یادم هست وقتی حکم کارداری سفارت را گرفت در حاشیه آن نوشت «خدایا تو وعده کردی تا عاشقانت را در خون ملاقات کنی و من عاشق تو هستم و می‌خواهم که مرا با شهادت بپذیری!» چه کسی چنین حرفی را کنار حکم کارداری‌اش می‌نویسد؟ همه از خوشحالی تا می‌توانند گل و شیرینی پخش می‌کنند...

گروه جهاد و مقاومت مشرق؛ در آستانه سی‌ و دومین سالگرد ربوده شدن دیپلمات‌های ایرانی در لبنان، خاطرات همسر کاردار ایران در سفارت لبنان «سید محسن موسوی» به مرور نشسته‌ایم.

مریم مجتهدزاده، همسر سید موسوی که خود از مبارزان فعال سیاسی قبل از انقلاب است، قرار بود خاطراتی را همسرش برایم بگوید که تاکنون کمتر به آن پرداخته شده است. البته تمایل داشت که از ذکر خاطراتی که خود او هم در آن نقش دارد، صرف‌نظر شود تا فقط "مرد زندگی‌اش" دیده شود. ما هم وعده کردیم که بیشتر همسرش را ببینیم و او را هم همراه "محسن" او!



 *روش محسن برای رفع گرفتاری

چون در موقعیت انقلاب بودید این‌طور فکر می‌کرد یا اعتقاد دیگری داشت؟

-همان‌طور که گفتم، محسن به مستحبات پایبندی خاصی داشت. مهمان‌داری را از این لحاظ یک ارزش لازم می‌دید. حتی پیش آمده بود که کسی در ساعت پایانی شب به خانه ما آمده بود و محسن باز هم با همان سعد صدر آمادگی پذیرایی از او را از خود نشان می‌داد. با اینکه کمک می‌کردم تا به خواسته‌هایش برسد، اما ترجیح می‌داد که با روایت و آیات کارش را توضیح دهد. می‌گفت یک بار فردی به رسول خدا مراجعه کرد و به ایشان گفت من علاقه زیادی به مهمان دارم اما همسرم می‌گوید وقتی برای مهمان هزینه می‌کنی، از زندگی ما کم می‌شود و از من می‌خواهد این رویه را ترک کنم. پیامبر به او فرمود امروز که بعد از نماز به خانه رفتی به همسرت بگو دیگ آبی را روی آتش قرار دهد و به او بگو پیامبر به مهمانی می‌آید. بعد از نماز پیامبر به همراه نمازگزاران به خانه آنها آمدند.

زن به همسرش اعتراض کرد که چرا حضور پیامبر را زودتر اطلاع نداده. مرد هم توضیح داد که پیامبر خودشان خواسته‌اند که اینگونه بیایند و دستور دیگ و آتش را هم خودشان دادند. زن دید هنگامی که مهمانان غذا را می‌کشند، ‌از آستین آنها گوشت و مرغ و انواع غذا به این ظرف‌ها وارد می‌شود! وقتی هم که از خانه خارج می‌شوند، مار و عقرب‌های زیادی به دنبال آنها از خانه خارج می‌شود! زن از مرد پرسید که آیا تو هم دیدی آنچه من دیدم؟ مرد گفت متوجه چیزی نشده است اما غذا بسیار لذیذ بود. قرار شد از پیامبر قصه را سؤال کنند. حضرت می‌فرمایند مهمان وقتی به خانه وارد می‌شد روزی را با خود می‌آورند و وقتی هم از خانه خارج می‌شوند، بلا و گرفتاری و مشکلات را از آنجا می‌برد. سید محسن چنین تفکری به مهمان و روزی داشت البته به تلاش و فعالیت اصرار داشت اما می‌گفت روزی به او تعلق دارد و به هرکس میزان مشخص و معینی خواهد رسید که با چنین کارهایی هرگز کم‌تر یا بیشتر نخواهد شد.

با این نگاه، همیشه می‌گفت هرگاه دچار مشکل شدی مهمان دعوت کن! واقعاً هنوز هم خودم به شخصه اثر این توصیه او را می‌بینم. به حدی که هرگاه خودم دچار مشکل هستم، حتماً یا مهمان دعوت می‌کنم و یا غذای گرم پخش می‌کنم. به این سبک زندگی اسلامی رسیده بود.

