به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جنگ تحمیلی عراق یا به تعبیری قدرتمندان جهان علیه ایران در حالی شروع شد که جوانههای انقلاب در حال رشد بودند و به خیال نادانهای مزدور، این کشور سریع به تسخیر آنها درمیآید، اما نمیدانستند که جوانان و مردم انقلابی و متعهد به نظام از تمام هستی و تعلقات مادی خود میگذرند و در مقابل دشمنان ایستادگی و دفاع میکنند. «حجتالله ظهروند» یکی از همان جوانهای انقلابی و مومن و کارمند بیمارستان شهدای یافت آّباد بود که بلافاصله بعد از حمله صدام، شروع به گذراندن دورههای چریکی و نظامی کرد و به سرپل ذهاب اعزام شد و بعد از آن طی هشت سال دوران دفاع مقدس، به عنوان نیروی بسیجی در کنار بسیج و سپاه در خط مقدم و مناطق عملیاتی حضور داشت. «حجتالله ظهروند» که از فعالان انقلاب بود، همزمان با شروع جنگ تحمیلی بلافاصله دورههای نظامی و چریکی را در یکی از پادگانهای تهران گذراند و همراه دیگر نیروها به سرپل ذهاب اعزام شد و تا پایان جنگ به ایثارگریهای خود در مناطق عملیاتی ادامه داد. گفتگوی تفصیلی ما با او در ادامه میآید:
**: ابتدا خود را معرفی کنید.
«حجتالله ظهروند» متولد 10 فروردین سال 1332 در تهران هستم. یک دختر و یک پسر دارم.
**: فعالیتهای انقلابی و بسیجی خود را از چه زمانی شروع کردید؟
بنده از فعالان قبل از انقلاب و جزء کسانی بودم که شب نامهها یا همان اطلاعیههای حضرت امام(ره) را از طریف مسجد در خانههای مردم محل پخش میکردیم. در مسجد سخنرانی میگذاشتیم و برقها را خاموش میکردیم و بعد اطلاعیه هم پخش میکردیم. همچنین در راهپیماییها و جنگ و گریزها نیز شرکت میکردم. باغ داشتیم که میرفتیم آنجا و با توپهای تنیس، کوکتل مولوتوف میساختیم. با سرنگ سر توپ را سوراخ و بنزین واردش میکردیم و در درگیریها از آن استفاده میکردیم.
**:چه خاطرهای از زمان تظاهرات دارید؟
در یکی از تظاهرات که در خیابان کارگر بود، من هم مثل بقیه همراه مردم بودم و چون اوایل انقلاب بود، تظاهرات خیلی گسترده نبود و بیشتر جوانها حضور داشتند. گاردیها در گروههای مختلف آمدند و ما فرار کردیم. در یکی از این درگیریها من با یکی از بچهها فرار کردم و به یکی از کوچههای خیابان کارگر رفتم. نیروهای گارد به دنبال ما بودند. کوچه را تا انتها دویدیم که متوجه بن بست شدن آن شدیم. دیگر راهی نداشتیم. از دیوار یکی از خانهها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم. صاحبخانه از دیدن ما شروع به داد زدن کرد که وقتی گفتیم گاردیها دنبال ما هستند و جایی برای رفتن نداریم، همکاری کرد و ما را به پشت بام خانه برد و بعد از آرام شدن اوضاع از ما پذیرایی هم کرد.
**: 31 شهریور سال 59 و آغاز جنگ را به خاطر دارید؟
بله کاملاً به خاطر دارم. آن روز من هم، مثل تمام مردم زندگی عادی خود را میگذراندم که یک مرتبه سر و صدای جنگ آمد که صدام حمله کرده و مشخص شد که جنگی در کار است.
