چند هفته بعد از ساخت مسجد، امام جمعه قزوین برای بازدید به الموت آمد. از پدرم پرسید چرا سردر مسجد نوشتی "اهدایی برادران شهید اصغری؟" او جواب داد: سازنده اصلی شهدا بوده‌اند و ما فقط کارگر بودیم و بس!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از دفاع پرس مرحوم حاج قاسم ترکانی پدر شهیدان اکبر، علی اصغر و محمدرضا بود که هفته قبل پس از آنکه توانسته بود بعد از 31 سال پیکر علی اصغر شهیدش را در آغوش کشد، به دیار باقی شتافت. خدمات ارزشمند او در روستای ترکان در الموت، بهانه‌ای شد تا چند دقیقه‌ای را با "علی اصغری ترکانی"، فرزند این پدر ایثارگر به گفت و گو بنشینیم.

ورودی مسجد؛ منزلگاه ابدی

قبل از فوتش بارها به من گفته بود آروز دارم در ورودی مسجدی به خاک سپرده شوم که در روستای ترکان ساخته‌ام. ما نیز به سبب حرمتی که برای وی قائل بودیم هم به عنوان پدر سه شهید و هم به سبب خدمات ارزشمندی که در روستا انجام داده بود، تصمیم گرفتیم پیکر وی را روبروی محراب دفن کنیم.

با برادر بزرگترمان حاج حسن صحبت‌ کردیم، شب قبل از تدفین نیز جای دقیق محل دفن را به قبر کن‌ها نشان دادیم و فرش ها را از روبروی محراب کنار زده و به آنها گفتیم این همان محلی است که باید پیکر پدرمان در آنجا آرام بگیرد.

چند نفر از اهالی روستا که با مرحوم پدرم رفت و آمد داشتند تاکید کردند که وی در صحبت هایش با آنها گفته بود دوست دارم در ورودی مسجد دفن شوم. اصرار آنها را که دیدیم در برابر عمل انجام شده قرار گرفتیم و زمانی که به خودمان آمدیم مشاهده کردیم پدرمان در ورودی مسجد یعنی دقیقا در همان محلی که خودش می‌خواست، دفن شد.

بعد از مراسم خاکسپاری و تدفین، زمانی که وصیت نامه پیدا شد با تعجب در همان وصیت نامه هم اشاره موکد کرده بود که ورودی مسجد باید جایگاه ابدی او باشد و عجیت تر اینکه تاکید بسیار زیادی داشت که حتما سنگ قبر هم‌تراز و هم‌کف با مسجد باشد تا مبادا قبر او کمی بلند تر از کف مسجد قرار داده شود.



مهاجرت به روستا پس از شهادت پسران

بعد از سال 65 و پس از شهادت برادرمان اکبر کارش این شده بود که هر روز صبح به ستاد معراج شهدای تهران برود و در سردخانه‌ها به دنبال پیکر فرزند شهیدش بگردد. خیلی بی‌تاب پسرانش شده بود، به گونه ای که مجنون وار به دنبال جنازه پسرانش می‌گشت.

ما هم ترسیدیم که با آن کهولت سن، مبادا از نظر سلامتی برایش مشکلی پیدا شود. پیشنهاد دادیم برای کار و یا زندگی به همان روستای خودمان در الموت برود او هم پذیرفت و در همانجا ساکن شد.

مادرم به سبب اینکه مدرس قرآن بود و در تهران جلسات منظم ختم قرآن و آموزش به بانوان را اداره می‌کرد از مرحوم پدرم اجازه گرفت که در تهران بماند و در همینجا زندگی را ادامه دهد. پدر موافقت کرد و خود تنها و بدون مادرم به الموت رفت تا در همان روستای ترکان منشا آثار و برکات برای اهالی آنجا باشد.

آبادانی روستا از وظایف اصلی پیرمرد بود

قبل از آمدن پدرم به روستای ترکان، این روستا تقریبا رو به ویرانی بود به طوری که با رها شدن آن توسط سکنه عملا رو به اضمحلال می‌رفت.

اولین کاری که مرحوم پدرمان انجام داد این بود که به این روستا آب شرب مصرفی برساند و برای این کار چاره ای نبود جز اینکه کار طاقت فرسای حفر چاه و لوله کشی را خود به تنهایی انجام دهد.

قطعه زمینی را که در 25 کیلومتری کوه‌های الموت قرار داشت، به این امر اختصاص داد.

در همین زمین از طریق حفر چاه به چشمه‌ جوشان آب شیرین رسید. مشکل اصلی در کار انتقال آب به مسافت 25 کیلومتر تا روستای ترکان باعث شد که استانداری قزوین مسئولیت انتقال 11 کیلومتر از این کار را به عهده بگیرد.