*روزی از غیب!

پیش آمده بود وسایل پذیرایی از مهمان نداشته باشید؟ عکس‌العمل او چه بود؟

-به شدت اهتمام داشت که به مهمان احترام گذاشته شود. حتی به ذائقه مهمان. یادم هست یکبار بعد از انقلاب قرار بود برایمان مهانی بیاید. هیچ پولی در خانه نداشتیم! ناراحت بودم. می‌گفت خدا روزی رسان است. چند ساعت بعد دیدم همه چیز خرید و آورد. گفتم اینها کجا بود؟ گفت خدا رساند! خندیدم و گفتم خب خدا که از غیب نرسانده! گفت هیچی با موتور رفتم مسافرکشی و پولش را به دست آوردم! زندگی را مطلقاً سخت نمی‌گرفت. می‌گفت زندگی گذرا است و ارزش این را ندارد که ذهن را مشغول آن کنیم در حالی که زندگی، عمر و همه امور دست خداست. وظیفه ما فقط تلاش است اما نهایت امر تقسیم روزی دست اوست.

*امام به سید محسن چه گفت؟

در آمریکا برنامه تبلیغی مبارزاتی را ادامه دادید؟

-بله. آنجا هم دائما جلسات مناظره داشتیم. همان زمان هم منافقین که آن روزها خود را مجاهدین خلق می‌نامیدند، تبلیغات مسموم زیادی برای جذب دانشجویان جدید داشتند. محسن آنها را می‌شناخت می‌گفت اینها اسلام و کمونیسم را قاطی کرده‌اند و به خورد مردم می‌دهند. این برنامه بین سال‌های 55 تا 57 که آنجا بودیم ادامه داشت. بچه‌ها هم محسن را قبول داشتند و برای حرف‌هایش احترام و اعتبار خاصی قائل بودند.

بعد از اینکه امام به پاریس رفتند، با تعدادی از بچه‌های مذهبی گروهی متشکل از افرادی را تشکیل دادیم که اعتقادات صد در صدی به حضرت امام داشته باشند. یک‌بار در سال 56 بین دوستان این صحبت مطرح شد که آیا نیاز است ما تحصیل را رها کنیم و برای مبارزه مسلحانه علیه رژیم به ایران برگردیم؟ از طرف گروه، محسن انتخاب شد تا برای کسب تکلیف به خدمت حضرت امام برسد. او هم به پاریس رفت و موضوع را مطرح کرد. امام فرمودند «مبارزه مسلحانه نیاز نیست. برنامه الآن همین روش اعتراض با تظاهرات است.» محسن پیام امام را به ما منتقل کرد و گفت الآن وظیفه داریم به بهترین وجه درس بخوانیم تا نیروی متخصص متعهد برای کشور آماده باشد.

در آمریکا شما هم ادامه تحصیل دادید؟

-بله.من هم در رشته مهندسی همان رشته محسن، مشغول به تحصیل شدم.

*وقتی محسن عصبانی شد

یعنی همکلاس بودید؟

-(بلند می‌خندد و می‌گوید:) مدتی کلاس مشترک با محسن داشتم. در کلاس‌ها افراد مختلف با گرایش‌ها و نگاه‌های متفاوت و هم از کشورهای گوناگون بودند. حتی یکی از بچه‌ها اسرائیلی بود! من هر روز روی تخته می‌نوشتم «Down with the esrail» اتفاقاً اکثر اساتید هم یهودی بودند! حتی وقتی اساتید از ما می‌خواستند جمله‌ای بنویسیم یا مثالی بزنیم،‌ من آن را به نوعی به اسرائیل و فحش به آن ربط می‌دادم! از آن‌طرف فردی اسرائیلی در مقابل من از اسرائیل دفاع می‌کرد. به حدی که گاهی کلاس به مناظره ما 2 نفر تبدیل می‌شد! این کار سید محسن را ناراحت و عصبانی می‌کرد.

و مانع کار شما ‌شد...

