گفتم «خدایا، ‌می‌شود محسن از زندان آزاد شود ما ازدواج کنیم و 7 سال با هم بمانیم... یک فرزند پسر هم از او داشته باشم...» دقیقاً 7 سال باهم بودیم!

گروه جهاد و مقاومت مشرق- رمزگشایی قصه زندگی بزرگ‌مردان آنقدر زیبا هست که بتواند ساعت‌ها دل را با خود همراه کند. ظاهر قصه این بود که چند "مرد" ربوده شده‌اند. بعد گفتند دیپلمات بودند... ادامه دادند انقلابی بودند... هر روز گفتند می‌آیند. آنقدر بزرگ بودند که باید همه می‌شناختندشان. حتی آنهایی که آن روز به دنیا نیامده بودند. باید برای همه یک سؤال بی‌جواب می‌ماندند. "مردانی" که آنقدر "مرد" بودند که همه دلتنگشان باشند... مردان خمینی کبیر، بی‌ادعا! حالا دوری‌شان 32 ساله شده! و هنوز هم چقدر جایشان خالی‌ست آن 4 مرد دیپلمات ایرانی!

گپ‌و‌گفتی دوست‌داشتی با «مریم مجتهدزاده» داشتیم. آن‌هم در روزهای ماه رمضان! قرار بود در دقایقی بسیار کوتاه، یک خاطره مختصر از همسرش «سید محسن موسوی» برایمان بگوید. صحبت‌هایمان که گل انداخت، آنقدر بازخوانی خاطرات شیرین بود که اغلب لحظه‌هایش به خنده‌های طولانی گذشت و نفهمیدیم ساعت‌ها صحبت کرده‌ایم.



برایم جالب است که افراد انقلابی از این دست، هرچه خوبی در بیرون از خانه دارند، احساسات و عواطف آنها در داخل خانه، قابل وصف نیست. اعتراف می‌کنم که با این همه مطالعه در زندگی آنها هیچ‌کدامشان را نمی‌شناسم و «آقا سید محسن موسوی» یکی از آنهاست.

*عکس شاه در خانه سید محسن موسوی!


ابتدا بفرمایید آقای موسوی چطور وارد زندگی شما شد.

-سید محسن از یازده‌ سالگی مبارزات سیاسی خود را آغاز کرد! چون سن او ظاهراً به فعالیت سیاسی نمی‌خورد، پول و اقلام مورد نیاز خانواده‌های زندانیان سیاسی را از طریق او به آنها می‌رساندند. پدرش هم روحانی مسجد بود و از مبارزان فعال سیاسی بود. می‌توان گفت که همه اعضای خانواده آنهاسوابق ضد حکومتی داشتند. یادم هست که حتی در سرویس بهداشتی خانه آنها عکس شاه آویزان بود! اصلاً هرکس با آنها ارتباط داشت نگاهش به زندگی تغییر می‌کرد. نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم اما کمتر او را دیده بودم. وقتی 16 ساله بود برای پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام به شمال‌ آمد. چنین سفرهایی را خانوادگی می‌آمدند تا کسی به آنها مشکوک نشود. آن روزها با او آشنا شدم.

مادر سید محسن زنی بسیار متدین بود که می‌گفت به هیچ‌یک از فرزندانم بدون وضو شیر نداده‌ام و البته در حین شیردهی هم زیارت عاشورا می‌خواندم! طبیعی است که باید انتظار چنین فرزندی را از این پدر و مادر داشت. محسن همچون معلمی برای اعضای خانواده بود. نمی‌توانست نسبت به آدم‌ها بی‌تفاوت باشد. روحیه انقلابی و انقطاع از مسائل دنیوی را تا آخرین روزهای عمرش حفظ کرده بود. اوایل ازدواج به من گفت من آدمی نیستم که برای زندگی ساخته شده باشم. من در برابر دین و‌ ارزش‌ها احساس تکلیف می‌کنم. این رژیم هیچ یک از احکام اسلام را اجرا نمی‌کند و ما وظیفه داریم در مقابل آن مبارزه کنیم. آن روزها من 14 ساله بودم و او 16 ساله.

