گروه تاریخ مشرق - سید محمدرضا میرزاده عشقی در سال 1312ق. در همدان متولد شد. از دوره کودکی در تهران اقامت داشت و در مدارس فرانسویزبان عصر، زبان فرانسه را فراگرفت. وی مدتی نیز در ترکیه ساکن بود و از طریق فضای فرهنگی و علمی آن کشور با ادبیات جدید ترکیه و اروپا آشنا شد. جنگ جهانی اول و اشغال مملکت به دست متفقین به شدت بر او تاثیر گذاشت. عمر کوتاه عشقی عمدتا صرف روزنامهنگاری، کشمکشها و ماجراهای سیاسی و اجتماعی و مبارزه در راه آزادی شد. وی در سال 1303 شمسی به ضرب گلوله عوامل رضاخان از پای درآمد.
* انسان: میمون دُم بریده
عشقی به نسل مشروطه تعلق داشت و در «سنت تجددخواهی» قرار میگرفت. از این رو، بنیادهای نظری و فکری عشقی را میتوان از جهاتی، بسیار متاثر از اومانیستهای لامذهب اروپا دانست. در سرودههای عشقی، از میان تمام مشاهیر اروپا، ردپای داروین پررنگتر است. او تقریبا مانند اومانیستهای عصر روشنگری، فراطبیعت را در هالهای از تردید و شک مینگریست:
«از جنبه فلسفی به ماورالطبیعه اظهار بیاعتقادی میکرد؛ «منکرم من که جهانی به جز این باز آید/ چه کنم درک نموده است چنینی ادراکم.» برای همین گروهی از پژوهشگران او را «ماتریالیست» میدانند. با این همه، آنجا که به تصور خود –که تصوری کاملا اگوست کنتی و دورکیمی است- دین را یک نیروی اجتماعی موثر در تحولات اجتماعی میداند، میپذیرد. برای همین کاملا مشهود است که اعتقاد او به دین، باوری درونی وعمیق نیست و صرفا از یک نگاه ابزاری نشات گرفته است.
* مرا آفریدند انسان چرا؟
یکی دیگر از وجوه مهم شیوه زندگی روشنفکران معاصر ایران، بدبینی است. این بدبینی که بسیاری از این قوم را به دام نهیلیسم کشاند و «حلاج»های بی دین و ایمانشان را به سر دار برد، نگاه صاحبانشان به حال و آینده بشر را یاسآور و مطرود میساخت و آنها را در بیغوله خودپرستی و دلبستگی به آرمانهای وارداتی خود، به مشتی سراینده شعار «مرگ بر انسان» مبدل میکرد. عشقی هم از این جرگه بیرون نبود. او میسراید:
«بوالو» شاعر گویای مغرب / حکیم بخرد دانای مغرب
در این نکته چه خوش گفت این سخن را / که بس خوش آمد از این نکته من را
که اندر چارپایان چرائی / و یا ماهی و مرغان هوایی
ز هر تیره گروه نسل حیوان / ندیدم ابلهی چون جنس انسان
عشقی به شدت به داروین –واضع نظریه تکامل- دل بسته بود. در این بدبینی به بشر، از او نیز تاثیر پذیرفته و به خیلی مبتدیانه به تقلید حرفهای او میپرداخت:
به پندار دانای مغرب زمین/ پدیدآور پند نو، «داروین»
طبیعت ز میمون دُمی کم نمود / سپس ناسزا نامش، آدم نمود
مرا آفریدند انسان چرا؟ / چرا آفریدند انسان، چرا؟
گرازا، تو بر طالع خود بناز / که ناگشتی انسان و گشتی گراز
ولی از پی ذم نوع بشر / همین دُم بریده، دَنی جانور
نجویم یکی ناسزا در کلام / کلام است در ذم او ناتمام
بنابراین، بیجهت نیست که صادق هدایتِ «خودزن»، میشود اسطوره روشنفکران و بیشترین بازخوانیهایشان هم متمرکز میشود بر بازخوانی اشعار یاسآور و خوشباشانه منسوب به خیام بیچاره که چند دههای است اسیر این قوم و قبیله شده.
