کد خبر 316332
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۱

شکست آمریکا در مدیریت یکجانبه جنگ عراق و افغانستان، ناکامی این کشور در مدیریت تحولات اخیر در کشورهای عربی و نیز ناتوانی واشنگتن در حل مساله سوریه در کنار بحران فعلی اوکراین، همه نشانه های واضحی از ورود به جهان پساآمریکایی است؛ جهانی که دیگر هیچ تک دولتی نمی تواند داعیه تبدیل شدن به کلانتر جهان را داشته باشد و قدرت بین الملل بین کشورهای متعددی توزیع می شود تا به این ترتیب دوران بلندپروازی ها و رویای آمریکایی (American Dream) هم به سر برسد.

به گزارش مشرق، فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، آغازی بود بر رجزخوانی‌های نظریه‌پردازان نظام تک‌قطبی (Uni-polar system) که لیبرال‌سرمایه‌داری را پایان تاریخ لقب داده بودند و تاکید می‌کردند جهان تازه‌ای که ایالات متحده ابرقدرت آن است، رقیبی نخواهد داشت و در دوران ضعف مارکسیسم و فروپاشی نماد سیاسی کمونیسم، تسلط گفتمانی لیبرال‌سرمایه‌داری، سلطه نظامی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کاخ سفید را گریزناپذیر کرده است.‌
 
با این حال کمتر از یک دهه پس از مدیحه سرایی ها درباره مزیت های جهان تک قطبی و پایان یافتن کابوس جنگ به سبب نیرومندشدن تک قدرتی که داعیه حفاظت از صلح را دارد، وقایع یازدهم سپتامبر نشان داد که این رویاپردازی ها تا چه اندازه شکننده است. جنگ عراق و افغانستان و انتقال ویروس تروریسم به آفریقا و کشورهای مختلف خاورمیانه این درس را برای استراتژیست ها داشت که جهان تک قطبی تا چه اندازه ظرفیت خشونت و بی نظمی دارد.

با این حال در میانه بحران هایی که در نتیجه جهان تک قطبی به وجود آمده بود، اندک اندک قدرت های نوظهوری رخ نمایاندند که نه تنها چونان آمریکا قدرت خود را در کشمکش های اینجا و آنجای جهان مستهلک نکرده بودند که در تمام این مدت تلاش می کردند از طریق تقویت توان اقتصادی، انباشت سرمایه و رشد سرمایه های انسانی خود، آینده جهان را به گونه ای دیگر رقم بزنند.

فرید زکریا در کتاب خود با نام جهان پسا آمریکایی (The post American world) با اشاره به اصطلاحی به نام تله امپریالیستی، از واقعیتی یاد می کند که براساس آن، در جهان تک قطبی شده، همه کشورها حتی مخالفان ابرقدرت مسلط از این کشور می خواهند که برای مهار بحران ها تلاش کند، بودجه لازم برای استقرار صلح در نقاط مختلف را بپردازد، نهادهای بین المللی را حمایت کند، به جنگ دولت های ناهمخوان با نظم نوین جهانی برود و خلاصه آنقدر خود را درگیر کشمکش های روزمره کند که کم کم به سرنوشت ابرقدرت های پیش از خود از روم، ایران، فرانسه و بریتانیای کبیر گرفته تا امپراتوری عثمانی، اتریش، مجارستان، پرتغال یا اتحاد جماهیر شوروی دچار شود.

در چنین اوضاع و احوالی است که قدرت های منطقه ای و به ظاهر کوچک، در حاشیه امنی که ابرقدرت مسلط ـ بی آن که خود بخواهد ـ ایجاد می کند، فرصت عرض اندام یافته و از دور تازه ای از شکوفایی خود رونمایی می کنند. این قدرت های نوظهور هرچند به خودی خود ممکن است ابرقدرتی در سطح تک قطبی مستقر نباشند و حتی برخی از آنها ازجمله اقمار ابرقدرت موجود شناخته شوند، اما نفس رشد بالای اقتصادی و سیاسی آنها نشان می دهد که جهان دیگری در راه است.

در حال حاضر گروه بریکس (BRICS) تعدادی از قدرت های اقتصادی نوظهور جهان را نمایندگی می کند که نام آن از به هم پیوستن حروف اول نام انگلیسی کشورهای عضو یعنی برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی تشکیل شده است. پنج کشوری که دست کم تحولات اخیر سیاسی روسیه و چین نشان می دهد آمریکا چاره ای بجز شریک کردن آنها در معادلات بین المللی را ندارد.