غیرت ملی ما را آرام نمیگذاشت
**: وقتی متوجه شدید که جنگ شروع شده، چه کردید؟
چون ما از بچههای انقلاب بودیم، غیرت ملی، ما را آرام نمیگذاشت. بعد از شروع جنگ، بلافاصله با تعدادی از بچهها به پادگان سعدآباد رفتیم و یک دوره چریکی را گذراندیم. دوره چریکی را توسط شخصی معروف به «حسین گیر» که یک هنرپیشه و ورزشکار قدیمی و از لحاظ بدنی ورزیده بود، گذراندیم. وی یکی از تعلیم دهندگان بود و ما زیر نظر پادگان بودیم.
من از کارمندان بیمارستان شهدای یافت آباد بودم و از آنجا به اتفاق 15 نفر دیگر از کارکنان رفتیم و چون از بچههای انقلابی بودیم بلافاصله برای آموزش این دورهها رفتیم. ما خیلی هیجان زده شده بودیم، تعداد زیادی نیرو از مناطق مختلف تهران برای آموزش آمده بودند.
**: در پادگان چه آموزشهایی را گذراندید؟
یکی از مراحل آموزش در دورهای که دیدیم با توجه به این که اکثر ما جوان بودیم، این بود که پشت ماشینهای 6 چرخ کامیون زیل، سوار میشدیم و ماشین حرکت میکرد. ما با اسلحه و تجهیزات از ماشین میپریدیم و غلت میخوردیم. حین این آموزش دست و پای برخی از بچهها شکست. آموزش راپل داشتیم که بعد از اتمام این دوره که 45 روز طول کشید، به محل لانه جاسوسی آن زمان، منتقل شدیم.
همسرم گفت:هر چه خودت بخواهی
**:خانواده با این اقدام شما موافق بودند؟
بله موافق بودند. آن زمان من تازه ازدواج کرده بودم و با توجه به روحیات و فعالیتهایی که قبل از پیروزی انقلاب داشتم، حرفی نداشتند و همسرم میگفت: «هر چه خودت بخواهی.»
برای شرکت در جنگهای چریکی رفتیم
**: بعد از طی کردن مراحل آموزش، به کجا اعزام شدید؟
بعد از طی کردن دوره، به لانه جاسوسی منتقل شدیم و به ترتیب گردانها در اتوبوسها تقسیم شده و سوار میشدند که 40 تا اتوبوس شد و به سرپل ذهاب اعزام شدیم که یک ماه و نیم بعد از شروع جنگ بود. اتوبوسهای جلویی با بیسیم، با وسطیها و آخریها در ارتباط بودند و حرکت کردیم. ما برای شرکت در جنگهای چریکی رفتیم. گروه شهید چمران بعد از اعزامهای ما به وجود آمد. ما فقط از تهران آمار و اسم و مشخصات داشتیم که در اتوبوسها تقسیم و در پادگان ابوذر سرپل ذهاب تقسیم بندی شدیم. عراقیها سرپل ذهاب را تسخیر کرده و به پادگان آنجا آمده بودند، اما وقتی دیده بودند که پادگان از نیروهای نظامی تخلیه و شهر خالی از مردم است، فکر کرده بودند شاید تله باشد و دوباره به مقرهای خود برگشته بودند. البته اینطور به ما گفته شد، ولی ما خودمان مشاهده نکردیم. شهر سرپل ذهاب، پادگان و عراق مابین یک کوه هستند.
**: زمان اعزام، خانواده یا آشنایی برای بدرقه آمده بود؟ ظاهرا جزء اولین اعزامهایی بودید که قرار بود از تهران به منطقه بروید؟
به خاطر دارم شب اعزام شدیم. جمعیت بسیار زیادی برای بدرقه رزمندهها آمده بودند ولی از خانواده من به دلیل دوری راه، کسی نیامده بود. خیلی از بدرقه کنندگان شعار میدادند، عدهای ناراحت بودند، خیلیها ذوق داشتند و برخی گریه میکردند.