* تضاد دین و ملیت
بدیهی است که این نوع نگاه به دنیا و به دین، جایی برای شریعت باقی نیمگذارد. عشقی کاملا بریده بود و عجیب نیست که ناگهان چادر اسلامی را- که حجاب زنان بود- رد كرد و منظومهای عليه آن سرود. این منظومه به گواهی و اتفاق هم موافقان و هم مخالفان عشقی، سندی است در دیانتستیزی او و آشکارترین مظاهر تقابل سنت و تجدد در روزگار معاصر.
عشقی عادت مالوف دیگری هم داشت که این هم از عادات مالوف نوخاستگان روشنفکری و تجدد در ایران بود. او از پیشگامان تفاخر به ایران پیش از اسلام بود و از اسلام آوردن ایرانیان و سرنگونی تاج و تخت ساسانیان غصه میخورد. یکی از آثار او، یعنی نمایشنامة شهریاران ایران، که به گفتة خود او «دانههای اشکی است که بر ویرانههای نیاکان در مداین»، نمایانگر همین طبع باستانگرایانه است.. این نمایشنامه را بارها در ایران به صحنه بردند و در برخی هم خود عشقی بازی میکرد. در صحنه واپسین نمایش، زرتشت ظهور میکند. بسیاری این طور برداشت کردند که منظور عشقی از ظهور زرتشت در پایان نمایش، گره زدن پایان خوش ایرانیان در گرو بازگشت به دوران زرتشتیگری و مهرپرستیشان است. این بود که بسیار او را مورد تفقد کهنهپرستان قرار میدادند و جایزهبارانش میکردند.
عشقی خیلی زودتر ازخیلیها همرنگ عقاید متجددانه خود شد و لباسهای ایرانی –سنتی-اش را درآورد و البسه فرنگی –مدرن- را به تن کرد. گویند حتی در ایامی که هنوز رخت فرنگی در ایران همهگیر نشده بود عشقی در خیابانهای تهران، با کت و شلوار، کراوات رنگارنگ با گره درشت، موی بلند- به شیوه هنرمندان کارتیه لاتن پاریس- قدم میزده است.
* غریزه ساختارشکن
عشقی در ادبیات هم دنبال ساختارشکنی بود. او را از نخستین نوجویان شعر فارسی میدانند که بدعتهایی از خود برجای گذاشته است. نوآوریهای قابل توجه او در شعر «برگ بادبرده» مشخص است. در این قطعه، شاعر تصویری تازه از معشوق خود به دست میدهد که در این تصویر دیگر خبری از نرگس، چشم سیاه، کمر باریک، زلف سیاه و عقرب زلف سخنی در میان نیست، بلکه معشوق شعر ما، چشمهایی «قهوهآسا»، گیسوانی «خرما رنگ» و اندامی «فربه» دارد.
شعر عشقی بیانگر «من» خودبنیاد و عاصی او است؛ در دیار غربت یک جور و در ماجراهای عاشقانه هم جور دیگر. این شعر، وظیفهاش بیانِ من اومانیست و متجددی است که ربطی به عالم بیرون خود ندارد. با این همه میل عشقی در تحول شعر و ادبیات فارسی، هنوز میل به شکستن محتواهای کهنه و طرح محتواهای تازه بود. او بهشدت نسبت به کوششهای اسلوبشکن شعری تردید کرد و این کار را عاملی برای بیهویتی شعر فارسی و انضمام آن به دنباله تاریخ شعر اروپایی دانست. نمایشنامههای منظوم و شعرهای بدیعی مانند سه تابلوی مریم (یا سه تابلوی عشقی) هم از نوآوریهایی مانند شخصیتپردازی، آرایش صحنهها و گفتگو برخوردارند که شایان ذکر است.
خود در این باره نوشته: « با برخی از ادبایی که به تازه در تجدید ادبیات ایران جدیت میورزند، همآرزو نیستم. زیرا آنان تجدید ادبیات پارسی را تبدیل اسلوب آن با اسلوب مغربزمین در نظر گرفته و آنچه را نگارنده فقط قالب آن عبارت از پارسی است و گرنه تماما روح و سخنان مغرب زمینی در آن دیده شده و خود باعث میشود که بهکلی اصالت ادبیات پارسی را سلب کرده و در آینده، آهنگ ادبیات ایران را رهین ادبای اروپا بدارند. شک ندارم که اجراکنندگان این مقصد در برابر ارواح حیثیات ملی ایرانیت مورد سرزنش خواهند بود! پندار من این است که باید در اسلوب سخنسرایی زبان فارسی تغییری داد ولی در این تغییر نبایستی ملاحظه اصال آن را از دست نهاد. اندام اسلوب ادبیات ایران چنانچه فرتوت شده و محتاج به تغییر است، همانا مناسب آن است که از قماش تازه دستنخورده در خور اندامش جامه آراست، نه کهنهپوش جامه ادبیات سایر اقوامش کرد.»
