در عملیات خیبر، چیزی به اسم غواص نبود. تا آن زمان حتی به نیروهای اطلاعات، اطلاعات عملیات نمی‌گفتند. کار اطلاعات، شناسایی، مشخص کردن راه‌کارها، پیدا کردن نقطه ضعف دشمن و راه‌های نفوذی به داخل آن‌ بود.

به گزارش مشرق، محمد حسین نظر نژاد معروف به بابا نظر از سال 1358 با آغاز قائله کردستان به آنجا رفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جنوب شد. بابا نظر 140 ماه در مناطق جنگی حضور داشت و چشم و گوش خود را در راه خدا داد و در این راه جراحت های بسیار دیگری نیز برداشت. حاصل این دلاوری ها برای او 160 ترکش بود که تنها 57 ترکش از سر وی خارج کردند و 103 ترکش دیگر همچنان در بدن او جا خوش کرده اند.

آنچه پیش روی شماست بخشی از خاطرات اوست که در رابطه با انجام عملیات خیبر می‌گوید:

                                                              ***

شهریور ماه 1362 پدرم از دنیا رفت. آن زمان هنوز قادر به راه رفتن نبودم. پدرم گفته بود بروید محمد را بیاورید. مرا با برانکارد به منزل پدرم بردند. دیدم ایشان را رو به قبله گذاشته‌اند. پدرم را صدا زدم. بلافاصله چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی کرد و گفت: آمدی بابا.

گفتم: بله.

خیلی آرام دستش را دراز کرد و من دستم را گذاشتم توی دستش. آهسته سرم را جلو بردم گفت: دوست دارم اولین کسی که خاک رویم می‌ریزد، تو باشی. نگذار که دیگران رویم خاک بریزند. شاید غبار جبهه هنوز در وجود تو باشد و این غبار مرا از فشار قبر نجات بدهد.

یک ربع بعد هم، تمام کرد. مرا به بهشت رضا (ع) بردند. آن جا خودم را از روی برانکارد پایین کشیدم و با دست روی پدرم خاک ریختم. جمعیت زیادی آن جا بودند. از نظر معنوی احتیاج به روضه نبود.

بهمن همان سال دیگر قادر به حرکت بودم. ساعت پنج صبح آقای نعمانی به منزل ما آمد و گفت: قالیباف خواسته که به جبهه برگردی.

یک سال تمام استراحت مطلق به من داده بودند ولی خودم اعتماد داشتم که در جبهه خوب می‌شوم. همسرم گفت: تو تازه داری راه می‌روی. هنوز نمی‌توانی بدوی.

گفتم: بچه‌ها مواظب من هستند، شما غصه نخورید، آن‌ها از خانه بیشتر پرستاری می‌کنند.

به پادگان نیروی هوایی امام رضا (ع) آمدم. دیدم اسم مرا آن جا یادداشت کرده‌اند و حاج باقر قالیباف منتظر است. با یک استیشن پای هواپیما رفتیم و سوار شدیم. ما به دزفول رفتیم. در دزفول، حاج باقر قالیباف گفت: من به منطقه مورد نظر برای عملیات می‌روم. شما به سایت نزد بقیه بچه‌ها بروید.

من با نعمانی که مسئول محور بود، به سایت رفتیم. هادی سعادتی و حسن آزادی داخل سنگر بودند. سنگر خیلی خوبی بود. ما را دیدند و صلوات فرستادند. گفتند: امشب ما به سمت منطقه حرکت می‌کنیم. شما در اینجا بمانید تا حاج باقر قالیباف بیاید.

هادی سعادتی، نعمانی، اسداللهی، حسین کارگر و حسن آزادی رفتند. من و عبدالرحمن نجفی که رئیس ستاد تیپ بود، در سنگر ماندیم. شب شد اما قالیباف نیامد. فردا هم نیامد. تا سه روز، نه او آمد و نه کس دیگری به ما سر زد. سه روز بعد، دم عصر بود که دیدم آقای احمدی آمد و گفت: حاج باقر قالیباف در منطقه عملیاتی منتظر شماست.