استخبارات عراق از رفتن ما اطلاع داشت
**: اتفاق خاصی در مسیر رفتن به سرپل ذهاب رخ نداد؟
بعد از عبور از کرمانشاه و شهر کرند، شب شد و اتوبوسها فقط با چراغهای کوچک که روشن بود، حرکت میکردند. به ما گفته شد که استخبارات عراق اعلام کردهاند که چریکهای زبده ایران در حال حرکت از لانه جاسوسی به سمت سرپل ذهاب هستند و به ما اینطور فهماندند که به خود ببالید که عراق از این موضوع واهمه دارد. آنجا منافقین، حزب کوموله، دموکرات و چند گروه دیگر فعال بودند. نزدیک سرپل ذهاب بودیم که متوجه یک خانم باردار با لباسهای کردی شدیم که کنار جاده ایستاده بود و دست بلند میکرد، اتوبوس ما نگه داشت. از قبل به ما گفته بودند کسی را سوار نکنید چرا که ممکن است جاسوس یا خطرناک باشند. ولی وقتی دیدیم که خانم باردار است و وضعیت خاص دارد نگه داشتیم. گفت: «همسرم برای جنگ رفته سرپل ذهاب، من هم میخواهم پیش همسرم بروم. گفته بودم میخواهم همراه همسرم بروم که نگذاشتند، اما الان همسرم پادگان سرپل ذهاب است، هر چه میگویند نرو، ولی میخواهم بروم و هر اتفاقی که برای همسرم بیفتد، من هم کنارش باشم.» ما اصلا باور نمیکردیم یک زن همچین کاری کند. بعد از هماهنگی او را سوار کردیم. در پادگان سر پل ذهاب، مردم عادی هم بودند چون بسیجیها هم میرفتند تقریبا عمومیت پیدا کرده بود. آن خانم، آنجا از ما جدا شد. ما هم در این پادگان تقسیمبندی شدیم.
به دنبال جاسوسی منافقین، پادگان بمباران شد
**: بعد از رسیدن به پادگان چه کار کردید؟
کاملا یادم است صبح همان روزی که به پادگان سرپل ذهاب رسیدیم، داشتیم وضعیت آنجا را ارزیابی میکردیم چون که نصف شب به پادگان رسیده بودیم. قبل از ما افراد دیگری هم آمده بودند که سنگر ایجاد کرده بودند. با توجه به همان اطلاعاتی که به عراق داده بودند، چهار یا پنج هواپیمای سوخوی عراقی آمد و بمباران کرد ولی از آنجایی که پادگان در سینه کوه است، نمیتوانستند خیلی پایین بیایند که الحمدالله کسی مجروح نشد. در پادگان تقسیمبندی شدیم.
**: بعد از تقسیم بندی، شما چه مسئولیتی را عهده دار شدید؟
حدود 30 نفر از بچهها به جبههای به نام دان خوش رفتند. دان خوش جایی بود که آن طرف کوه، عراقیها بودند و سنگرهای آنها مشخص نبود و بچههای ما محافظت میکردند که کسی نتواند این طرف بیاید. عراقیها نیز با توجه به نقل و انتقال رزمندهها بیشتر تمرکز کرده بودند. فاصله این جبهه با شهر سرپل ذهاب حدود 20 دقیقه بود. پادگان، مقر ما بود. یکسری از بچهها مسئولیت پوشش تمام شهر سرپل ذهاب را بر عهده داشتند و من پوشش مهمات آنها را بر عهده داشتم. چون از آمادگی خیلی خوبی برخوردار بودم سه نوع خدمت به من محول شد. یکی پوشش جبهه از نظر مهمات و جابه جایی نیرو بود. گاهی نیرو میبردم و برمیگرداندم و مسئولیت دیگرم بردن یک وعده غذای گرم در ظهر و یک وعده کنسرو در شب برای رزمندهها از پادگان به شهر و جبهه دان خوش بود. هر وقت غذا زیاد میآمد، آن را بین همان تعداد محلیای که در شهر مانده بودند تقسیم میکردیم.