مرحوم پدرم خودش به تنهایی کار انتقال 14 کیلومتر لوله کشی آب را انجام داد و برای این موضوع از هزینه شخصی و درآمدهای اندکی که داشت صرف کرد. انجام این کار در مناطق کوهستانی با آن شرایط بد اقلیمی واقعا کار بزرگ و طاقت فرسایی بود. بعد از انتقال آب شیرین به روستای ترکان و جداسازی آب مصرفی از این آب و ایجاد سدهایی برای مهار دیگر آب‌ها، این روستا به رونق سابق خودش بازگشت و از خطر نابودی نجات یافت.



داستان عجیب خوابی که دیده شد...

برای ساخت مسجد که یکی از آرزوهای دیرینه‌اش بود به استانداری زنجان رفت. در آن زمان، بخش الموت زیرنظر این استانداری بود. به اداره اوقاف این شهر نیز مراجعه کرد اما موفق نشد نظر مسئولین را برای این امر خداپسندانه جلب کند.

یک شب در عالم رویا فرزند شهیدش شیخ اکبر را می‌بیند که به همرا آقایی با ردای سبز و دو خانم وارد حیاط منزلش می شوند. شیخ اکبر بعد از اینکه آن شخص و خانم ها در حیاط می‌ایستند وارد منزل می‌شود. بعد از مصافحه به پدرم می‌گوید که پدر جان فردا کار مسجد را شروع کن.

از صبح همان شب که پدرم از خواب بیدار می‌شود گویی گمشده‌اش را یافته باشد با مقداری پولی که پس اندازش بود و با گرفتن مقدار دیگری از بانک‌ها، کار ساخت مسجد را شروع می‌کند.

فردا صبح اهالی روستای ترکان با دیدن کامیون‌هایی که برای خاک برداری وارد روستا می‌شوند می ‌فهمند که حاج قاسم، کمر همت به ساخت مسجد بسته است.

برای ساخت مسجد با وسعت 1800 متر زیربنا تنها 245 روز زمان صرف شد و برای این کار کوه را به عرض 15 متر شکافته و خاک برداری کردند و آن را به مسجد قدیمی و کوچکی که بود اضافه کردند.

در این ایام مرحوم پدرم با مشاهده وضعیت تغسیل و تکفین مردگان در همان روستا به این فکر می‌افتد که غسالخانه مناسبی نیز بسازد که بعد از چند هفته کار غسالخانه نیز به پایان می‌رسد.

در بازیدی که امام جمعه الموت از مسجد داشتند به مرحوم پدرم می‌گویند که این مسجد با این وسعت برای روستایی با این سکنه کم، بزرگ نیست؟ که پدرم در پاسخ می‌گوید: قصد کردم که بهترین کار را در وسعت بزرگ انجام دهم تا اهالی روستا در ایام عزاداری محرم و یا سایر مراسم ها بهترین استفاده را از این فضای بزرگ ببرند.

مسجدی که به دست پسران شهیدش ساخته شد

مسجد را در الموت شرقی در منطقه چهار و در روستای ترکان بنا نهاده بود. اسم مسجد را به سبب ارادتی که به حضرت علی اصغر(ع) داشت به نام او ساخته بود و برای آن اصطلاح " باب المراد " و " باب الحوائج " را نیز به کار می برد و با خط بزرگی بر سر در مسجد نوشته بود: " اهدایی برادران شهید اصغری‌ها"

زمانی که امام جمعه قزوین به همراه استاندار برای بازید از مسجد آمده بودند، پرسیدند چرا اهدایی برادران شهید اصغری نوشته‌ای؟ مگر خود شما آنرا نساختی؟ پدرم پاسخ داده بود: من فقط به عنوان یک کارگر در اینجا حضور داشتم و این مسجد را شهدا ساخته‌اند نه من!

مرحوم پدرم بسیار با قرآن مانوس بودند و هر صبح پس از اقامه نماز حتما یک جزء قرآن به همراه معنای آن قرائت می‌کردند و اینکار هر روز صبحشان بود. مانند اینکه برای خود کلاس درسی برگزار کنند معنای قرآن را بلند بلند می‌خواندند و معمولا این کار تا طلوع سپیده دم طول می‌کشید. از دیگر صفات این بزرگوار ارادت خاص و عمیقش به مقام معظم رهبری بود. حضرت آقا را بسیار دوست می داشت و هیچ‌گاه از اینکه سه پسر شهیدش را تقدیم انقلاب کرد‌ه‌ ابدا گله و شکایتی نداشت.