گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید عباس جوانکی وقتی به جبهه میرفت گفته بود: «من اگر زودتر رفتم به مادرم بگویید سرت سلامت، آن دیگری هنوز هست.» عباس متولد سال 46 در تهران بود که درست 20 سال بعد در سال 66 در منطقه سومار به شهادت رسید. عباس از بچههای جنوب شهری بود که به خاطر فوت زودهنگام پدرش با سختی بزرگ شد و معنای خوب زندگی کردن را آن طور آموخت که سر و کارش به جهاد و عاقبتش به شهادت ختم شد. بخشهایی از زندگی او را در گفتوگو با ربابه نژادرودکی مادر شهید پیش رو دارید. مادری که با وجود کهولت سن لحظات وداع با دردانهاش را با جملات زیبایی توصیف میکند.
عباسآقا چند سالش بود که پدرش را از دست داد؟
سال 52 همسرم مرحوم شد. آن موقع عباس فقط شش سال داشت. من او را به سختی بزرگ کردم. کار میکردم و خرجی خانواده را تأمین میکردم. عباس از همان بچگی معنی فقر و تنگنای مالی را درک کرد. اینطور بود که توانست انسانی خودساخته بار بیاید.
خود عباسآقا هم کار میکرد؟
بله، کمی که بزرگتر شد در مغازه جوشکاری مشغول شد. با عرق ریختن و سختی نان حلال درمیآورد. پسر خیلی خوبی بود. حتی سرش را بلند نمیکرد به کسی نگاه کند. کاری به کار کسی نداشت. همزمان درسش را هم میخواند و اتفاقاً دانشآموز زرنگی بود. تا کلاس نهم درس خواند و بعد هم قضیه جبهه رفتنهایش پیش آمد.
شما که با سختی پسرتان را بزرگ کرده بودید چطور راضی شدید به جبهه برود؟
اول راضی نبودم اما وقتی عباس اصرار کرد گفتم راضی هستم به رضای خدا. عباس چند بار به جبهه رفت و من هر بار خیلی نگرانش میشدم. یک بار که میخواست برود حرف بدی به او زدم که خودم ناراحت شدم. گفتم دیگر جبهه نرو. اگر میخواهی بمیری خب همین جا هم میتوانی بمیری. همه جا مرگ هست. بعد خیلی ناراحت شدم. گفتم چرا باید چنین حرفی میزدم؟ رضایت دادم و عباس باز به جبهه رفت.
پس عباسآقا ماهها در جبهه حضور داشت؟
بله خیلی میرفت. از وقتی که سنش برای اعزام قد داد تا وقتی که به شهادت رسید، مرتب به مناطق عملیاتی میرفت. هر بار که میرفت میترسیدم این رفتن بازگشتی نداشته باشد. چند بار بسیجی اعزام شد تا سال 66 که زمان سربازیاش بود. گفت هم سربازیام را میگذرانم و هم به جبهه میروم. اقدام کرد و خدمتش به کردستان افتاد. آنجا کارش تخریب مین بود. با عباس زرگر که ایشان هم به شهادت رسیده همرزم و دوست بود. هر دو با هم به جبهه میرفتند و الان هر دویشان جزو شهدا هستند.
بار آخری که به جبهه میرفت را یادتان میآید؟
بار آخر من دلشوره عجیبی داشتم. تا صبح نماز میخواندم. بعد از نماز صبح خوابم برد. بیدار که شدم دیدم عباس صبحانه را آماده کرده و صبحانهاش را خورده است. گفتم عباسجان بیدارم میکردی خودم برایت صبحانه درست میکردم. بعد دیدم دارد آماده رفتن میشود. ما که صبحانه را خوردیم دیدیم عباس آماده رفتن است. وقتی میخواست از در خارج شود خم شد و پایم را بوسید. بلندش کردم بوسیدمش. خیلی گریه کردم. قرآن بالای سرش گرفتم و آب پشت سرش ریختم. وقتی داشت میرفت نگاهش کردم. انگار نسیم صبحگاهی عطرش را در فضا پخش کرده بود. بوی عطر تنش همه جا را پر کرده بود. پسرم برای همیشه رفت.
از شهادتش چه شنیدهاید؟
منطقهاش و روزش را خوب یادم نیست ولی سالش را یادم است که 1366 بود. پسرم آرپیجیزن بود که از ناحیه گردن گلوله خورد و به شهادت رسید. ما تا 20 روز خبر نداشتیم که شهید شده است. بعد از 20 روز پیکرش را آوردند. وقتی پارچه رویش را کنار زدم (مثل همیشه) مانند گل میخندید. صورتش گل انداخته بود. رویش را بوسیدم و برای آخرین بار او را نگاه کردم و به خدا سپردمش. خدایا این دسته گل را از ما قبول کن.
خاطره شهدا زیباست، اما در میان زیباییها هم زیباتر وجود دارد، زیباترین خاطرهتان از شهید چیست؟
عباس هیچ وقت صدایش را روی من بلند نمیکرد. سربه زیر بود و کاری به کار کسی نداشت. علاوه بر اینکه نماز و روزههایش ترک نمیشد، نماز شبهای زیبایی هم میخواند که همیشه در ذهنم ماندگار است. پسرم در وصیتش نوشته بود مبادا در شهادتم گریه کنید که دشمن شاد شود. توصیه کرده بود پیرو ولایت فقیه باشید. من همین جا دوست دارم از طریق رسانه شما به مسئولان بگویم بین شهدا و خانواده شهدا فرق نگذارند. آنها همه برای کشور و دینشان رفتند و نباید بین شهدا فرقی قائل شوند.
منبع: روزنامه جوان