*خیالی که به وقوع پیوست

یعنی به فکر عوض کردن حکومت بودید؟

-نمی‌توانم بگویم چنین تصویری در ذهن داشتیم. واقعاً آن روزها هیچ‌کس تصّور اینکه انقلابی صورت بگیرد نداشت. تنها بر اساس تکلیف عمل می‌کردیم. بیشتر دلمان می‌خواست شرایطی را مهیا کنیم تا بعدها شاید تغییری صورت بگیرد. واقعاً انقلاب یک معجزه الهی بود. حتی وقتی زمینه‌ها ایجاد شد بازهم در برابر حمایت‌هایی که قدرت‌های بزرگ از رژیم شاه داشتند، هیچکس فکر هم نمی‌کرد که انقلاب به این زودی واقع شود فقط بحث تکلیف مطرح بود. آن روزها هیچ ذهنیتی از جامعه امروز نداشتیم که حال مثلاً بخواهیم برنامه بریزیم که فعالیت‌های ما منجر به این خواهد شد که وقتی حکومت عوض شد، بهره‌ای از آن ببریم. شکنجه، زندان و تمام زحمات فقط برای این بود که تکلیف خود را انجام دهیم.



*کو‌هنوردی برای قدرت!

آقای موسوی برنامه منظم و خاصی برای مبارزه داشت یا اینکه تنها این موارد جز آرزوهایش بود؟

-کاملاً برنامه‌ریزی شده عمل می‌کرد. مثلاً آن روزها نیروهای انقلابی برای اینکه توان مبارزه و در صورت دستگیری قدرت تحمل شکنجه را داشته باشند،‌ ورزش‌هایی مانند کوه‌نوردی را زیاد انجام می‌دادند. یادم هست یک بار که با گروهی دانشجویی به کوه رفته بودیم، محسن را گم کردم! وقتی دنبال او گشتیم دیدیم که در گوشه خلوتی از کوه نشسته و دعای عهد و دیگر مناجات‌ها را می‌خواند.

آقای موسوی تحصیلات دانشگاهی داشت؟

-محسن حافظه بسیار خوبی داشت. بسیاری از سال‌های مدرسه را جهشی خوانده بود و در چهارده ‌سالگی هم مهندسی برق دانشگاه تهران قبول شد.

*اعتقاد به ولایت مطلقه فقیه

قبل از انقلاب موضوعاتی مانند ولایت فقیه را چطور می‌دید؟

-مرجع تقلید او حضرت امام بود. می‌توانم به جرات بگویم هیچ کاری را بدون نظر امام انجام نمی‌داد! با آیت‌الله پسندیده در ارتباط بود و از طریق او سؤالاتش را از امام می‌پرسید و طبق همان عمل می‌کرد. واقعاً موضوع ولایت فقیه با پوست و گوشت او عجین شده بود. این موضوع را حتی زمانی که در آمریکا بودیم هم دنبال می‌کرد.