گفتند که باید تحت پوشش برویم. سوار یک آمبولانس شدیم و به چزابه رفتیم. تا آن جا جا رسیدیم، نمی‌دانستم منطقه عملیاتی کجاست. گفتم: می‌خواهید به منطقه هور بروید؟

آقای احمدی‌ گفت: تو از کجا فهمیدی؟

گفتم: غیر از آنجا، جای دیگری برای عملیات نیست. شما باید به پل طلائیه و شلمچه بروید یا این که از هور و از آب عبور کنید.

گفت: اتفاقا تیپ 21 امام رضا (ع) می‌خواهد از آب عبور کند. راه برگشت دیگری نمانده است. اگر به آن جا برویم، دیگر نمی‌گذارند برگردیم.

ساعت یک نیمه شب بود که رسیدیم، همه خواب بودند. سنگری بود که آن را با حلبی درست کرده بودند. خیلی ساده و بیشتر شبیه کلیه ماهیگیران بود. داخل سنگر رفتم. دیدم دم در خوابیده‌اند. حاج باقر قالیباف هم آن عقب خوابیده بود. با سر و صدای ما آن‌ها بیدار شدند. گفتند: حاج آقا، بگیر بخواب.

گفتم: باباجان، ساعت از دو گذشته، بلند شوید.

بلند شدند. چای خوردیم و مقداری صبر کردیم. به حاج باقر قالیباف گفتم که تو قرار بود، برگردی. گفت: اگر می‌گفتم، تو ول کن ما نبودی.

گفتم: من به عنوان یک فرد سیار نمی‌آیم. اگر این باشد، همین الان به خانه‌ام برمی‌گردم و استراحت می‌کنم. مسئولیت مرا مشخص کنید.

حاج باقر قالیباف گفت: حالا صبح بشود.

گفتم: نه، مسئولیت مرا مشخص کن.

گفت: خیلی خب. شما به عنوان مسئول محور تیپ 21 امام رضا (ع) باشید. آقای نعمانی، اسداللهی و کارگر نیز به عنوان معاونین شما کار می‌کنند.

گفتم: حرفی نیست ولی چرا این همه نیرو به من می‌دهید؟

گفت: به خاطر این است که اگر شما ماندید،‌این‌ها بتوانند جلو بروند. گفتم: من باید توجیه شوم.

حاج باقر قالیباف گفت: برای توجیه شدن وقت زیاد است. دیروز هر کار کردیم، نتوانستیم مرغابی بزنیم. امروز ببینم می‌توانیم بزنیم.

به کنار هور رفتیم. فکر می‌کنم پنجاه شصت تیر زدیم اما به یک مرغابی هم نخورد. در واقع، زدن مرغابی با کلاشینکف خیلی سخت است. مرغابی‌ها هم توجیه بودند. به محض این که می‌رفتی بزنی، بلند می‌شدند و اسداللهی خودش را لخت کرده بود که وقتی مرغابی زدیم، شنا کند و برود آن را بیاورد. اسفند ماه بود. هوا سرد بود و او سرما خورد. اسداللهی می‌لرزید و حاج باقر قالیباف تیراندازی می‌کرد. گفتم: حاج آقا، این بنده خدا پیرمرد است، نمی‌تواند.

قایقی را توی آب انداختیم. قایق باریکی بود. آقای کارگر، آقای نعمانی و آقای اسداللهی توی قایق نشستند. حاج باقر قالیباف گفت: من با حاج آقا نظر نژاد این جا می‌ایستیم. شما چند تا ماهی بگیرید و بیاورید.

به آن‌ها دستور داده بود وسط آب که رسیدند، قایق را چپ کنند! به محضی که رسیدند وسط آب، قایق را چپ کردند. اسداللهی توی آب افتاد. بعد به حاج باقر قالیباف گفت: حاج باقر، این کلک‌ها زیر سر توست، باشد. توی خط که رسیدیم، جبران می‌کنم.