با این همه، عشقی در ادبیات از دانش و آگاهی چندانی برخوردار نبود. برخی معتقدند که او از شاعران معاصر خود بسیار کمتر با پیشینه شعری و ادبیات ایران آشنایی داشت. شفیعی کدکنی در این باره میگوید: «با تمام احترامی که برای عشقی قائلم، معتقدم که اگر او مطالعه بیشتری میکرد، به دلیل استعداد سنتشکنی که داشت میتوانست خیلی از کارهای نیما را قبل از نیما انجام دهد؛ ولی افسوس که در دوره بحرانیای زندگی میکرد و عاقبت عمرش هم وفا نکرد.»
* سوگوار مشروطه
عشقی شاعر مشروطه بود و مشروطه هم مذهب او. در سالهای پس از انقلابِ شهری مشروطه، او هم مانند دیگر روشنفکران قبیله تجددخواهی ایران، تمام هم و غم خود را برای تحقق یافتن آرمانهای مشروطیت مصروف داشت. عشقی بهشدت تحت تاثیر انقلاب فرانسه قرار داشت. در مقالهای در تاسف از ناکامیابیهای مشروطه مینویسد: « هر چه قدرشناسی در این جامعه نباشد، هر چه احساسات حقیقتپرستانه از این دیار معدوم شود، باز وضع قرن هجدهم فرانسه را پیدا نمیکند و عمر این بنای مهیب کهن بالاتر از قلعه ایفل و باستیل نخواهد بود. بالاخره بدایند که فشار، عامه را حاضر برای دادن قربانیها و خراب کردن این لانههای بربریت خواهد کرد.» او در جایی دیگر به شیوه انقلابیون فریاد میزند که «ما نمیترسیم؛ ما مرگ را حقیر میشماریم؛ ما میل داریم که در راه وظیفه کشته شویم؛ به شهادت برسیم. این منتهای آمال ما و رفقای ما خواهد بود.»
همین میل به مشروطهخواهی آمیخته با تجدد، او و همراهانش را به پشتیبانی از رضاخان کشاند. یش از آن عشقی در صف اول مهمترین مخالفان وثوقالدوله و قرارداد 1919 خودنماییهایی کرده بود. روشنفکران که از حامیان عمده سیدضیاء و کودتای انگلیسی بودند، دل به خان میرپنج بسته بودند تا میوه مشروطه را از دستان سردار قزاق بگیرند! البته عشقی و بسیاری از یاران و همفکرانش، حقیقتا همین فکر را در مخیله خود میپروراندند و از روی صداقت پا به میدان گذاشته بودند اما نتیجه این غفلت و سادهاندیشیشان فاجعه بزرگی برای ملت و مملکت به بار آورد. با این همه عشقی پیش از آشکارشدن رسوایی دیکتاتوری و در بحبوحه جمهوریخواهی رضاخان بود که به دشمنی با او برخاست. البته برخی معتقدند که خشم عشقی از جمهوریخواهی رضاخان به دلیل دلبستگی شدید او به باستانگرایی و آیین شهریاری بوده است. او در مقالهای که در شماره پایانی روزنامه قرن بیستم منتشر کرد با تمسخر آرم جمهوری نوشت:
« در یک گوشه این آرم و بالای سر آنها خورشید ایران دیده میشود که با کمال عبوسی اخم و تخم به این منظره واویلا نگاه کرده، ضمنا یک نقش مسخرهای در زیر لبان او پیداست که در عین تکدر باز به خدای ایران و به علامت فروهر که یادگار عظمت و موحدی ایرانیان باستان است اعتماد نموده و این آرم وحشیانه (ببخشید متجددانه) را مسخره مینماید.»