طی مبارزاتش با شاه، دستگیر هم شد؟

-اتفاقاً خاطره اولین‌‌ دستگیری و بعد نحوه آزادی او شنیدنی است. مادر سید محسن، از روی علاقه زیادی که به او داشت و از طرفی هم می‌دانست که او به‌طور جدی به مبارزه با رژیم پهلوی اهتمام دارد، هر روز خیابان و محله را بررسی می‌کرد تا مطمئن شود فرد مشکوکی در خیابان نباشد. یک روز، این کار را انجام نداد. اتفاقاً همان روز ساواک به خانه آنها ریختند. آن زمان سید محسن دانشجوی سال دوم بود. خودش بعدها می‌گفت «تمام خانه پر از اعلامیه و نوارهایی حضرت امام بود. به آنها گفتم در حین اینکه شما خانه را می‌گردید، اجازه بدهید من نمازم را بخوانم. مخالفتی نکردند. گویا برایشان مهم نبود. فقط دنبال کار خودشان بودند. مشغول نماز شدم و شروع کردم به استغاثه به خداوند تا خودش چشم‌های‌ آنها را ببندد...» گویا آن روزها ابتدای نوارهای سخنرانی حضرت امام و دیگر موارد ممنوعه را با صوت قرآن پر می‌کردند تا حداقل در کمی احتمال خطر را کم کنند. خواست خداوند به کمک او آمده بود و از قضا همه نوارهایی که آنها روشن می‌کردند یا اول بود یا آخر آن! کتاب‌هایشان هم جلد و صفحات اول و آخر و ... را مطالب بی‌ربطی که غیر از محتویات آن بود قرار می‌دادند. با توسلاتی که به خداوند پیدا کرده بود، هیچ یک از وسایل ممنوعه را پیدا نکردند! با این حال چون به آنها گزارش‌هایی رسیده بود، چشم‌هایش را بستند و او را به زندان بردند.



* توسل به موسی بن جعفر (علیه السلام)

وقتی تلاش‌های مادرش برای جلوگیری از بردن محسن نتیجه نداد، هر شب در سرمای شدید بهمن ماه، با 6 فرزندش به حیاط خانه می‌آمد و از همسرش می‌خواست روضه موسی‌بن‌جعفر (ع) را بخواند! تا اذان صبح خودش و بچه‌ها ناله می‌زدند و به حضرت موسی ‌بن ‌جعفر و خانم ام ‌البنین متوسل می‌شدند. این برنامه تا یک ماه و اندی ادامه داشت. بعد از این مدت، مادر محسن خواب می‌بیند که 4 خانم به خانه آنها آمده‌اند و یکی از آن‌ها می‌‌گوید «ببینید این خانم چه می‌خواهد؟ آنقدر صدایم زده که خسته‌ام کرده است!»

از آن طرف محسن در زندان اغلب روزه می‌گرفت تا بتواند اراده خودش را قوی کند آن هم در شرایطی که شکنجه هم وجود داشت. می‌گفت دائماً به اهل بیت متوسل می‌شدم. «حتی یک‌بار که حسینی (شکنجه‌گر معروف) مرا شکنجه می‌کرد، ناخودآگاه فریاد زدم یا مهدی،‌ یا مهدی... ناگهان حسینی جلو آمد، گردن مرا گرفت و گفت خب، ‌خب! مهدی کیه؟» به او گفته بود«مهدی امام زمان من است...» دید نمی‌تواند حریف من شود از شکنجه‌ام دست کشید و مرا به سلول فرستاد. این شکنجه‌گر از هیچ تلاشی برای شکنجه متهمان کم نمی‌گذاشت؛ از کشیدن ناخن،‌ سوزاندن سینه با سیگار‌ و... حتی گوش‌های محسن تا مدتی به خوبی نمی‌شنید و چشم‌هایش هم کم سو شده بود.

*مادرت، مادرم را خسته کرده!

همان شب که مادر محسن آن خواب را دید، محسن هم در زندان خواب دید که آقای بلند بالای بی‌دستی به آنجا آمده و به او گفت «مادرت، مادرم را خسته کرده! تو آزادی!»

مراحل دادگاه یا پرونده‌ او چگونه طی شد؟

-اصلاً دادگاهی تشکیل نشد! خودش می‌گفت فردای روزی که آن خواب را دیدم، حدوداً 8 صبح بود که در زندان را باز کردند و بیژامه، بلوز و دمپایی که از خانه تنم بود را به من دادند و گفتند آزادی!‌ یعنی بی‌محاکمه آزاد شد که اصلاً قابل تصور نبود... خودش می‌گفت با این وضعیت ظاهری و موهای بلند و محاسن نامرتب،‌ هر کس مرا می‌دید،‌ فکر می‌کرد دیوانه‌ام! هیچ پولی هم با خود نداشتم! هر چند از قصر ‌الدشت تا پارک شهر فاصله زیادی نبود و معمولاً چنین مسافتی را پیاده طی می‌کرد،‌ می‌گفت اصلاً نمی‌توانستم پاهایم را روی زمین بگذارم. گویا فردی از روی ترحم بلیطی به او داده بود تا به خانه برسد. وقتی زنگ خانه را زد، خواهرش با دیدن محسن، فریاد می‌زند که محسن برگشته!‌ مادرش همانجا از حال می‌رود! واقعاً فکر نمی‌کردند زنده بماند.