به محل استقرارمان برگشتیم. خودمان باید غذا را درست می‌کردیم. تعدادی سنگر در اطراف سنگر ما قرار داشت که سنگر بچه‌های اطلاعات بود. آن‌ها سوپ مرغ درست کرده بودند. به آن‌ جا رفتیم و از سوپ مرغ آن‌ها خوردیم. به سنگر که برگشتیم، کارهای بررسی نقشه انجام شد. گفتند که باید قرارگاهی برای تیپ 21 امام رضا (ع) درست شود تا گردان‌ها به آن‌جا بیایند. حاج باقر قالیباف به پاسگاه برزگر رفت. وقتی برگشت، گفت که اجازه دادند بلدوزر بیاوردیم و کار کنیم.

بلدوزرها خاک‌برداری زمین قرارگاه را آغاز کردند. قرارگاه را حول و حوش پاسگاه برزگر زدیم. بعدها جاده سید‌الشهدا را هم از همان قسمت کشیدند و به سمت جزیره بردند. آبراه جلوی قرارگاه، محل عبورمان بود. قرار شد من، حاج باقر قالیباف ، هادی سعادتی، حسن آزادی و بچه‌های اطلاعات با دو قایق برویم و راه را بازدید بکنیم. لباس‌های بلند عربی پوشیدیم و با وسایلی مثل نور و چنگک ماهیگیری در قایق‌ها نشستیم. من، حاج باقر قالیباف و هادی سعادتی در یک قایق نشستیم. حسن آزادی، احمدی، قراقی و نعمانی هم در قایق دیگری نشستند. آن‌ها جلوتر حرکت می‌کردند. آقای احمدی مسئول اطلاعات تیپ 21 امام رضا (ع) بیشتر از ما توجیه بود. به طرف هور رفتیم و شبی را در آن‌جا گذراندیم.

بچه‌های عرب که آن جا کار می‌کردند، روی همین نی‌ها با کتری چای می‌گذاشتند. آتش را از نی خشک و خار و خاشاک مهیا می‌کردند. با همان روش، چای درست شد و همه خوردیم. بعد کنسرو آوردیم. من که از ترس نیاز به بیرون رفتن، جرأت نکردم کنسرو بخورم.

قرار شد حاج باقر قالیباف و آقای احمدی و حسن آزادی تا نزدیک دجله بروند و در خشکی پیاده بشوند. بعد هم به سمت روستای همایون بروند. ما در نزدیکی روستای رطه و داخل نیزار ماندیم. جای خوبی بود. داخل آب، خشکی‌های متحرکی وجود داشت. در یکی از آن خشکی‌ها پیاده شدیم. قایق را بستیم. حاج باقر قالیباف به همراه یکی از بچه‌ها لباس‌هایشان را در آوردند و داخل کوله پشتی گذاشتند. سپس داخل آب رفتند و شناکنان به سمت خط عراقی‌ها حرکت کردند. و از آن‌ جا تا خشکی، دویست سیصد متر بیشتر فاصله نبود عراقی‌ها خط آن چنانی نداشتند، چون فکر می‌کردند که نمی‌توان عملیات انجام داد.

نیروهای جیش‌الشعبی در آن قسمت مستقر بودند. آن‌ها با فاصله‌های خیلی زیاد، روی پشت بام‌های روستای رطه سنگر زده و تیربارهای خود را کار گذاشته بودند. وقتی بچه‌ها به آن طرف رسیدند، لباس‌های عربی‌شان را پوشیدند، تورهای ماهیگیری را روی دوش‌شان انداختند و به سمت روستای همایون رفتند.

دم غروب، حاج باقر قالیباف و بقیه برگشتند. حاج باقر گفت: نزدیک بود گیر بیفتیم.

پرسیدم: چه شد؟

گفت: کنار دجله رفتیم.خواستیم عبور کنیم که دیدیم سربازهای عراقی آنجا هستند و تا ما را دیدند، سوال پیچ‌مان کردند. این بنده خدا جواب‌شان را می‌داد. ما هم خودمان را به گنگی زده بودیم و اصلا حرف نمی‌زدیم. عراقی‌ها هم از این که ما گنگ هستیم، دل‌شان به حال ما می‌سوخت. در دلم گفتم: بگذار برگردم عقب، یک پدری از شماها در بیاورم که بفهمید گنگی یعنی چه!