-مانع که نشد، سعی هم نکرد مرا منصرف کند! البته می‌گفت تو باید شرایط را درک کنی. در نهایت وقتی دید حریف من نمی‌شود، کلاس خودش را عوض کرد! می‌گفت من نمی‌توانم بی‌تفاوت بمانم! اما به رسم آنها، نمی‌شد شخص دیگری به حمایت از یک طرف مناظره دخالت کند. رفت کلاس دیگر و گفت دیگر خودت می‌دانی! شاید اگر طرف من خانم بود‌ آنقدر ناجور نمی‌شد! اما من دائماً بایک آقای اسرائیلی دعوا می‌کردم!



*تعلقات دنیا!

معمولاً اگر با کار یا حرف شما موافق نبود چطور بیان می‌کرد؟

-اصرار داشت که حرفی را بی‌دلیل تحمیل نکند. مثلاً من چون قد کوتاه‌تری داشتم و او بسیار قد بلند بود، قبل از انقلاب کفش پاشنه بلند می‌پوشیدم. با آن کفش‌ها هم نهایتاً‌ قدم به سرشانه‌های او می‌رسید! نمی‌گفت نپوش! می‌گفت اگر ساواک ما را تعقیب کند،‌ با این کفش‌ها نمی‌توانی بدوی. حالا بماند که من هم سربه‌سرش ‌گذاشتم و نشان ‌دادم که می‌توانم بدوم! با من مسابقه داد تا ثابت کند این‌طور دویدن به درد فرار نمی‌خورد! نکات اخلاقی را همیشه طوری می‌گفت که طرف ناراحت نشود. مسائلی مانند کفش پاشنه‌دار به‌خاطر اصراری که من داشتم به نظرش به نوعی وابستگی به دنیا می‌آمد. کلاً با تعلقات دنیا میانه خوبی نداشت. البته از افراط و تفریط بیزار بود. می‌گفت باید ببینیم احادیث و اهل بیت چه می‌گویند و در همان مسیر عمل کنیم.

چه زمانی به ایران برگشتید؟

-به محض اینکه انقلاب شد، به ایران آمدیم. حتی دنبال مدارک دانشگاهمان هم نرفتیم. محسن ترم 2 بود که از دانشکده فنی دانشگاه تهران اخراج شده بود. بعد از انقلاب گفتند هر کس به دلیل سیاسی اخراج شده، می‌تواند درس را ادامه دهد که محسن هم به دانشگاه برگشت. بعد از مدتی هم به دنبال انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه هر کس مسئولیتی را قبول کرد که از بین آنها به محسن پیشنهاد سفارت لبنان داده شد.

* و اما لبنان...

چرا لبنان و چرا آقای موسوی؟

-سال 58 محسن با شهید چمران در غالب تیم دانشجویی به لبنان رفتند. آنجا دیده بود که چقدر شیعیان آنجا مشتاق و تشنه شنیدن از انقلاب ما هستند. وقتی برگشت، می‌گفت باید تمام تلاشمان را برای صدور انقلاب انجام دهیم. آن هم نه اینکه به زور به آنها بدهیم! عطر و بوی این انقلاب به گونه‌ای است که تمام جهان را فرا می‌گیرد و مردم به سوی آن جذب می‌شوند. از طرفی پیام این انقلاب پیام استقلال و آزادی است. اصلاً یکی از اهداف رفتن او به لبنان همین بود. به نظر او شیعیان لبنان به شدت به کمک نیاز داشتند و لبنان یکی از مراکزی بود که می‌توان انقلاب را در آن نشر داد. با این انگیزه وارد شد و شاید بتوانم بگوید هر روز برای آنها سخنرانی داشت.



*ژست ریاست سید محسن موسوی!

وقتی به این موقعیت بالای دیپلماتیک رسید، چه حسی داشت؟

-یادم هست وقتی حکم کارداری سفارت را گرفت در حاشیه آن نوشت «خدایا تو وعده کردی تا عاشقانت را در خون ملاقات کنی و من عاشق تو هستم و می‌خواهم که مرا با شهادت بپذیری!» چه کسی چنین حرفی را کنار حکم کارداری‌اش می‌نویسد؟ همه از خوشحالی تا می‌توانند گل و شیرینی پخش می‌کنند...

*مریم اختری
منبع: فارس