*کاش علاقه‌ام را به مریم گفته بودم!

شما از زندانی‌شدنش خبر داشتید؟

-ما آن زمان هنوز هیچ صحبتی درباره ازدواج باهم نداشتیم. اما واقعیت این بود که بین ما علاقه وجود داشت اما حتی بین خودمان هم مطلبی مطرح نشده بود و علی‌القاعده کسی هم از آن مطلع نبود! با این حال می‌گفت یکبار در حین شکنجه، وقتی مرا آویزان کردند، به یاد تو افتادم... در اوج کتک خوردن و آویزان بودنم با خود می‌گفتم «ای خدا! من به مریم نگفته‌ام که به او علاقه دارم.... نکند او با کس دیگری ازدواج کند!» (هر دومان از این حرف می‌خندیدیم).

آنقدر سر به زیر و مؤمن بود که شاید هیچ ‌وقت ما چشم در چشم نشده بودیم. به قول مادرش آنقدر پسرم سر به‌ زیر است که فکر میکند مریم از آسمان برایش نازل شده! اما این علاقه بینمان پیش آمده بود.

خواهر محسن دورادور با من در تماس بود. وقتی زندانی شد، به خانه ما زنگ زد و گفت «سقف و دیوار خانه ما ریخته! خانه به هم ریخته شده است!» چون تلفن‌ها کنترل بود نمی‌توانستیم واضح‌تر صحبت کنیم با این حرف متوجه شدم که محسن را دستگیر کرده‌اند! آن روزها دائماً روزه می‌گرفتم و دعا می‌خواندم و گریه می‌کردم... این برنامه دائمی‌ام بود!

نمی‌توانستم به کسی هم ابراز کنم چون هیچ‌کس خبر نداشت. یادم هست یکبار در تنهایی خودم در حالی که اشک می‌ریختم و مناجات می‌کردم، گفتم «خدایا،‌ می‌شود محسن از زندان آزاد شود ما ازدواج کنیم و 7 سال با هم بمانیم ... یک فرزند پسر هم از او داشته باشم...» این نهایت آرزویم بود!

*الهی من فدای تو شوم!

 چرا 7 سال؟

-به نظرم 7 سال، 700 سال بود... آن‌ وقت‌ها تصور این تعداد سال زندگی مشترک برایمان جزء محالات بود! جالب اینکه این آرزوی سال 54، برآورده شد و دقیقاً سال 61 زمانی که من پسری یک ساله داشتم، محسن را از دست دادم. انگار خدا زندان را فراهم کرده بود تا هردومان بفهمیم چقدر به هم علاقه داریم!

دوباره خبر آزادی را هم خواهرش به شما اطلاع داد؟

-نه، نه! محسن وقتی از زندان آزاد شد حدود ساعت 2 الی 2:30 عصر بود که خودش به خانه ما زنگ زد! با اینکه چند سال از آشنایی ما می‌گذشت، این اولین‌ تماس به این شکل بود! تا گوشی را برداشتم،‌ گفت الو؟ دیدم صدای محسن است یکدفعه جیغ و داد زدم و می‌گفتم «اِ محسن تویی؟ الهی من بمیرم!‌ الهی من فدای تو بشم! کاش من جای تو زندانی می‌شدم! کاش می‌مردم و این روزها را نمی‌دیدم! ...» تا قبل از آن روز من بسیار خویشتنداری کرده بودم ولی آن روز دیگر نتوانستم! ‌هر چه قربان صدقه بود با فریاد برایش رفتم! انگار تمام‌ دنیا را یک‌جا به من داده بودند. آن وقت همه فهمیدند قصه چیست..! تا آن روز اصلاً چنین حرفی زده نشده بود! خانواده ما هم با آنها بسیار متفاوت بود.

