مادر شهید «ناصر ابدام» می‌گوید: پسرم با اینکه ۱۵ ساله بود، خوب توانسته بود خودش را تربیت کند کارهایی می‌کرد که به سن و سالش نمی‌خورد؛ افرادی که از خودش بزرگتر بودند را امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد و با کسی تعارف نداشت.


مشرق / امر به معروف و نهی از منکر، آنچه که امروز در عمل به آن کوتاهی می‌کنیم و گاهی فراموش می‌کنیم این وظیفه الهی را. حقش این نبود این گونه این امر واجب را فراموش کنیم؛ چرا که خون بهترین مخلوقات الهی بر پای آن ریخته شده است؛ خون اباعبدالله‌ الحسین(ع)، خون حضرت عباس(ع) و بعد هم خون بسیاری از جوانان انقلابی؛ یکی از آنها شهید «ناصر اِبدام» است که در شهریور 1369 در حال انجام فریضه نهی از منکر در پارک لاله تهران مورد ضرب چاقوی اراذل و اوباش قرار گرفت و در حالی که فقط 15 بهار از عمرش می‌گذشت، به شهادت رسید.


تصویر شهید ناصر ابدام که بر روی یکی از دیوارهای تهران نقش بسته است

امام خمینی(ره) در پاسداشت مقام زن می‌فرمایند: «از دامن زن مرد به معراج می‌رود»؛ به مناسبت تولد حضرت زهرا(س) و بزرگداشت روز مادر، پای صحبت‌های «تحفه خدایی» می‌نشینیم مادری که فرزند 15 ساله‌اش را راهی معراج کرد.

* بچه‌هایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم

ناصر دومین فرزندم بود که سال 54 در خرم‌آباد به دنیا آمد. پدرش بنا بود و به همین خاطر برای کار به شهرهای مختلف سفر می‌کردیم. اسم پسرم در شناسنامه «ناصر» بود، اما او را غلام‌عباس صدا می‌زدیم. خودش این اسم را خیلی دوست داشت. بعد از به دنیا آمدن غلام‌عباس به تهران آمدیم. منزل‌مان در حوالی مسجد ابوذر در منطقه 17 تهران بود. من از همان ابتدا بچه‌هایم را به مسجد می‌بردم و آنها را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم. کم‌کم تأثیرات این کارها را در غلام‌عباس می‌دیدم.

غلام‌عباس از نوجوانی وارد بسیج شد. پیش‌نماز آنجا هم پدر آقای علیرضا پناهیان بود. یک طلبه‌ای هم به نام احمد پناهیان که تقریباً هم دوره غلام‌عباس بود و باهم فعالیت می‌کردند. حتی بعد از شهادت غلام‌عباس پیش‌نماز مسجد می‌گفت: «این مسجد حدود 80 شهید دارد، اما بنده در شهادت هیچ کدامشان به اندازه عباس ناراحت نشدم».

* از کودکی انقلابی تربیت شد

همسرم از سال 61 تا آخر جنگ مدام به جبهه می‌رفت، آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگی‌مان با حقوق کارگری اداره می‌شد. یک بار به همسرم گفتم: «تو به جبهه نرو، وضعیت زندگی ما را که می‌بینی، اداره این بچه‌ها و مستأجری برای ما سخت است» اما او گفت: «وظیفه است که برویم، اسلام با این کار ندارد که تو یک اتاق و 5 بچه داری. وقتی امام دستور داده که به جبهه اعزام شویم، باید در هر شرایطی برویم و نگذاریم اجنبی‌ها به کشورمان وارد شوند. هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت کنیم».

او در جبهه چندین بار مجروح شد، یکی از این دفعات سر، دست و پایش ترکش خورده بود، اما با این حال جبهه را ترک نکرد و اکنون به دلیل موج‌گرفتگی، عوارض ناشی از آن که در اعصاب و روان بروز می‌کند را تحمل می‌کند. فکر می‌کنم همین شرایط حضور پدر شهید در جبهه سبب شد تا او هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت کند و پایبند به انقلاب باشد.