بنابراین، عشقی کلاژی بود که لااقل سه قطعه در آن یافت میشد: 1) ایرانیگری و وطنپرستی که ریشه در یک باستانگرایی کورکورانه داشت و به ناسیونالیسم تن میزد؛ 2) اندیشه و فلسفه سیاسی و علمی غرب که از داروین تا ادبای روشنگری و امثال سیسموندی در آن داخلند؛ 3) و نیز مقابله با استبداد داخلی و امپریالیسم خارجی. عشقی بارها از انگلیس ابزار انزجار و افرادی را با خطاب «انگلیسی بودن» تخطئه کرد.
* دست ارادت به سید سیاست
با این همه در پایان عمر کوتاه خود، با تلاشهای سید حسن مدرس موفق شد که در رویکرد سیاسی خود تجدیدنظر کند. با اینکه تا آخر شواهدی مبنی بر تغییر و تحولی فکری در او دیده نشد اما در عرصه سیاست دیدگاههای خود را دگرگون کرد. ملکالشعرای بهار داستان همپیمانی او با آیتالله درس را این گونه شرح میدهد:
«قبل از جریان جمهوریت، یک روز عشقی نزد من آمد و گفت: آقای بهار، من حالا متوجه اشتباه خود شدهام؛ میخواهم به حضور آقای مدرس بروم و عذرخواهی کنم؛ ولی خجالت میکشم. گفتم: مدرس را نشناختهای، او اهل کینه و انتقام نیست؛ بیا با هم برویم. رفتیم به خانة مدرس، عشقی به محض ورود، خواست اظهار ندامت و شرمندگی کند؛ مدرس دست به سر و صورتش کشید و فرمود: «بیا که نوبت صلح است و دوستی و سلامت/ به شرط آنکه نگوییم از گذشته حکایت.» و اضافه نمود: گذشته را فراموش کن؛ همین الان شروع کنید علیه این دیکتاتور (رضاخان) که دارد میآید. عشقی همانجا دست ارادت داد و ...»
عشقی سرانجام به دست عمال رضاخان کشته شد. او پس از یک دوره حمایت از خان قزاق، از عقیده خویش برگشت و شجاعانه در برابر او ایستاد اما نتیجه آن بیتدبیری و حمایت خامدستانهاش را هم خود و یارانش دید و هم ملت ایران را به کام مصیبتی 15 ساله انداخت. قاتلان عشقی گریختند و تنها یکی از آنها ماند که او هم در محکمه قضائی تبرئه شد. جنازهاش در حالی به دست اقشار مردم و با حضور علمای اعلام ازجمله آیتالله مدرس تا ابنبابویه تشییع شد که پیراهن خونینش روی تابوت قرار داشت. عشقی نخستین کسی بود که پس از کودتای 1299 رضاخان به دست عمال او ترور میشد.
* انسان: میمون دُم بریده
عشقی به نسل مشروطه تعلق داشت و در «سنت تجددخواهی» قرار میگرفت. از این رو، بنیادهای نظری و فکری عشقی را میتوان از جهاتی، بسیار متاثر از اومانیستهای لامذهب اروپا دانست. در سرودههای عشقی، از میان تمام مشاهیر اروپا، ردپای داروین پررنگتر است. او تقریبا مانند اومانیستهای عصر روشنگری، فراطبیعت را در هالهای از تردید و شک مینگریست:
«از جنبه فلسفی به ماورالطبیعه اظهار بیاعتقادی میکرد؛ «منکرم من که جهانی به جز این باز آید/ چه کنم درک نموده است چنینی ادراکم.» برای همین گروهی از پژوهشگران او را «ماتریالیست» میدانند. با این همه، آنجا که به تصور خود –که تصوری کاملا اگوست کنتی و دورکیمی است- دین را یک نیروی اجتماعی موثر در تحولات اجتماعی میداند، میپذیرد. برای همین کاملا مشهود است که اعتقاد او به دین، باوری درونی وعمیق نیست و صرفا از یک نگاه ابزاری نشات گرفته است.