* 14 سالگی محجبه شدم

خانواده شما مذهبی نبودند؟

-بحث مذهبی بودن یا نبودن نیست. آن روزها انقلابی بودن شرایط خاصی داشت. مثلاً من بعد از آشنایی با محسن مانتو می‌پوشیدم و حجاب می‌گذاشتم. در حالیکه تا 14 سالگی اصلاً در قید و بند این حرف‌ها نبودم. محسن یک معلم برای من بود هر چند هیچگاه مستقیم به من تذکر نمی‌داد. باور کنید هیچ وقت حتی به چشمان من مستقیم نگاه نکرده بود. هر چه می‌خواست بگوید در قالب کتاب و ... می‌گفت مثلاً کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر شریعتی را برایم فرستاده بود تا مرا محجبه کند. هرچند من اشکالات زیادی برایم پیش می‌آمد که جواب‌هایش را می‌خواستم، با این حال او خودش جواب نمی‌داد. برای خواهرهایش توضیح می‌داد و از آنها می‌خواست که به من بگویند. خانواده ما اصلاً تصور اینکه دخترشان را به فردی که ساواک او را دستگیر کرده بدهند نداشتند اما زندانی و آزادشدن او همه چیز را عوض کرد. حتی خود ما هم نمی‌دانستیم تا این حد به هم علاقه داریم. بعد از آن او از آن طرف و من از طرف خانواده خودم فشار می‌آوردیم تا این ازدواج سر بگیرد. بالاخره پدرم راضی شد. من دانشگاه تهران قبول شده بودم و بعد از عقد فعالیت هر دوی ما شدت گرفت.

*نماز جعفر طیار وقتی ساواک پشت در بود!

با مدیریت آقای موسوی؟

-بله. او مدیریت بسیار قوی داشت. نه فقط برای من، که برای تیم‌ها و گروه‌هایی که باهم فعالیت می‌‌کردیم. مثلاً یادم هست که اوایل ازدواج یک خانه تیمی داشتیم. یک شب ساعت از دوازده گذشته بود که پسرهای گروه رفتند و خانم‌‌ها ماندند. حدود ساعت 3 شب دیدم زنگ خانه زده شد. محسن را بیدار کردم و گفتم زنگ خانه را زدند! به فاصله چند دقیقه، دوباره زنگ زدند. محسن از بالای پنجره نگاه کرد و گفت ساواک آمده‌ا! خدا خدا می‌کرد بچه‌های بالا هم خواب باشند و در را باز نکنند. خدا را شکر آنها از خستگی خوابیده بودند و البته فکر می‌کردند ما باید در را باز کنیم نه آنها. از طرفی به لطف خدا، صاحب خانه هم در خانه نبود. محسن هیچگاه مرعوب شرایط نمی‌شد و مدیریت بسیار قوی داشت. گفتم بروم بالایی‌ها را بیدار ‌کنم؟ گفت‌«نه! کوچکترین حرکتی یعنی ما در خانه هستیم.» به شدت دچار اضطراب شده بودم اما او شروع کرد نماز جعفر طیار خواندن با آرامش تمام! فقط دقایقی دست مرا گرفت و گفت «من که قبلاً به تو گفته بودم که وقتی نگران و مضطرب هستی به حضرت زینب متوسل شو و شرایط او را به یادآور که برادر و فرزند و همه عزیزانش را به شهادت رساندند و او با چه آرامشی نماز شب خواند... حالا هم دستانت را روی سینه بگذار و ذکر "یا فتاح" را تکرار کن.»

