*پدری که بعد از پسرش به جبهه رفت و برنگشت
تقریباً بجز تظاهرات 17 شهریور، که آن هم به دلیل مشکلی نرفتیم، در تمام درگیریها و راهپیماییها سال 56 و 57 با پدرم حاضر بودیم. بعد از پیروزی انقلاب، پدر جز اولین نفراتی بود که وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و تا آخر همانجا ماند. من هم حدوداً یک سال در کمیته ماندم و بعد وارد سپاه شدم. طبیعتاً با توجه به محل خدمتم، سریعتر به مناطق عملیاتی رفتم.
وقتی در عملیات بیتالمقدس مجروح شدم، با اینکه به تهران برنگشتم و با پای مصنوعی کار را ادامه دادم، اما پدر وقتی این خبر را شنید بلافاصله شاید بعد از 48 ساعت خود را به منطقه رساند! به من چیزی نگفت اما از اطرافیان شنیدم که گفته بود «نمیگذارم اسلحه پسرم روی زمین بماند!». همان وقت در عملیات رمضان شرکت کرد. حدود 6-7 ماه در تیپ امام حسن (ع) بود و بعد به تهران برگشت.
*نقاشِ طلبه یا طلبهِ نقاش!
پدرم شهید «قنبرعلی غلامی» متولد 1317 در توابع آبگرم قزوین بود. از 14- 15 سالگی به تهران آمد و در اینجا با مادرم که اصالتاً
قمی بود، ازدواج کرد. شغل اصلیاش نقاشی ساختمان بود که البته در کنار آن به مدرسه علمیه چیذر هم رفت و آمد داشت. بعدها زمانیکه از جبهه برمیگشت، به مدرسه علمیه حاج آقا مجتهدی هم سر میزد، هرچند بازهم معمم نبود و نشدند.
شهید قنبرعلی غلامی در کنار رزمندگان. نفر اول از سمت چپ
*مغزی که متلاشی شد و به دیوار ریخت!
پدر از 15 خرداد سال 42 که خودش جوانی حدوداً 24-25 ساله بوده، تعریف میکرد «چند روز قبل از درگیری 15 خرداد، خواب دیدم تعداد زیادی از مردم در حال فرارند و همه بیاختیار اشک میریزند! من و جوانی هم پابهپای هم میدوید که متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد که مغز این جوان متلاشی شد و روی کرکره مغازهای که از کنار آن عبور میکردیم ریخت!» میگفت «به خواب اعتنا نکردم. چند روز بعد، 15 خرداد شد و ما از اول صبح در میدان ارگ تهران (میدان 15 خرداد فعلی)، شعار میدادیم "یا مرگ یا خمینی". کنار یک ساختمان نیمهساز چند کامیون بار آجر خالی کرده بودند. میگفت اول مردم قصد درگیری نداشتند یعنی اصلاً برنامه این نبود. اما شهرداریچیها و ارتشیها بدون مقدمه شروع کردند به شلیک گاز اشکآور و تیر مستقیم! مردم بعد از اینکه وضعیت را دیدند، با خشم و ناراحتی، شاید در کمتر از دقایقی تمام آجرهای آن چند کامیون را به سمت مأموران پرت کردند! همین باعث کشته شدن تعدادی از این مأموران شد...»
پدر میگفت «درگیریها به کوچه پسکوچههای بازار هم رسید و خود من چند نفر از مأموران را با چوبدستی زدم! ما به اندازه وسعمان وسیله داشتیم. آنها هم از هیچ سلاحی کم نگذاشتند و حتی تانک را هم به صحنه آوردند.» او بعد از واقعه 15 خرداد تا سالها متواری بود.
*کفزدن به افتخار "نام" شاه!
شاید 6-7 ساله بودم که با پدرم به مجلسی رفته بودیم. دیدم تا اسم شاه میآمد، برخلاف همه که شروع به کف زدن و هلهله میکنند، پدرم نه تنها هیچ عکس العملی نشان نمیداد، بلکه به من هم سقلمه میزد و میگفت «بچه، نکن! دست نزن!» همیشه فکر میکردم چرا پدر اینطور است! از آنطرف میگفت اگر کسی از تو سؤال کرد مقلد چه کسی هستی؟ بگو آیت الله خمینی! این حرفها مربوط به زمانی است که هنوز هیچ خبری از این مسائل نبود حدود سال 48-49 و یا 50.
*پیادهروی 48 ساعته...
پدر ورزشکار بود و بخاطر آناتومی بدنی مناسب، از همان ابتدا به رسته واحد اطلاعات وارد شد. آن زمان حدوداً 47- 48 ساله بود. خودش میگفت «زمانی که با رزمندهها شروع به دویدن میکنیم، بعد از یک ساعت که همه بیحال میشوند، من نفر اول هستم! حتی اگر در ابتدا عقب بمانم، وقتی بدنم گرم میشود، نفر اول گروه هستم.»
اطلاعات عملیات، معمولاً از نوع کارهای سخت است که بعضاً پیادهرویهای 24 تا 48 ساعته دارد! اعزام دوباره پدر به جبهه، تابستان سال 62 با گروهی از کمیته انقلاب اسلامی بود. نمیدانستم که قرار است دوباره برگردد. نیروهای کمیته انقلاب اسلامی را به تیپ موسی بن جعفر (ع) بردند که دیدم پدر هم جزء آنهاست! گروه کمیته در قصرشیرین خط پدافندی داشت که پدر حدود یک سال و نیم در واحد اطلاعات عملیات این تیپ کار شناسایی و گشتی – رزمی انجام میداد. تا اوایل سال 64 هم در تیپ موسی بن جعفر ماند و بعد از آن دوباره به تهران برگشت. شهریور یا مهر همان سال، مجدداً با لشگر 7 ولیعصر(عج) اعزام شد و در همان واحد اطلاعات و عملیات شروع به خدمت کرد. به جهت اینکه برای عملیات والفجر8 نیاز به شناسایی اروند رود بود، دورههای غواصی را هم گذراند و به سرعت به یک غواص خبره تبدیل شد که به سر تیمی گروه شناسایی انتخاب شد. میگفت گاهی تا 48 ساعت نمیتوانستند لباس غواصی را از تن خارج کنند و حتی نماز را یا بین نیزارها و یا در آب میخواندند. بعدها گزارشهایش را که میخواندم در آن یادداشتها به این موارد اشاره کرده بود.