گفته می شود ایده شکل گیری چنین گروهی سال 2001 از سوی موسسه سرمایه گذاری گلدمن ساکس، به منظور پیش بینی شرایط اقتصادی جهان و قدرت های برتر آن در نیم قرن آینده مطرح گردید و نخستین اجلاس آن هم سال 2009 در روسیه تشکیل شد. از شروط رسیدن به جایگاه کشورهای بریکس نرخ تورم پایین تر از 8 / 2درصد و رشد تولید ناخالص ملی افزون تر از 5 درصد است و براساس برخی نظریه های موجود، دو دسته در مجموع شامل ده کشور، ویژگی عنوان قدرت نوظهور اقتصادی را دارند. دسته اول را کشورهای اندونزی، فیلیپین، سریلانکا، پرو و کلمبیا شامل شده و دسته دوم را هم بنگلادش، اتیوپی، کنیا، تانزانیا و زامبیا تشکیل می دهند.

با این که روند سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در این کشورها نشان می دهد آنها با شتاب قابل قبولی به سمت تبدیل شدن به قدرت های نوظهور پیش می روند، اما بعید است هیچ یک از این کشورها بتوانند از نظر گفتمانی، رقیبی قابل توجه برای نظام لیبرال سرمایه داری محسوب شوند. با وجود این برخی صاحبنظران با بی اساس خواندن تقسیم بندی قدرت های جهانی براساس ایدئولوژی های سیاسی ـ شبیه دوران جنگ سرد ـ معتقدند قطب های اثرگذار در جهان آینده را نه الزاما فراروایت های ایدئولوژیک که امکانات اقتصادی و ثبات سیاسی تعیین می کند.

بنابراین اگر بپذیریم قدرت اقتصادی، حرف اول در قطب بندی های نوین جهانی را می زند، آن گاه این واقعیت پیش روی ما قرار خواهد گرفت که براساس پیش بینی صندوق بین المللی پول، چین تا سال 2016 در شاخص های اقتصادی از آمریکا پیشی گرفته و به نخستین اقتصاد جهان تبدیل می شود و اتحادیه اروپا نیز اوضاع اقتصادی خود را شانه به شانه واشنگتن، مسکو و پکن تقویت می کند.

با این همه باید بپذیریم که براساس نظریات موجود درباره توسعه، از جمله نظریه ساموئل هانتینگتون، اهداف توسعه پنج هدف راهبردی رشد اقتصادی، برابری، ثبات سیاسی، دموکراسی و استقلال را شامل شده و بنابراین باید دید قدرت های نوظهور اقتصادی از این ظرفیت برخوردارند که در بلندمدت علاوه بر قدرت اقتصادی، سطح حکمرانی سیاسی در کشورهای خود را نیز بهبود بخشند؟

هر چه هست، از این نکته نباید غفلت کرد که سربرآوردن قدرت های اقتصادی جدید، درگیر شدن ایالات متحده در بحران های متعدد سیاسی و نیز محبوبیت رقبای ایدئولوژیک نظام لیبرال سرمایه داری از جمله مدل اسلامگرایی غیرافراطی، اکنون نظام تک قطبی را تهدید کرده و به نظر می رسد نظام چندقطبی بیش از هر زمان دیگری در حال حاضر عینیت یافتن است؛ نظامی که چندجانبه گرایی در تصمیم گیری های سیاسی در حوزه مسائل بین المللی را گریزناپذیر می کند.

مثال روشن این روند در پرونده هسته ای ایران تجلی یافته؛ پرونده ای که هیچ گاه آن زبان تهدید یکجانبه واشنگتن راه به جایی نبرد و اکنون ایالات متحده با کمک پنج کشور دیگر برای حل و فصل نهایی آن تلاش می کند.

شکست آمریکا در مدیریت یکجانبه جنگ عراق و افغانستان، ناکامی این کشور در مدیریت تحولات اخیر در کشورهای عربی و نیز ناتوانی واشنگتن در حل مساله سوریه در کنار بحران فعلی اوکراین، همه نشانه های واضحی از ورود به جهان پساآمریکایی است؛ جهانی که دیگر هیچ تک دولتی نمی تواند داعیه تبدیل شدن به کلانتر جهان را داشته باشد و قدرت بین الملل بین کشورهای متعددی توزیع می شود تا به این ترتیب دوران بلندپروازی ها و رویای آمریکایی (American Dream) هم به سر برسد.