آقای دوختهچیزاده، چه شد که شما به عنوان عکاس به جنگ رفتید؟
من 23 سال داشتم و جزو اولین کسانی بودم که از جنگ عکاسی کرد. آن زمان من در دانشکده صدا و سیما مسئول گروه تجسمی دانشکده بودم. در واقع مشغول تاسیس دانشکده صدا و سیما بودیم.
چرا راهی جبهه شدید؟
آن زمان یعنی در سال ۵۹ وقتی جنگ شروع شد همه می خواستند در آن شرکت کنند. روزهای اول فکر میکردم میروم و میجنگم ولی وقتی در بطن ماجرا قرار گرفتم دیدم جنگجو نیستم، بلکه عکاسم. من یک تیر هم شلیک نکردم، ولی به جای آن عکس گرفتم. یعنی دیدم بهتر است به جای جنگیدن که هنرش را نداشتم، عکاسی کنم.
در چه عملیاتهایی شرکت داشتید؟
من اولین باری که به جنگ رفتم راهی غرب شدم. با گروهی از بچههای صدا و سیما به جبهه غرب رفتیم و به شهرهای سر پل ذهاب و قصر شیرین رسیدیم. آن زمان قصر شیرین سقوط کرده بود و وقتی ما رفتیم، سر پل ذهاب هم تازه از دست عراقیها خارج شده بود. من اولین عکسها را از جبهه غرب گرفتم.
پیش از آن که راهی جنگ شوید تصورتان چه بود؟
راستش هیچ تصوری نداشتم. وقتی به سرپل ذهاب رسیدیم، اصلا نمیدانستیم جنگ چیست؟ آنجا خط مقدمی وجود نداشت. شهری بود که تازه آزاد شده بود و مدام توسط موشکهای پنجتایی که با هم شلیک میشدند و به آن خمسه خمسه میگفتند مورد حمله قرار میگرفت. وقتی به شهر رسیدم آنجا با یک پسر کرد آشنا شدم که راهنمای ما شد. وقتی رفتیم تا شهر را ببینیم ناگهان صدای سوتی از دور آمد. پسر به من گفت بخواب روی زمین، ولی من که نمیدانستم چرا باید این کار را بکنم به حرفش گوش ندادم و همهاش میخواستم بدانم این صدای چیست که ناگهان یک خمپاره کنار گوشمان منفجر شد. تازه آن موقع فهمیدم وقتی صدای این سوت میآید یعنی خمپارهای شلیک شده و باید روی زمین دراز بکشم.
مردم محلی هم در شهر بودند؟
نه، همه رفته بودند. بیشتر رزمندهها در شهر مانده بودند چون عراق در چند کیلومتری بود و باید مقاومت میکردیم. بعد از آنجا به گیلانغرب رفتیم. در آن شهر مردم بودند، ولی خمسه خمسهها بیامان بر سر شهر میبارید، به خاطر همین مردم در حال فرار بودند. فقط یک تعدادی عشایر با تفنگهای برنویشان مانده بودند که میخواستند در برابر عراقیها مقاومت کنند. آنجا هیچ امکانات نظامی خاصی نبود و بعدا ارتش توپهای دور برد را آورد و در ارتفاعات کار گذاشت و نیروها توانستند از شهر دفاع کنند. آن زمان همین عشایر بودند و رزمندهها که واقعا با دست خالی جلوی عراقیها میایستادند. بعد از آنجا به اتفاق چند تن از دوستان راهی آبادن شدیم. آبادان در حصر بود و ما شبانه داخل محاصره شدیم. یعنی شبانه از توی جاده با ماشینی که چراغش خاموش بود، خودمان را به آبادان رساندیم. در این سفر یکی از بچههای تلویزیون آبادان هم همراه ما بود.
آبادان در زمان حصر چه وضعی داشت؟
مردم هنوز بودند. همه خانههایشان را ترک کرده بودند، بلوار خیابان را کنده و پناهگاه درست کرده بودند. خیلی شرایط بدی بود. در جاده ماهشهر به آبادان مردم در حال فرار بودند و همه به سمت ماهشهر میرفتند.
در آن شرایط دشوار وقتی شما از مردم عکس میگرفتید چه واکنشی نشان میدادند؟
برخوردها اصلا بد نبود. همه با هم مهربان بودند. واقعا در آن شرایط دشوار محاصره که معلوم نبود غذا کی به شهر برسد، مردم خیلی خوب با هم همکاری میکردند. کلا من در آن سفر از بالاترین نقطه غرب کشور تا جنوبیترین نقطه ایران را زیر پا گذاشتم که عکسهایش بعدها در کتاب فرهنگ جبهه منتشر شد. در یکی از این سفرها در عملیات فتحالمبین شرکت کردم. آنجا دیگر واقعا وسط درگیری بودم. در عملیات جاده اهواز، خرمشهر و بیتالمقدس و آزادی خرمشهر هم حضور داشتم. البته برای آزادسازی خرمشهر یک یا دو روز بعد از آزادسازی به آنجا رسیدم. چون در تهران کار داشتم و مجبور شدم به خاطر کارهای دانشکده به تهران برگردم. اما کلا هر فرصتی که پیدا میکردیم، از کار اداری فراری میشدیم تا خودمان را به جبهه برسانیم. خرمشهر در آن روزها بعد از آزادسازی در دست بچهها بود. عراق همچنان به شدت شهر را میکوبید ولی خرمشهر دیگر آزاد شده بود هر چند واقعا دیگر ویرانهای بیش نبود.