شدت بمباران، مردم شهر را فراری داده بود
**: با توجه به اوضاع منطقه و شهر، مردم سر پل ذهاب از شهر رفته بودند؟
اکثر مردم، از شهر رفته بودند و در خانهها و مغازهها باز بود و تمام وسایل همانطور رها شده بود و بچههای ما، از شهر و خانهها محافظت میکردند. بچههای ما مسلح بودند، مجوز داشتند که در تمام شهر گشت بزنند و کنترل شهر در اختیار بچههای ما بود. مقر داشتند که این مقر را دشمن مرتب با خمپاره میزد. بعضی خانوادهها حتی شناسنامههای خود را لب طاقچه گذاشته بودند که بردارند و بروند اما حتی فرصت برداشتن آنها را نکرده بودند. حتی کیف پولهای خود را جا گذاشته بودند. چون عراق خیلی بمباران کرده بود، مردم شهر فقط توانسته بودند جان خود را نجات دهند و بروند.
ضمن این که شهر تخلیه بود، گروهکهایی مثل منافقین و حزب کوموله، توده و دموکرات آنجا فعالیت داشتند. شهر در کنترل بود و هیچکس حق نداشت وارد شهر شود، ولی گهگاهی آنها وارد میشدند و حرکتهایی انجام میدادند. بچههای ما که کنترل شهر را بر عهده داشتند همه از بچههای حزباللهی و ناب انقلاب بودند و دست به هیچ وسیلهای نمینزدند، حتی گوشت در قصابی آویزان مانده بود و رها کرده بودند. مسئولیت بعدی بنده پوشش محلی به نام «پل ماهید» بود که نرسیده به شهر کرند یک قهوه خانه خیلی بزرگ محلی بود که ورودی به شهر و اعزام به جبهه بود و هیچ کس از اینجا اجازه ورود بدون مجوز نداشت. یکسری از بچههای ما و عده دیگری از نیروهای ارتش اینجا مستقر بودند.
افرادی که از شهر رفته بودند و میخواستند برگردند تا وسایل خود را از شهر سرپل ذهاب بردارند، باید به پل ماهید میآمدند. در واقع از محلی که ساکن شده بودند، گواهی میگرفتند بعد به اینجا آمده و بعد از تایید به اتفاق یک یا دو نفر از نیروهای مستقر وارد شهر میشدند و به خانه یا مغازه خود رفته و در وسیله مورد نظر را بر میداشتند و برمیگشتند که در حد یک یا دو ساعت بود.
مقر پل ماهید را عراقیها کاملا احاطه داشتند و بمباران میکردند. یک روز که غذای گرم برده بودم و داشتم در قهوهخانه با بچهها غذا میخوردم، یکدفعه چندتا خمپاره آمد که دو تا از خمپارهها لبه پشت بام قهوهخانه اصابت کرد. همه به صورت درازکش شدیم و یقلویها از دست بچهها پرت شد و غذاها به هوا پخش شد ولی خداروشکر بچهها طوری نشدند.
عراق سرپل ذهاب را به شدت بمباران میکرد
**: عراقیها جاده منتهی به این منطقه را زیر نظر داشتند و بمباران میکردند؟
در این باره اجازه دهید خاطره ای تعریف کنم. یک راننده تانکر بنزین، برای خالی کردن بنزین به پادگان آمده بود. از قبل به او نگفته بودند که اوضاع به چه شکل است و وقتی آمده بود و میخواست برگردد، میترسید. مسیر پادگان، جبهه دان خوش، سر پل ذهاب و پل ماهید مسیری بود که همه کسانی که میخواستند به جبهه این سمت بیایند، این مسیر را میآمدند. عراقیها هم به مسیر مسلط بودند و دیدهبان میزد. این راننده هم که آمده بود با این صحنهها مواجه شده بود. اول متوجه اوضاع نبوده و گفته بودند بنزین را به پادگان تحویل میدهی و برمیگردی. میدانست جنگ است اما نمیدانست که به این شکل توپ و خمپاره به اطرافش میخورد. در مسیر آمدن تانک، آمبولانس، مینیبوس، جیپ و پیکان سوخته را دیده بود. موقع برگشت گفته بود میترسم برگردم، این همه ماشین سوختهاند ممکن است به من هم بخورد و درخواست کرده بود یک نفر همراهش برود.