آنها هم هر یک ربع زنگ می‌زدند و تا مطمئن شوند. بعد از اذان صبح رفتند باز محسن گفت شاید سر کوچه باشند در را باز نکن. بعد از یک ساعت و نیم، در را باز کرد و گفت یک نفر بی ‌وسیله بیرون برود و نفر دیگری هم با فاصله پشت سرش که اگر نفر اول دستگیر شد، وسیله‌ای نداشته باشد و نفر بعدی بتواند او را تعقیب کند که بدانیم به کجا رفته است.

بعد از آنکه از امنیت آنجا مطمئن شدیم بچه‌ها برگشتند و هر کس تعداد کمی از وسایل را در حد یک کیف دوشی با خود برداشت و قرار شد خانه را تخلیه کنیم و هر کس هر طور که می تواند وسایل را نگهداری و یا حتی امحاء کند. چون به نظر می‌آمد خانه ما لو رفته است. بعد از آن دیگر نه من نه او هیچ کدام به دانشگاه نرفتیم و قرار به این شد که از کشور خارج شویم.



*فریاد خانم‌های زندانی بزرگترین شکنجه!

در زندان چه چیزی بیشتر از همه آزارش می‌داد؟

-همیشه می‌گفت «بزرگترین شکنجه برای ما،‌ صدای جیغ و فریاد خانم‌های زندانی بود. هیچ چیز به اندازه این صداها، توان ما را تحلیل نمی‌داد. تصور اینکه مریم و یا هر خانم دیگری که ناموس ما هستند میان این شکنجه‌ها چه‌ می‌‌کشند عذاب‌آور بود...» (البته همانطور که گفتم ما هنوز حتی برای ازدواج صحبت هم نکرده بودیم!) سید محسن بعدها از زندان تعریف می‌کرد و می‌گفت: همیشه وقتی به باغ ‌وحش می‌رفتم، با خود می‌گفتم این حیوانات چرا در قفس‌هایشان راه‌ می‌روند؟ و دور خودشان می‌چرخند؟ بعدها که در سلول انفرادی بودم، همیشه در سلول می‌چرخیدم تا توانمان تحلیل نرود و عضلاتمان قوی شود. می‌گفت در همین سلول 8-16 وجب هم ورزش می‌کردیم و هم دورخودمان می‌چرخیدیم!

*نمی‌توانم جواب خدا را بدهم!

با مبارزات شما مخالفتی نداشت؟

-محسن می‌گفت من نمی‌توانم با تکلیفی که خدا به گردن تو گذاشته مخالفت کنم. نمی‌توانم بعداً پاسخگو باشم. اما باید با دعا تو را حفظ کنم. همیشه می‌گفت دائماً از خدا می‌خواهم که من تکه تکه شوم اما دست کسی به مریم نرسد... با این حال مخالفتی نداشت.

*گذرنامه جعلی!

قانونی از کشور خارج شدید؟

-نه. ما تحت تعقیب بودیم. گذرنامه‌ محسن جعلی بود. ریش پرفسوری گذاشت و موهایش را بالا داد تا کمی قیافه‌اش عوض شود. او از مسیر انگلیس به آمریکا رفت و من از آلمان تا خطر دستگیری هردو ما باهم کمتر شود. قرار بود به فاصله یک روز در آمریکا همدیگر را ببینیم. طوری برنامه‌ریزی کردیم که او زودتر از من برسد.

*3 روز تنها در آمریکا!

برنامه همانطور که انتظار داشتید پیش رفت؟

-هواپیمای محسن در انگلیس خراب شد و 3 روز پرواز نداشتند! من به آمریکا رسیدم. فکر می‌کردم محسن منتظر است اما او نیامده بود! نه پول داشتم نه آدرس و نه هیچ چیز دیگر! حدوداً 2 روز و نیم تا 3 روز در فرودگاه بودم!‌ آن هم تنها در یک محدوده مشخص در فرودگاه. چون اجازه نمی‌دادند به راحتی تردد کنم. در هواپیما هم هیچ چیز نخورده بودم. وضعیت غذا که مشخص بود، آب هم نمی‌توانستم استفاده کنم چون در لیوان‌ها، مشروب سرو می‌شد. تنها در فرودگاه نیویورک از آب سرویس بهداشتی می‌خوردم. خیلی نگران محسن بودم نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاد... احتمال دستگیری او، زندانی شدن و همه چیز را می‌دادم. پلیس‌های آنجا دائمان می‌پرسیدند اینجا چه می‌کنی؟ می‌گفتم منتظر همسرم هستم و ...