هیچ وقت شد بین عکس گرفتن و مثلا کمک کردن به یک مجروح مردد بمانید؟
بله. موقعیتهای زیادی پیش میآمد که آدم دوربین را کنار میگذاشت و کار دیگری میکرد. در واقع میدیدم که الان وقت عکس گرفتن نیست. مثلا وقتی که باید به یک زخمی کمک میکردم این تصمیم را همیشه میگرفتم. جنگ یک رویداد انسانی ست و نمیشود مکانیکی با آن رفتار کرد. بهرحال برای من این تردید خیلی کم اتفاق افتاد. مثلا یادم هست در عملیات بیتالمقدس با یک وانت به خط مقدم رفتیم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم میان راه دیدیم یکی از آمبولانسهایی که پیکر شهدا را به پشت جبهه منتقل میکرد کنار جاده مانده است. جلوی ما را گرفتند و گفتند پیاده شوید. حالا گرمای وحشتناکی هم بود که اصلا نمیشد آن را تحمل کرد. آن بچهها گفتند ماشین ما خراب شده و آمبولانس هم پر از پیکر شهداست. اگر اینجا بمانیم معلوم نیست چه اتفاقی میافتد. باید هر چه زودتر آنها را به پشت جبهه و سردخانه منتقل کنیم. اطرافمان هم به کلی بیابان بود و اصلا مشخص نبود که کی دوباره یک ماشین دیگر از آنجا رد شود. به خاطر همین ما تصمیم گرفتیم پیکر شهدا را به آن وانت منتقل کنیم تا هر چه زودتر آنها را به پشت جبهه برسانیم. خیلی فضای عجیبی بود.
وقتی که از جنگ صحبت میشود همه از آدمهای عجیب و غریب و فضای متفاوتی حرف میزنند که آنجا وجود داشت. آدمهایی که مثلا دنبال افتخار و درجه و مقام نبودند و همه دغدغه دفاع از وطن را داشتند.
جبهه پر از آدمهای عجیب و غریبی بود که نمیدانستی از کجا آمدهاند و چطور میتوانند این همه خوب باشند. در عملیات بیتالمقدس صبح خیلی زود به خط مقدم رسیدیم. هنوز خاکریز را نکنده بودند و چیزی آماده نبود. لودر جهاد داشت خاکریز میساخت که یک گلوله توپ به کنار لودر خورد و راننده شهید شد. دو دقیقه نکشید که یک نفر دیگر پشت لودر نشست تا کار عقب نیفتد. ناگهان دیدیم یک ستون بزرگ دشمن در عرض یک بیابان بزرگ به سمت ما شروع به حمله کرده است. ما هیچی نداشتیم. مهمات هنوز نرسیده بود و تنها داراییمان آر پی جی و تفنگ بود. بچههای آر پی جی زن هم تازه تازه داشتند بساطشان را جور میکردند تا وسایلشان آماده شود. از آن طرف فرض بگیرید ده تانک و نفربر در کنار هم و در حالیکه بیامان به سمت ما شلیک میکردند نزدیک میشدند. آنجا من شاهد زخمی شدن و به شهادت رسیدن خیلیها بودم. بچهها عین برگ درخت روی زمین میافتادند. در همین شرایط ناگهان دو بسیجی از روی خاکریز رد شدند و درست رفتند و روبروی ستون نشستند و شروع کردند مستقیم به شلیک کردن آر پی جی. هیچ پناه و محافظی نداشتند و هیچ کس بین آنها و ستون دشمن نبود. آنجا من دیگر نمیتوانستم عکاسی کنم. یعنی دوربین اصلا توی دستم نمیماند که بخواهم عکس بگیرم. همان دو بسیجی دو تانک و نفر بر را زدند و با همان دو شلیک تمام آن ستون فرار کردند و رفتند. خدا میداند اصلا باورم نمیشد اما به چشم خودم این چیزها را دیدم.
به نظرتان عکاسی جنگ ایران و عراق تفاوتی با عکاسی جنگ بینالمللی دارد؟
من تجربه عکاسی در جنگهای دیگری که در سایر نقاط جهان رخ داد و میدهد نداشتم اما اصول یکیست، اگرچه با توجه به شرایط هر جنگ مثل شرایط جغرافیایی، اجتماعی و بومی عکاسی جنگ تفاوتهایی دارد. ولی آنچه که من دیدم چه از عکاسی جنگ خودمان و چه از عکاسی جنگ در سایر نقاط جهان، مرا به این نتیجه رسیده که این دو خیلی با هم از نظر نوع کار و کیفیت تفاوتی ندارند. در واقع بچههای عکاس ما در جنگ فوقالعاده عمل کردند و عکسهای بسیار درخشانی گرفتند. مثلا همین سعید صادقی یکی از بزرگترین عکاسان دفاع مقدس است که عین ۸ سال جنگ را در جبهه ماند. من از ۵۹ تا ۶۲ در جبهه بودم. ۶ بار به جبهه رفتم و بعد دیگر نتوانستم. اما یک آدمهایی بودند که کلا در جبهه زندگی میکردند. به هر شکل، همه چیز به نوع نگاه عکاس بستگی دارد.