به دلیل این که سه جبهه را من پوشش میدادم ماشینهای متفاوت در اختیار بنده بود و هر کدام که بنزین تمام میکرد، یک ماشین دیگر را سوار میشدم. تازه برگشته بودم که گفتند برادر ظهروند با این راننده برود. قضیه را به من گفتند و گفتند که تا سر پل ماهید همراه او باش و بعد برگرد. سوار ماشین او شدم و درباره جبهه برای او توضیح میدادم. بعد از عبور از سرپل ذهاب و به طرف شهر کرند، یک گردنه بود که عراقیها آنجا را خیلی میزدند.
بیشترین وسیله نقلیه نیز در همین قسمت مورد اصابت قرار گرفته بود. من به راننده گفتم: «اینجا گردنه است و تندتر برو و مراقب باش.» او رانندگی میکرد و من کنار او نشسته بودم. گفت: «راه را آمدیم، دیگر تمام شد.» من صدای توپ و خمپاره را میشنیدم. همانطور که رانندگی میکرد ناگهان دیدم که در بغل من افتاد. گفتم: «چی شدی؟» که جواب نداد و به شیشه جلوی ماشین که نگاه کردم دیدم با ترکش سوارخ شده و دقیقا ترکش در گلوی راننده خورده بود. ماشین همانطور حرکت میکرد که او را سریع کنارم گذاشتم و خودم رانندگی کردم و تا سر پل ماهید که راه کمی بود، آمدم. رزمندهها تا دیدند من هستم، سریع آمدند و گفتند: «تو چرا با این ماشین آمدی؟» در را که باز کردند ناگهان پیکر راننده افتاد. بعد هماهنگ کردیم و آمبولانس آمد و پیکر شهید را برد.
**: تا چه مدت در این منطقه بودید؟
ما حدودا 45 روز در این منطقه بودیم. بعد از این که جنگ تثبیت شد، به مرور به بچهها مرخصی میدادند، ولی در آن 45 روزی که ما سرپل ذهاب بودیم رسم نبود که مرخصی بدهند و تمام آن مدت را در جبهه بودیم. وقتی 45 روز شد، به دلیل این که مرتب نیرو میآمد، به ما گفتند که برگردید.
با چفیه مغزش را سرجایش قرار دادم
**: چه اتفاقاتی طی این مدت رخ داد؟
اوایل جنگ بود و عراقیها خیلی قوی و مسلح بودند. مردم هدایای زیادی میفرستادند. لطف مردم به نظام و انقلاب و اسلام خیلی زیاد بود و از شهرستانها انار، گردو و کشمش میفرستادند. برای توزیع انارها، آنها را توی چفیهام که دور کمر میبستم، میریختم. در جبهه دان خوش، تقریبا شش سنگر داشتیم که در بعضی سنگرها سه و در برخی چهارتا رزمنده بود. یک روز که همراه یک نیرو انارها را بین بچههای دان خوش توزیع میکردم، یکدفعه دیدم که دو تا از بچههایمان به نام کاظمی و شریفی که سنگر جلوتر بودند فرار میکنند و رنگ و رویشان پریده است، گفتم: «کجا میروید؟» گفتند: «شیرمحمدی ترکش خورده.» او نفر سوم سنگرشان بود. شیرمحمدی منشی بخش بیمارستان شهدا بود که دو دختر یک ساله و دوساله داشت. وقتی متوجه ترکش خوردن او شدم انارها را زمین ریختم و رفتم. اوضاع هم به شدت حساس بود و عراقیها مرتب خمپاره میزدند. من سینه خیز و دولا دولا خودم را به سنگر آنها رساندم که دیدم شهید شیرمحمدی کنار سنگر افتاده و مغز او از سرش جدا شده است. با چفیه مغزش را سرجایش قرار دادم و با چفیه بستم و بعد از هماهنگی با اسب او را به پایین آوردیم. چون جبهه دان خوش کوه بود و تجهیزات را با اسب و نفر بالا میبردیم و وسیله نقلیه آنجا نمیرفت.