* مرا آفریدند انسان چرا؟
یکی دیگر از وجوه مهم شیوه زندگی روشنفکران معاصر ایران، بدبینی است. این بدبینی که بسیاری از این قوم را به دام نهیلیسم کشاند و «حلاج»های بی دین و ایمانشان را به سر دار برد، نگاه صاحبانشان به حال و آینده بشر را یاسآور و مطرود میساخت و آنها را در بیغوله خودپرستی و دلبستگی به آرمانهای وارداتی خود، به مشتی سراینده شعار «مرگ بر انسان» مبدل میکرد. عشقی هم از این جرگه بیرون نبود. او میسراید:
«بوالو» شاعر گویای مغرب / حکیم بخرد دانای مغرب
در این نکته چه خوش گفت این سخن را / که بس خوش آمد از این نکته من را
که اندر چارپایان چرائی / و یا ماهی و مرغان هوایی
ز هر تیره گروه نسل حیوان / ندیدم ابلهی چون جنس انسان
عشقی به شدت به داروین –واضع نظریه تکامل- دل بسته بود. در این بدبینی به بشر، از او نیز تاثیر پذیرفته و به خیلی مبتدیانه به تقلید حرفهای او میپرداخت:
به پندار دانای مغرب زمین/ پدیدآور پند نو، «داروین»
طبیعت ز میمون دُمی کم نمود / سپس ناسزا نامش، آدم نمود
مرا آفریدند انسان چرا؟ / چرا آفریدند انسان، چرا؟
گرازا، تو بر طالع خود بناز / که ناگشتی انسان و گشتی گراز
ولی از پی ذم نوع بشر / همین دُم بریده، دَنی جانور
نجویم یکی ناسزا در کلام / کلام است در ذم او ناتمام
بنابراین، بیجهت نیست که صادق هدایتِ «خودزن»، میشود اسطوره روشنفکران و بیشترین بازخوانیهایشان هم متمرکز میشود بر بازخوانی اشعار یاسآور و خوشباشانه منسوب به خیام بیچاره که چند دههای است اسیر این قوم و قبیله شده.
* تضاد دین و ملیت
بدیهی است که این نوع نگاه به دنیا و به دین، جایی برای شریعت باقی نیمگذارد. عشقی کاملا بریده بود و عجیب نیست که ناگهان چادر اسلامی را- که حجاب زنان بود- رد كرد و منظومهای عليه آن سرود. این منظومه به گواهی و اتفاق هم موافقان و هم مخالفان عشقی، سندی است در دیانتستیزی او و آشکارترین مظاهر تقابل سنت و تجدد در روزگار معاصر.
عشقی عادت مالوف دیگری هم داشت که این هم از عادات مالوف نوخاستگان روشنفکری و تجدد در ایران بود. او از پیشگامان تفاخر به ایران پیش از اسلام بود و از اسلام آوردن ایرانیان و سرنگونی تاج و تخت ساسانیان غصه میخورد. یکی از آثار او، یعنی نمایشنامة شهریاران ایران، که به گفتة خود او «دانههای اشکی است که بر ویرانههای نیاکان در مداین»، نمایانگر همین طبع باستانگرایانه است.. این نمایشنامه را بارها در ایران به صحنه بردند و در برخی هم خود عشقی بازی میکرد. در صحنه واپسین نمایش، زرتشت ظهور میکند. بسیاری این طور برداشت کردند که منظور عشقی از ظهور زرتشت در پایان نمایش، گره زدن پایان خوش ایرانیان در گرو بازگشت به دوران زرتشتیگری و مهرپرستیشان است. این بود که بسیار او را مورد تفقد کهنهپرستان قرار میدادند و جایزهبارانش میکردند.
عشقی خیلی زودتر ازخیلیها همرنگ عقاید متجددانه خود شد و لباسهای ایرانی –سنتی-اش را درآورد و البسه فرنگی –مدرن- را به تن کرد. گویند حتی در ایامی که هنوز رخت فرنگی در ایران همهگیر نشده بود عشقی در خیابانهای تهران، با کت و شلوار، کراوات رنگارنگ با گره درشت، موی بلند- به شیوه هنرمندان کارتیه لاتن پاریس- قدم میزده است.
* غریزه ساختارشکن
عشقی در ادبیات هم دنبال ساختارشکنی بود. او را از نخستین نوجویان شعر فارسی میدانند که بدعتهایی از خود برجای گذاشته است. نوآوریهای قابل توجه او در شعر «برگ بادبرده» مشخص است. در این قطعه، شاعر تصویری تازه از معشوق خود به دست میدهد که در این تصویر دیگر خبری از نرگس، چشم سیاه، کمر باریک، زلف سیاه و عقرب زلف سخنی در میان نیست، بلکه معشوق شعر ما، چشمهایی «قهوهآسا»، گیسوانی «خرما رنگ» و اندامی «فربه» دارد.