الآن تصور می‌کنم اگر نمی‌آمد من باید چه می‌کردم؟ ما از کشور خودمان که فرار کرده بودیم و نمی‌توانستم برگردم و از طرفی در اینجا هم نمی‌توانستم بمانم بدون هیچ سرپناه و هزینه‌ای! آن روزها فقط به امام زمان متوسل می‌شدم که آقاجان خودتان به داد ما برسید.

*مردی که با دیدن همسرش ازحال رفت!

برادر همسرم قرار بود دنبال ما بیاید آنها هم در واشنگتن در اعتصاب بر علیه شاه شرکت کرده بودند و با خود می‌گفتند که ما 2 نفر خودمان را به آنها می‌رسانیم. از آن طرف محسن هم نگران وضعیت من بود بعدها می‌گفت دائما توسل می‌کردم که خدایا خودت محافظش باش؛ گرسنه نماند، کسی به او تعرضی نکنند و ... بعد از 3 روز، از دور سایه‌ای دیدم که به طرفم می‌آید. نزدیک‌تر که شد، محسن را دیدم. رنگ به رویش نداشت، سیاه شده بود و لاغر. مرا که دید از بی‌حالی و بی‌رمقی روی زمین افتاد... از شدت نگرانی از وضعیت من به شدت به او فشار وارد شده بود.

*کار در خشکشویی

هزینه‌های زندگی خارج از ایران را خانواده‌هایتان تأمین می‌کردند؟

-افرادی که به خارج می‌رفتند به کارهای مختلفی وارد می‌شدند. اما کاملاً نوع کارهای بچه‌های متدین و انقلابی با بقیه افراد متفاوت بود. چپی‌ها و مجاهدین در رستوارن‌ها کار می‌کردند. کار آنها راحت‌تر بود و حتی بیشتر از درآمد پذیرایی‌ها، انعام می‌گرفتند. اما بچه مذهبی‌ها نمی‌توانستند به این مراکز وارد شوند، چون در رستوران‌ها مشروبات الکلی و غذاهای حرام سرو می‌شد. مذهبی‌ها معمولاً کار در خشک‌شوی، پخش روزنامه و ... را انتخاب می‌کردند. با اینکه محسن به سختی کار می‌کرد تا پول در بیاورد اما در عین حال حواسش به این بود که بچه‌های مسلمان را از لحاظ فکری تأمین کند و برای این هدف هزینه هم می‌داد.

*میهمانی‌ به صرف شام و سخنرانی

بیشتر توضیح دهید.

-محسن بچه‌ها را که حدوداً 30 الی 40 نفر بودند را هر هفته دعوت می‌کرد و کنار من برای آنها غذا تهیه می‌کردیم. بعد از سرو غذا در حیاط خانه، در مورد انقلاب، مبارزات، تکلیف انسان در دنیا و آخرت و... برای آنها حرف می‌زد. صحبت‌های کمونیست‌ها را تحلیل و به‌طور علمی و منطقی رد می‌کرد تا افراد معرفت واقعی پیدا کنند.

آن زمان در کل منطقه‌ای که ما بودیم، ایالت جورجیا، شهر آتلانتا، در فروشگاه‌ها و در خود شهر، مرکزی برای خرید گوشت حلال نبود. بچه‌ها باهم هزینه‌ای را جمع می‌‌کردند و با ذبح شرعی گوشت قرمز و سفید تهیه می‌کردیم و بین افراد پخش می‌شد. محسن از سهم خودش برای تهیه غذا استفاده می‌کرد. هر چند در غربت همه مراقب حساب و کتاب خود هستند، اما محسن اعتقاد دیگری داشت.


منبع: فارس