شهید قنبرعلی غلامی در جمع رزمندگان، نفر دوم از سمت راست
*انفجار آمبولانس حمل مجروح و شهادت پدر...
21 یا 22دی ماه در کربلای 5 مجروح شد. به اجبار برای التیام جراحت دستش به بیمارستان منتقل شد و چند روز آنجا بستری بود تا عملیات کربلای 5 به مرحله تکمیلی رسید و پدر به لشگر برگشت. من لشگر 27 محمد رسول الله رسته تعاون - رزم بودم. شب عملیات تکمیلی کربلای 5، پدر با یک موتورتریل 250 برای دیدم به لشگر ما آمده بود. جای دیگری بودم که نشد همدیگر را ببینیم. به بچهها گفته بود برای خداحافظی قبل از عملیات آمده است.
صبح بعد از عملیات از جلوی واحد اطلاعات عملیات لشگر 7 ولیعصر(عج) رد میشدم، از بچه سراغ پدر را گرفتم. گفتند دیشب ترکش خورده و به عقب منتقل شده است. زمانی برای پیگیری نداشتم. به لشگر خود برگشتم.
درگیری شدید بود و تلفات بسیار زیادی داده بودیم. آنقدر که مثلاً در معراجی که من آنجا مشغول به کار بودم تا ساعت 11-12 صبح
حدوداً 400 شهید داشتیم. به سرعت پیکرهای شهدا را بستهبندی و به عقب ارسال میکردیم. فشار کار خیلی زیاد بود. ما در منطقه 5 ضلعی مستقر بودیم که به شدت زیر آتش بود. 2 روز از عملیات میگذشت اما همچنان از حجم آتش و به طبع آن تعداد شهدا بالا بود. 160 پیکر را در وانتی قرار دادیم و به طرف معراج قرارگاه تاکتیکی رفتیم. به خاطر گستردگی انفجارها، باید با سرعت تمام حرکت میکردیم. با این حال موج انفجار شیشههای اتومبیل را خرد کرد.
نیمههای شب به مقر دارخویین رسیدیم. تا وارد شدم، بچهها از جا بلند شدند! از حرکتشان متعجب شدم... بچهها باید الآن استراحت میکردند... گفتند پدر شما در همین عملیات به شهادت رسید... گویا در حین انتقال به عقب، گلولهای به آمبولانس اصابت کرد و پدر و بقیه مجروحینی که در آن بودند به شهادت رسیدند. ششم اسفند ماه سال 65 بود و پدرم در قطعه 29 به خاک سپرده شد.
*تنبیه معلم یتیمخانه با کمربند خود معلم!
پدر نقاش ساختمان بود. کشتی و وزنهبرداری رابهطور جدی دنبال میکرد. قد متوسط و هیکل ورزیده ورزشیاش ابهت خاصی به او میداد که مرام غیرت پهلوانی هم مزید بر علت بود. آنقدر که تحت هیچ شرایطی، تحمل زورگویی نداشت، نه برای خودش و نه حتی دیگران! یادم هست یکبار با یک عربدهکش در محله دعوایش شد. آنهم از کسانی که 20-30 نوچه با قمه به دنبالش است. هیچکس نه از نیروهای محلی و نه حتی کلانتری با آنها درگیر نمیشدند. پدر یک تنه با 20 نفر از آنها رودررو شد؛ اول هم سردسته آنها را کتک زد! آنقدر شدید که با برانکارد او را بردند و 25 بخیه به سرش زدند! بیقانونی بیداد میکرد و حداقل در محلههایی مانند محل زندگی ما، لب خط شوش، جان و ناموس ومال مردم امنیت نداشت. با پولی بسیار کم که به مأمور قانون میدادند، سروته یک قمهزنی که به چند نفر آسیب رسانده بود، جمع میشد!
یکبار دیگر هم وقتی برای نقاشی به "مدرسه یتیمخانه حاج مهدی" رفته بود، یکی از بچهها دقایقی دیر رسید. زمستان بود. معلم اول او را سرپا نگه داشت. بعد کمربند را باز کرد و شروع کرد به زدن آن بچه! پدر میگفت «از کارش آنقدر عصبانی شدم که از نردبان پایین آمدم، دستان معلم را بستم و همان بلایی را که سر آن بچه آورد برای او تکرار کردم! خیلیها واسطه شدند تا جلوی مرا بگیرند اما هیچ واسطهای را قبول نکردم. باید میفهمید چه کرده است! درد کمربند یک طرف، یتیم بودن او...» با خودش گفته بود اینها نهایتاً یا مرا اخراج میکنند یا معلم را. در هر صورت مقابل ظلم آرام نبودهام...
*وصیتنامهای به خط نستعلیق
پدر خط بسیار زیبایی داشت. با اینکه سطح سوادش چندان بالا نبود، اما به خط نستعلیق شکسته مسلط بود. وصیتنامهاش را هم با
ذوق و هنرمندی نوشته است.
گفتوگو از: مریم اختری