شعر عشقی بیانگر «من» خودبنیاد و عاصی او است؛ در دیار غربت یک جور و در ماجراهای عاشقانه هم جور دیگر. این شعر، وظیفهاش بیانِ من اومانیست و متجددی است که ربطی به عالم بیرون خود ندارد. با این همه میل عشقی در تحول شعر و ادبیات فارسی، هنوز میل به شکستن محتواهای کهنه و طرح محتواهای تازه بود. او بهشدت نسبت به کوششهای اسلوبشکن شعری تردید کرد و این کار را عاملی برای بیهویتی شعر فارسی و انضمام آن به دنباله تاریخ شعر اروپایی دانست. نمایشنامههای منظوم و شعرهای بدیعی مانند سه تابلوی مریم (یا سه تابلوی عشقی) هم از نوآوریهایی مانند شخصیتپردازی، آرایش صحنهها و گفتگو برخوردارند که شایان ذکر است.
خود در این باره نوشته: « با برخی از ادبایی که به تازه در تجدید ادبیات ایران جدیت میورزند، همآرزو نیستم. زیرا آنان تجدید ادبیات پارسی را تبدیل اسلوب آن با اسلوب مغربزمین در نظر گرفته و آنچه را نگارنده فقط قالب آن عبارت از پارسی است و گرنه تماما روح و سخنان مغرب زمینی در آن دیده شده و خود باعث میشود که بهکلی اصالت ادبیات پارسی را سلب کرده و در آینده، آهنگ ادبیات ایران را رهین ادبای اروپا بدارند. شک ندارم که اجراکنندگان این مقصد در برابر ارواح حیثیات ملی ایرانیت مورد سرزنش خواهند بود! پندار من این است که باید در اسلوب سخنسرایی زبان فارسی تغییری داد ولی در این تغییر نبایستی ملاحظه اصال آن را از دست نهاد. اندام اسلوب ادبیات ایران چنانچه فرتوت شده و محتاج به تغییر است، همانا مناسب آن است که از قماش تازه دستنخورده در خور اندامش جامه آراست، نه کهنهپوش جامه ادبیات سایر اقوامش کرد.»
با این همه، عشقی در ادبیات از دانش و آگاهی چندانی برخوردار نبود. برخی معتقدند که او از شاعران معاصر خود بسیار کمتر با پیشینه شعری و ادبیات ایران آشنایی داشت. شفیعی کدکنی در این باره میگوید: «با تمام احترامی که برای عشقی قائلم، معتقدم که اگر او مطالعه بیشتری میکرد، به دلیل استعداد سنتشکنی که داشت میتوانست خیلی از کارهای نیما را قبل از نیما انجام دهد؛ ولی افسوس که در دوره بحرانیای زندگی میکرد و عاقبت عمرش هم وفا نکرد.»
* سوگوار مشروطه
عشقی شاعر مشروطه بود و مشروطه هم مذهب او. در سالهای پس از انقلابِ شهری مشروطه، او هم مانند دیگر روشنفکران قبیله تجددخواهی ایران، تمام هم و غم خود را برای تحقق یافتن آرمانهای مشروطیت مصروف داشت. عشقی بهشدت تحت تاثیر انقلاب فرانسه قرار داشت. در مقالهای در تاسف از ناکامیابیهای مشروطه مینویسد: « هر چه قدرشناسی در این جامعه نباشد، هر چه احساسات حقیقتپرستانه از این دیار معدوم شود، باز وضع قرن هجدهم فرانسه را پیدا نمیکند و عمر این بنای مهیب کهن بالاتر از قلعه ایفل و باستیل نخواهد بود. بالاخره بدایند که فشار، عامه را حاضر برای دادن قربانیها و خراب کردن این لانههای بربریت خواهد کرد.» او در جایی دیگر به شیوه انقلابیون فریاد میزند که «ما نمیترسیم؛ ما مرگ را حقیر میشماریم؛ ما میل داریم که در راه وظیفه کشته شویم؛ به شهادت برسیم. این منتهای آمال ما و رفقای ما خواهد بود.»