**: در این 45 روز که در جبهه غرب بودید با خانواده در ارتباط بودید؟
بله در ایامی که در این جبهه یا جبهه جنوب بودم، با خانواده نامه نگاری میکردیم. در آن مدت که در پادگان سرپل ذهاب بودم، با بچههای مدرسه خیلی در ارتباط بودم. طی این مدت چندصد تا نامه از بچههای مدارس از سراسر ایران داشتم.
نامه بچههای مدرسه به رزمندگان اسلام
**: لطفا درباره این نامهها توضیح دهید.
آن زمان مردم برای این که رزمندهها را حمایت کنند به آنها نامه مینوشتند. بچههای مدارس شهرهای مختلف هم برای رزمندهها نامه مینوشتند. از سن و سالهای مختلف بودند و دیگر مهم نبود به اسم چه کسی است. مینوشتند که: «این نامه برسد به دست رزمنده.» من آنجا چون در بخش خدمات و آسایشگاه بودم و فرصت بیشتری داشتم و جواب نامه بچهها را میدادم.من نامهها را بین رزمندهها پخش میکردم و هر کسی میخواست، میخواند و جواب نامه را میداد. به شدت روی روحیه آنها اثرگذار بود. روی شخص بنده نیز خیلی موثر بود. بچهها با توجه به بچگی و سن و سال خودشان نامه مینوشتند. مثلا مینوشتند که: «من دوست دارم بزرگ شوم و برای دفاع بیایم» یا «به شما افتخار میکنیم.» من جواب نامههایی که میخواندم را میدادم و آدرس مکانی هم که بودیم را میدادم و به همین ترتیب در ارتباط بودیم.
**: شما در این مرحله از جنگ مجروح هم شدید؟
بله، در سر پل ذهاب یک ترکش کوچک به ران پایم خورد. آن موقع وقتی بچهها با ترکشهای کوچک زخمی میشدند، میگفتند زشت است اگر درمانگاه یا بیمارستان برویم.
**: بعد از این که از سرپل ذهاب برگشتید چه کاری انجام میدادید؟
وقتی برگشتیم طبق معمول فعالیتهای خودم را انجام میدادم، سرکار میرفتم و در بسیج محل فعال بودم. زمان جنگ مثل همه بچه بسیجیها و رزمندهها که به اردوگاه رزمی میرفتند با سپاه اسلام شهر هماهنگ بودیم و در اردوها و مانورها شرکت میکردم.
**: در کدام عملیاتها شرکت داشتید؟
سال 61 در عملیات بیتالمقدس یا همان آزادسازی خرمشهر شرکت داشتم. وقتی قرار بود عملیات شود، بچههایی که اهل جبهه و جنگ بودند در سراسر ایران همه به هم اطلاع میدادند. کسانی که عاشق عملیات و خیلی شجاع بودند خودشان را میرساندند.
**: از خانواده باید رضایتنامه میگرفتید؟
یادم هست که آن زمان از همسرم یک رضایتنامه گرفتم. به همسرم گفتم که عملیات است و من باید بروم. پسرم مسعود به دنیا آمده بود و حدود یک سال و چند ماهه بود. گاهی وقتها فکرهای مثبت به قدری ارزش دارد که نمیتوان با مورد دیگری عوض کرد. وقتی به همسرم گفتم که در جنوب عملیات است و من باید بروم، اما سپاه از من شرط رضایت نامه خواسته است، همسرم علی رغم میل باطنی که دوست نداشت، این کار را کرد. هیچ زنی اول زندگی که یک بچه کوچک و زندگی خوبی دارد، دوست ندارد همسرش برود. میدانست که میخواهم به عملیات بروم ولی رضایت نامه را با دست خط خودش نوشت و امضا کرد، ولی خیلی سخت بود. از طریق سپاه اسلام شهر میخواستم به عملیات بروم.