در عملیات خیبر، چیزی به اسم غواص نبود. تا آن زمان حتی به نیروهای اطلاعات، اطلاعات عملیات نمی‌گفتند. کار اطلاعات، شناسایی، مشخص کردن راه کارها، پیدا کردن نقطه ضعف دشمن و راه‌های نفوذی به داخل آن‌ها بود. شناسایی قرارگاه‌های سپاه دشمن از طرف قرارگاه‌های کربلا، قدس، نجف و خاتم‌الانبیاء (ص) صورت می‌گرفت. بچه‌های عرب زبان هم در آن قرارگاه‌ها زیاد بودند. کار شناسایی تیپ و گردان‌های دشمن ، از سوی اطلاعات لشکر و تیپ‌های خودمان انجام می‌گرفت. واحدهای اطلاعات هم به صورت اکیپ‌های سه چهار نفره تشکیل شده بودند و انجام وظیفه می‌کردند. در این قسمت، کارهای اطلاعاتی به عهده سه تیم مختلف بود. در هور دکل‌هایی زده و روی آن‌ها دوربین کار گذاشته بودیم. با کیسه دور دوربین‌ها را استتار میکردیم.

نهم اسفند 1362 بود. دستور داده شد گردان‌ها را به منطقه عملیاتی بیاوریم. نعمانی، اسداللهی و کارگر گردان‌ها را به قرارگاه آوردند. نیروها به داخل سنگرهایی که ساخته شده بود، هدایت شدند. شریفی و سید علی ابراهیمی به ترتیب فرماندهی و جانشینی گردان الحدید را به عهده داشتند.

بصیر و خاوری در گردان کوثر، سعید رئوف فرمانده گردان یاسین و پروانه فرمانده گردان رعد بودند و علی اصغر برقبانی فرماندهی پنجمین گردان را به عهده گرفت. هر گردان در جای خودش استقرار پیدا کرد. یک گروه چند نفره از مجاهدین عراقی هم به تیپ 21 امام رضا(ع) مامور شدند.

قرار شد به وسیله بیسیم با آن ‌طرف آب ارتباط داشته باشیم. حاج‌باقر قالیباف فرماندهان گردان‌ها را برای بردن نیروها به هور کاملا توجیه کرد. حتی یک شب شریفی را با خودش به آن‌طرف هور برد و آبراه‌ها را تا خود روستای رطه کاملا بررسی کردند. چادرها را با نی استتار کردند. تسوجی که شیخ جوان و وارسته‌ای بود، قرار شد بعد از عملیات برای توجیه مردم شهر القرنه به منطقه برود. من گوشه چادر را مقداری بالا زدم و دیدم تسوجی داخل نیروهای پیشتاز تجهیزات بسته و عمامه‌اش را روی سر گذاشته و کلاشینکف هم بر شانه‌اش گرفته است. عرب‌ها شعار حماسی می‌دادند. گاهی هم تیر هوایی شلیک می‌کردند. تسوجی هم با آنها دم گرفته بود. دست به کمر زده، یک چیزی می‌خواندند و دور آتش می‌چرخیدند. به حاج‌باقر قالیباف گفتم: قرار نبود شیخ تسوجی جلو برود؟!

گفت: ما هرچه به ایشان گفتیم، گفت شما می‌خواهید حیثیت و آبروی ما را ببرید که همه بگویند شیخ‌ها فقط برای حرف زدن می‌آیند. قرار باشد حرف بزنم، بعد از عملیات بلندگو بیاورید، من برای مردم القرنه صحبت می‌کنم.

تسوجی مجرد بود. من به او گفتم: آقای تسوجی، شما هنوز ازدواج نکرده‌اید؟

گفت: من کلاه سرم نمی‌رود!

برای او شعر می‌خواندم و سربه سرش می‌گذاشتم. گفت: این حرف‌ها در روحیه من تاثیر ندارند. من حالا حالاها ازدواج نخواهم کرد. حاج‌باقر قالیباف شما را فرستاده که مرا منصرف بکنید.

آن شب شور و هیجان عجیبی داخل این دو گروه افتاده بود. نیروهای مجاهد عراقی که در بین بچه‌های منطقه بودند، می‌دانستند اگر فردا جلو بروند، پدر و مادران خود را می‌بینند.
منبع: فارس