همین میل به مشروطهخواهی آمیخته با تجدد، او و همراهانش را به پشتیبانی از رضاخان کشاند. یش از آن عشقی در صف اول مهمترین مخالفان وثوقالدوله و قرارداد 1919 خودنماییهایی کرده بود. روشنفکران که از حامیان عمده سیدضیاء و کودتای انگلیسی بودند، دل به خان میرپنج بسته بودند تا میوه مشروطه را از دستان سردار قزاق بگیرند! البته عشقی و بسیاری از یاران و همفکرانش، حقیقتا همین فکر را در مخیله خود میپروراندند و از روی صداقت پا به میدان گذاشته بودند اما نتیجه این غفلت و سادهاندیشیشان فاجعه بزرگی برای ملت و مملکت به بار آورد. با این همه عشقی پیش از آشکارشدن رسوایی دیکتاتوری و در بحبوحه جمهوریخواهی رضاخان بود که به دشمنی با او برخاست. البته برخی معتقدند که خشم عشقی از جمهوریخواهی رضاخان به دلیل دلبستگی شدید او به باستانگرایی و آیین شهریاری بوده است. او در مقالهای که در شماره پایانی روزنامه قرن بیستم منتشر کرد با تمسخر آرم جمهوری نوشت:
« در یک گوشه این آرم و بالای سر آنها خورشید ایران دیده میشود که با کمال عبوسی اخم و تخم به این منظره واویلا نگاه کرده، ضمنا یک نقش مسخرهای در زیر لبان او پیداست که در عین تکدر باز به خدای ایران و به علامت فروهر که یادگار عظمت و موحدی ایرانیان باستان است اعتماد نموده و این آرم وحشیانه (ببخشید متجددانه) را مسخره مینماید.»
بنابراین، عشقی کلاژی بود که لااقل سه قطعه در آن یافت میشد: 1) ایرانیگری و وطنپرستی که ریشه در یک باستانگرایی کورکورانه داشت و به ناسیونالیسم تن میزد؛ 2) اندیشه و فلسفه سیاسی و علمی غرب که از داروین تا ادبای روشنگری و امثال سیسموندی در آن داخلند؛ 3) و نیز مقابله با استبداد داخلی و امپریالیسم خارجی. عشقی بارها از انگلیس ابزار انزجار و افرادی را با خطاب «انگلیسی بودن» تخطئه کرد.
* دست ارادت به سید سیاست
با این همه در پایان عمر کوتاه خود، با تلاشهای سید حسن مدرس موفق شد که در رویکرد سیاسی خود تجدیدنظر کند. با اینکه تا آخر شواهدی مبنی بر تغییر و تحولی فکری در او دیده نشد اما در عرصه سیاست دیدگاههای خود را دگرگون کرد. ملکالشعرای بهار داستان همپیمانی او با آیتالله درس را این گونه شرح میدهد:
«قبل از جریان جمهوریت، یک روز عشقی نزد من آمد و گفت: آقای بهار، من حالا متوجه اشتباه خود شدهام؛ میخواهم به حضور آقای مدرس بروم و عذرخواهی کنم؛ ولی خجالت میکشم. گفتم: مدرس را نشناختهای، او اهل کینه و انتقام نیست؛ بیا با هم برویم. رفتیم به خانة مدرس، عشقی به محض ورود، خواست اظهار ندامت و شرمندگی کند؛ مدرس دست به سر و صورتش کشید و فرمود: «بیا که نوبت صلح است و دوستی و سلامت/ به شرط آنکه نگوییم از گذشته حکایت.» و اضافه نمود: گذشته را فراموش کن؛ همین الان شروع کنید علیه این دیکتاتور (رضاخان) که دارد میآید. عشقی همانجا دست ارادت داد و ...»
عشقی سرانجام به دست عمال رضاخان کشته شد. او پس از یک دوره حمایت از خان قزاق، از عقیده خویش برگشت و شجاعانه در برابر او ایستاد اما نتیجه آن بیتدبیری و حمایت خامدستانهاش را هم خود و یارانش دید و هم ملت ایران را به کام مصیبتی 15 ساله انداخت. قاتلان عشقی گریختند و تنها یکی از آنها ماند که او هم در محکمه قضائی تبرئه شد. جنازهاش در حالی به دست اقشار مردم و با حضور علمای اعلام ازجمله آیتالله مدرس تا ابنبابویه تشییع شد که پیراهن خونینش روی تابوت قرار داشت. عشقی نخستین کسی بود که پس از کودتای 1299 رضاخان به دست عمال او ترور میشد.