زنده ماندنم معجزه بود
**: درباره این عملیات توضیح دهید.
وقتی برای این عملیات رفته بودیم و داشتند نیروها را تقسیم بندی میکردند، یکدفعه یکی از فرماندهانم در سرپل ذهاب، من را دید و جلو آمد. این فرمانده که بعدها شهید شد، «جواد لعل آخر» بود. در سرپل ذهاب به قدری ترکش خورده بود که تمام بدنش پر از ترکش بود و بعضی از آنها را که خیلی فرو نرفته بودند را با دست خودش در میآورد. جواد به من گفت: «اینجا چی کار میکنی؟ بیا بیرون.» به بقیه گفت: «این یک فرمانده است.» من را فرمانده یکی از گردانهای تیپ محمد رسول الله(ص) کرد. این عملیات در چند مرحله انجام شد. خاکریزهای متفاوت را نیروهای متفاوت، جلوتر از ما گرفته بودند که برای عملیات اصلی راه گشا شود. خاکریزهای ضعیفتر گرفته شد تا جایی که روی رودخانه کارون، پل زده شد که من در این مراحل شرکت داشتم.
تعداد نیروها خیلی زیاد بود به قدری که همانطور که در تلویزیون دیدهاید، رزمندهها کنار هم سوار کامیونها و ماشینها هستند تا به منطقه عملیاتی برسند به همین شکل بود. غروب شده بود و نیروها را تقسیم بندی میکردند. در این عملیات من صد تا نیرو داشتم و ما ستون یک بودیم و همه به خط از همان پلی که روی رود زده بودند رد شدیم. منطقهای که بودیم همه دشت بود. فرمانده رده بالاتر آمد و گفت: «شما اینجا مینشینید تا بگوییم چه کار کنید.» تا چشم کار میکرد اطرافمان نیروهای گروهبندی شده مستقر بودند. نیروهای بعثی وقتی منطقه را تصرف کرده بودند. همه جا را با مینهای متفاوت مینگذاری کرده بودند. گردانهای تخریب جلوتر رفته بودند و یک معبر باز کرده و با پارچه نواری شکل آنجا را مشخص کرده و گفته بودند که فقط از همین مسیر بیایید.
شب که شد ما از همین مسیر رفتیم. من با وسط و آخر ستون هماهنگ میکردم. وسط ستون «علی حسن خانی» قرار داشت که معاون من در بیمارستان بود و به رزمندهها میگفتیم کسی صلوات نفرستد، شعار ندهد و در سکوت مطلق باید حرکت کنیم. عراقیها میدانستند که قرار است عملیات شود و ثانیه به ثانیه منور میزدند. بعد از کمی که گذشت پای حسن خانی روی مین رفت و مجروح شد. به من اطلاع دادند و به سر ستون گفتم که حرکت نکنند. رفتم وسط ستون و پای او را با وسایل کمکهای اولیه بستیم. با گریه من میگفت: «تو میروی و من میمانم.» لحظات سختی بود چون عملیات باید ادامه پیدا میکرد. در بین مسیر برای چند نفر دیگر از بچهها همین اتفاق افتاد و در آخر قرار شد ما در جایی بایستیم تا به ما اطلاع دهند که عملیات شروع شده است. به موازات ما گردانهای دیگر هم بودند.
بچههای ما وقتی دیده بودند که گردانهای دیگر حرکت میکنند و رفتهاند، قبل از اینکه به من بگویند تحت تاثیر قرار گرفته و خودشان جلوتر رفته و هر چه داد زدم متوجه نشده بودند. دنبال آنها رفتم ولی چون شب بود، آنها را گم کردم. نیروهای قبلی در زمین سنگر کنده بودند، رفتم و در سنگر نشستم. از طرفی نیروها را گم کرده و از طرف دیگر نگران آنها بودم. با این که گفته بودند سبک حرکت کنید، ولی چون آن زمان قوی بودم، تجهیزات زیادی همراهم برده بودم. بعد از مدتی خوابم رفت. خیلی نگذشته بود که یک نفر بیدارم کرد و گفت: «نیرو احتیاج داریم و نفربر آمده است که نیروهای باقی مانده را جمع کند.» من نیروهایم را دیگر ندیدم. سوار نفربر شدم که پر از رزمنده بود و رفتیم. رسیدیم به خاکریزی که قرار بود ما آن را تثبیت کنیم. نفر بر پشت خاکریز رسید.