* می‌گفت: زن نباید بلند صحبت کند

غلام‌عباس با اینکه 12 ـ 13 ساله بود، بیشتر از سنش‌ می‌فهمید و حرف‌های بزرگتر از سنش را می‌زد، مثلاً می‌گفت: یک زن نباید با صدای بلند صحبت کند و بخندد. با دیدن وضعیت زن‌های بی‌حجاب در خیابان خیلی ناراحت می‌شد و می‌‌گفت: چه دلیلی دارد زن بزک‌کرده، بدون مردش وارد کوچه و بازار شود.

او در واقع به این حدیث از حضرت زهرا(س) یقین پیدا کرده بود که بهترین زنان کسانی هستند که نامحرمی او را نبیند و او نامحرم را نبیند. بنده سعی می‌کردم مسائل را رعایت کنم اما با این حال در این مسائل به بنده با احترام گوشزد می‌کرد؛ از اینکه می‌دیدیم او در این سن و سال به این مسائل توجه می‌کند، خوشحال می‌شدم.

او به خواهرانش که نوجوان هم بودند، می‌گفت: آبرومندانه زندگی کنید، درستان را خوب بخوانید و هیچ‌وقت چادرتان را زمین نگذارید، اگر روزی چادر از سرتان بیفتد، در روز قیامت نخواهید توانست جواب حضرت زهرا(س) را بدهید. دخترانم حرف‌های غلام‌عباس را تا امروز عملی کردند.

* با بچه‌های این دوره و زمانه فرق می‌کرد

او خیلی بچه قانع و سازگاری بود، اصلاً با بچه‌های این دوره و زمانه فرق می‌کرد. هیچ‌وقت در مسائل مختلف به من بی‌احترامی نکرد. وقتی به او می‌گفتم که خرید منزل را انجام بدهد، هیچ‌وقت نشنیدم بگوید نمی‌روم یا اینکه.نمی‌گفت که این غذا را نمی‌خورم.

در ماه مبارک رمضان بدون اینکه به سن تکلیف رسیده باشد برای سحری بلند می‌شد و روزه می‌گرفت. با عشق دنبال اقامه نماز بود. وقتی که صبح‌ها او را برای خواندن نماز صبح بیدار می‌کردم، خیلی خوشحال می‌شد و با اشتیاق نمازش را می‌خواند.

* می‌گفت: مسجد را خالی نگذارید

غلام‌عباس خیلی زیبا قرآن قرائت می‌کرد، سوره الرحمن را زیاد می‌خواند. بلافاصله بعد از اینکه از مدرسه به منزل می‌آمد، وسایلش را در خانه می‌گذاشت و به مسجد می‌رفت. او مسجد را خالی نمی‌گذاشت و گاهی اوقات که در منزل نماز می‌خواندیم به ما می‌گفت: برای نماز به مسجد بروید، چرا در خانه نماز می‌خوانید؟

از این روحیه غلام‌عباس بسیار لذت می‌بردم و گاهی هم نگران می‌شدم که نکند با روحیه‌ای که دارد او را در جامعه اذیت کنند.

یک‌بار که بنده بیمار بودم، به همراه غلام‌عباس به پزشک مراجعه کردیم. او در مسیر می‌گفت: اگر ما برای خواهر و مادرمان غیرت داشته باشیم و از آنها حفاظت کنیم، هیچ مردی به خود اجازه نمی‌دهد به آنها نگاه بد کند.

* در امر به معروف با کسی تعارف نداشت

به یاد دارم یکی از اقوام به منزل ما آمده بود؛ غلام‌عباس به او گفت: علی! چرا نماز نمی‌خوانی؟

علی هم در پاسخ به او گفت: تو شیخ هستی برای خودت هستی. مراقب اعمال خودت باش، با من کاری نداشته باش.

غلام‌عباس هم به او پاسخ داد: وظیفه من این است که مسیر درست را به تو نشان بدهم، اسم تو علی است، باید حضرت علی(ع) را الگوی خود قرار دهی.

پسرم با اینکه سن کمی داشت و حتی به سن تکلیف نرسیده بود، به احکام شرعی توجه داشت.

