورسوارها را به قاسم سپردم، چون مي خواستم به محور فرسيه بروم. وقتي داشتم از در ساختمان بيرون مي آمدم، دکتر صدايم کرد و گفت:
- سيد جان، دستت دردکنه. اگر خدا کمک کنه، وضع دفاعي ما خيلي بهتر ميشه. تو جنگ چريکي، اميد ما به مردمه.
گفتم:« آقا، شما نيگا به قيافه اينا نکن. هر کدوم، ده تا عراقي رو حريفه. دل پاک دارن و شجاعت، که شما دنبالش هستي.»
- مي دونيد آقا، يک چيزي هست که روم نميشه به شما بگم. نصف اين بچه ها، مال محله هاي خلاف نشين هستن. لات هستن و گردن کلفت محله شون؛ اما حرف ما رو خريدن!
- ما مرد جنگ مي خواهيم. فقط همين.
از آقا چمران خداحافظي کردم و به محور فرسيه برگشتم.
بين نيروهاي داوطلب، بيست – سي لبناني هم بود که هم رزم دکتر در لبنان بودند. همه شان ورزيده و کار بلد جنگ بودند. هم با عراقي ها مي جنگيدند و هم به نيروهاي مردمي آموزش تاکتيک و شکار تانک با آر پي جي مي دادند. آن ها مثل دکتر لباس پلنگي تنشان بود و بعضي هايشان چفيه داشتند. آن موقع هنوز چفيه رايج نشده بود. فقط لبناني ها و رزمندگان بومي عرب چفيه مي بستند.
شايد روز سوم جنگ بود که شنيدم لبناني ها سه تا شهيد داده و دو – سه تا تانک زده اند. علي عباس، يکي از آنها بود که بيشتر از همه به چمران نزديک بود و فارسي خيلي خوب حرف مي زد. با ما هم خيلي زود اخت شد.
قرار شد علي عباس به موتورسوارها آموزش شکار تانک با موتور بدهد.
يک هفته از جنگ گذشته بود. خط، شلوغ پلوغ بود. هنوز نظم برقرار نشده بود. هر کس براي اولين بار اعزام شده بود، يکي – دو روز مقر نگهش مي داشتند تا نفس بگيرد و با منطقه آشنا شود. در همان روزها مدارس را در اهواز خالي کردند تا نيروهاي داوطلب و مردمي را در آنجا جا بدهند.
بعد هم گفتند مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعيين کنند؛ يعني هر مسئول محوري، نيروهايش را به عقبه خودش ببرد. من، بچه هايي را که از محل آمده و آشنايم بودند، به مدرسه مهرآئين مي بردم.
اگر لباس خاکي و سلاح آماده بود، تجهيزشان مي کردم و هر روز، بعد از نماز صبح، آن ها را به خط منتقل مي کردم و از آن طرف، کساني را که مدد مي خواستند يا مجروح بودند، با خودم به عقبه مي آوردم. آن موقع سلاح و لباس خاکي به اندازه کافي نداشتيم. بيشتر شلوار کردي مي دادند که استتار و خاکي رنگ باشد. سلاح بيشتر ژ – سه، ام – يک، کلاش و نارنجک بود. بعضي ها بدون لباس خاکي، فقط سلاح دستشان مي گرفتند و مي رفتند.
خود من بيشتر شلوار کردي خاکي رنگ مي پوشيدم و گيوه پام مي کردم و محال بود که کلاه آهني سرم بگذارم.
يک روز صبح حاج قاسم صدايم کردم وگفت:« اين کاغذ رو دکتر چمران نوشته؛ سريع برو لشکر 92 زرهي، چند تا آر پي جي 7 قرض بگير.»
به اتفاق يکي از بچه ها سوار سيمرغ شديم و به مقر 92 ارتش رفتيم. تا ساعت 12 ظهر پشت در اتاق مسئول تسليحات ايستاديم. از اين اتاق به آن اتاق، به اين بگو، به آن بگو. هر کس مي شنيد ما آر پي جي مي خواهيم، يک تيکه اي به ما انداخت و مي رفت.
ادذان ظهر را گفتند. ناهار، سر گنجشگکي بود. دو تا يغلوي هم به من و سرباز همراهم دادند. زير يک درخت نشستيم و سر گنجشگکي را خورديم. بعد از ظهر، يک سرباز با يک گوني آر پي جي آمد؛ اما بدون گلوله.
گفتم:« پس گلوله اش کو؟ بدون گلوله به درد نمي خورند!»
با لهجه اهوازي گفت:« به توچه؟»
گفتم:« من اين ها رو نمي برم، داداش! کجا ببرم؟ مگه عقلم کمه؟»
هي من بگو، هي اهوازيه بگو. دست آخر من از رو رفتم! با اعصاب خط خطي، آر پي جي ها را ريختم تو گوني، گذاشتيم پشت سيمرغ و برگشتيم.
غروب رسيديم استانداري. وقتي قصه را با ناراحتي براي حاج قاسم گفتم، حاجي خنديد و گفت:« خيالي نيست؛ گلوله اش رو بايد از عراقي ها بگيريم.»