عراقیها وارد عمل شده و بچهها را مورد اصابت قرار میدادند. به یک پاسدار گفتم: «کمک کن با هماهنگی کردن بچهها تعداد تلفات را کمتر کنیم» دستش روی شکمش بود که تا برداشت محتویات شکمش را دیدم. گفت: «اوضاع من خوب نیست.» شکم او را پانسمان کردم. 8 تا تانک عراقی روبروی ما به شکل نعل اسبی آرایش داشتند. خاکریزی بود که در عرض بسیار گسترده و مهم بود و هر کدام از طرفین جنگ که میگرفتیم باید تثبیت میکردیم. نیروهای دشمن پشت تانکها قرار داشتند. این حرفهای من به اندازه دید من بود، ولو این که عملیات گستردهای با نیروهای فراوان بود.
نیروهای داخل نفر بر سوختند/فکر میکردم شهید شدهام
بچهها را کمی هماهنگ کردم که بلافاصله نفربر بعدی آمد. با توپ یا موشک برجک آن را زدند و راننده به زور خود را خارج کرد و پایین افتاد. به طرف او دویدم که موج گرفته شده بود و از پشت گردن، او را گرفتم و به یک سمت دیگر بردم. دیدم که صدای بچهها از نفربر میآید. میخواستم درِ نفربر را باز کنم که فکر کنم وقتی برجک را زده بودند آسیب دیده بود و هر کاری کردم نشد که در را باز کنم. بچهها از داخل آن فریاد میزدند و «یا امام زمان(عج)» و «یا حسین(ع)» می گفتند که یک توپ یا موشک دیگر به آن اصابت کرد و من 10 متر آن طرفتر پرتاب شدم. چند لحظهای فکر میکردم شهید شدهام چون نفسم بند آمده بود، ولی کم کم دست و پایم را تکان دادم و دیدم زنده هستم، ولی تا میخواستم چشمم را باز کنم از شدت سرگیجه و موج گرفتی انگار آسمان به زمین میآمد و همه اطرافم میچرخید، مدتی که گذشت توانستم بلند شوم. نفربر سوخت و بچهها همه جزغاله شدند. نیروهای تعاون آمدند تا پیکرهای سوخته را ببرند.
هر لحظه به نیروهای ما اضافه میشد. بچههای قبل، سنگر کنده بودند و یک آرپیجی و مهمات هم وجود داشت. یک رزمنده 16 ساله هم بود که به او گفتم: «مهمات آرپیجی را آماده کن و به من بده که بزنم.» شاید حدود ده بار که با محاسبه آماده میشدم تا از سنگر بلند شوم و تانکها را بزنم، شدت آتش زیاد میشد و نمیتوانستم شلیک کنم. تا بلند میشدم تیربار شروع به تیر زدن میکرد و دوباره مینشستم. به همین سادگی که بیان میکنم، اتفاق میافتاد، ولی معجزه بود که زنده بمانم و مجروح نشوم. آخر نتوانستم شلیک کنم، ولی دیدم که آنها دارند آرایش میبینند که سراغ ما این طرف بیایند و اگر آرپیجی برایمان نمیماند هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم. الحمدالله به شکر خدا نیروی زیاد با تجهیزات جدید آمد و آنها عقب نشینی کردند و خاکریز تثبیت شد.
**: به غیر از یگان رزمی، در چه بخشهایی حضور داشتید؟
سال 64 در گردان توپخانه محمد رسول الله بودم. توپخانه عملیات را حمایت میکند و دیدهبان دارد. بعد از شناسایی و گرا، با بیسیم به این طرف منعکس میکند که این سمت هم کارشناس دارد و توپها را تنظیم میکند و میداند که کجا اصابت کرده است. کار من در این قسمت، یا گلوله گذاشتن یا کشیدن طناب بود که به همین خاطر روی شنواییام خیلی تاثیرگذاشته است.