* انتظامات نماز جمعه بود

او هر هفته در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا می‌کرد و انتظامات بود. با توجه به اینکه بمب‌گذاری‌های تیر ماه سال 1360 در مسجد ابوذر و نماز جمعه سال 1363 را می‌دانست، می‌گفت: باید بیشتر در نماز جمعه مراقب تردد افراد باشیم.

او در روز جمعه 30 شهریور 1369 زودتر از همیشه به محل اقامه نماز جمعه رفت تا بازرسی بهتری داشته باشد. وقتی که در آنجا حاضر شده بود می‌بیند که هنوز درها باز نشده، لذا به پارک لاله رفت.

او در پارک لاله با صحنه‌ای مواجه می‌شود و می‌بیند که چند پسر اراذل در حال اذیت کردن یک دختر هستند، غلام‌عباس تذکر می‌دهد. آن چند نفر به پسرم حمله می‌کنند و با 7 بار ضرب چاقو به قلب و ناحیه شکم، او را به شهادت می‌رسانند.

کسانی که پسرم را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کردند، نحوه شهادت را تعریف کردند. زمانی که به بیمارستان رسیدیم پسرم شهید شده بود. پرستار حاضر روی آن را باز کرد و برای آخرین بار پسر 15 ساله‌ام را دیدم.

* فکر نمی‌کردم غلام‌عباس شهید شود

برای پسرم خیلی آرزوها داشتم؛ او را با تمام این آرزوها در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) به خاک سپردم؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که غلام‌عباس شهید شود، چون جنگ تمام شده بود و تصورم این بود که هر کسی که به میدان جنگ برود شهید می‌شود، اما میدان جنگ پسرم در دفاع از حریم زنان در همین شهرمان بود.

* به پسرم توسل می‌کنم

بنده وقتی با مشکلی مواجه می‌شوم به پسرم توسل می‌کنم و از او می‌خواهم برای ما دعا کند. یک بار که پدر شهید بیمار شده بود و به دلیل عوارض موج‌گرفتگی سردرد شدید داشت، طوری که نمی‌توانست استراحت کند؛ به غلام‌عباس گفتم: پسرم! تو را قسم می‌دهم به نامت، دست به دامن حضرت عباس(ع) شو و سلامتی پدرت را بخواه. این دعا به اجابت رسید و همسرم ساعت‌ها بدون سردرد توانست آرام بخوابد.

* غلام‌عباس اول خودش را تربیت کرده بود

غلام‌عباس خیلی خوب بود؛ بعد از شهادتش، من و 3 خواهرش خیلی غصه خوردیم؛ همیشه از خودم می‌پرسم این بچه چطور این طوری شد؟ خدا چرا این هدیه را به من داد؟ یک جوری رفتار می‌کرد که بقیه آن طور نیستند. وقتی می‌دید نان یا غذا در سفره کم است، زود دستش را از خوردن می‌کشید.

می‌گفتم: غلام‌عباس! چرا نمی‌خوری؟

می‌گفت: خورده‌ام، سیر شدم.

پسرم نمی‌گذاشت خواهرانش بروند و در صف نانوایی بایستند و نان بگیرند. همیشه خودش می‌رفت. یک بار همسایه‌ها گفت خدا را خوش نمی‌آید که دائم این بچه را می‌فرستید در صف نانوایی. گفتم: به خدا خودش می‌آید و نمی‌گذارد کس دیگری بیاید.

او می‌خواست عاقبت به خیر شود، در راه خدا باشد، اجازه نمی‌داد کسی در حضورش غیبت کند، همه را به نماز و عبادت و دوری از گناه و معصیت تشویق می‌کرد تا اینکه به مقام والای شهادت نائل شد.

* تنها توقع مادر شهید امر به معروف


خون‌های زیادی پای اسلام ریخته شد؛ از زمان صدر اسلام تا امروز برای زنده بودن این دین خون و جان دادیم؛ چه جوان‌هایی که برای حفظ دین جانشان را در راه خداوند دادند؛ آنها را حق را پیدا کردند و رفتند؛ امروز مسئولیت سنگینی بر عهده ما است تا از این خون محافظت کنیم. من فرزندم را در این راه دادم و توقع دارم که جوانان در مسیر شهدا باشند. چیزی که دلم را شاد می‌کند همین است.

* فاطمه ملکی
منبع: فارس