اواسط آبان ماه ، وضع سوسنگرد وخيم شد. اين شهر ، توي يک ماه اول جنگ ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. يک بار عراق از سه طرف به سوسنگرد حمله کرد. دکتر چمران ، اشغال سوسنگرد را خطر و تهديدي براي اهواز مي دانست. عراق با تانک هاي تي-52 و خمپاره و توپ ، شهر را زير آتش گرفت. داشت خاک سوسنگرد را توبره مي کرد. من آن جا آن قدر آر پي جي زدم که از گوش هايم خون مي آمد.خون ها خشک شده بود روي يقه لباسم و سرم منگ شده بود اما تانک ها مثل علف هرز از هر جا مي آمدند بالا. تمامي نداشتند.
روز دوم درگيري، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و باراني، و زمين خيس و گل آلود بود و پاها تو گل فرو مي رفت. توي سرما و باران، جنگيدن صد برابر سخت تر است. دکتر بيسيم زد به عقبه و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما هيچ کس نيست حلقه محاصره را بشکند و اين ها را ببرد.
دکتر صدايم کرد و گفت:« اين کار عباسه. سيد، بدو بيسيم بزن، عباس مهمات بياره.»
گفتم:« عباس زاغي؟»

گفت:« آره، اون مي تونه مهمات بياره.»
منظور دکتر ، عباس ملا مهدي بود.
گفتم:« آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر مي آن!»
گفت:« عباس رو صدا کن، سيد ... وقت نداريم.»
عباس را با بيسيم صدا زديم. خود دکتر هم با عباس حرف زد و توجيه اش کرد که چکار بايد بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشم هاي درشت و سبز داشت و بي نهايت بي کله و بي ترمز بود.
يک ساعت بعد، تويوتايي گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همين طور مي گازيد و بوق مي زد. نگاه کرديم، ديديم عباس است. يک تويوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها دويدن مهمات را خالي کردند و بيخ ديوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. بعد به هر دسته از بچه ها، 25 گلوله آر پي جي و نوار فشنگ داديم. چند خمپاره 60 هم بود که تقسيم کرديم.دکتر گفت:« بچه ها، هر جور مي تونيد، ضربه بزنيد. فقط جلويشان را بگيريد.»

سحر روز سوم وقتي با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ايرج رستمي و حاج قاسم داشتيم مي رفتيم محور طراح ، اوي راه ، وسط خيابان ، بغل ويرانه ي خانه اي وانت عباس زاغي را ديديم که گلوله مستقيم خورده و آتش گرفته بود.جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشيده بود و سر و تنش پيدا نبود.نمي توانستيم عباس را عقب ببريم و مجبور شديم جا بگذاريمش.
صبح اما تانک ها روستاي دهلاويه و اطراف را زير آتش گرفتند. اين آخرين مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود. براي همين، موتورسوارها را آماده کرده بود تا آر پي جي زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند.
دوازده تا موتور سوار دست من بود. ساعت حدود 9 صبح، عراق يک آتش مفصل ريخت. بعد نفربرها و افراد پياده که دسته دسته لا به لاي تانک ها حرکت مي کردند، به طرف شهر سرازير شدند. موتورسوارها، پشت کانال هايي بودند که عراق قبلا بيرون شهر زده بود. من آن ها را به صورت دشت بان پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوايشان را با تيربار داشته باشند. تيربارها آتش ريختند و راکب ها از جا کنده شدند. زير آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آر پي جي زدند. چند دقيقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانک هاي عراقي که مي سوختند و دودشان به هوا مي رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند.
موقع برگشتن، يکي از موتور سوارها، گلوله ي مستقيم تانک خورد و تکه تکه شد. آن روز، حدود يک چهارم تانک ها را همين موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دست کاري مي کردند تا صدايش خفه باشد. زير و بم موتور را مي دانستند.
در آن عمليات جليل نقاد، سردمدار شکارچيان تانک، ترکش خورد.  در حال حاضر،جليل نقاد بدنش از نيمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتور سازي اش کار مي کند و چرخ زندگي اش را مي چرخاند.

دور بر ظهر ، تانک ها عقب نشستند و در حين عقب نشيني آن ها ، لودرها آمدند و خاکريز ها را سفت کردند.