به گزارش مشرق، آزاده علی رحیمی، در حالی که نوجوان بود به سختی خودش را به جبهههای جنگ رساند. او پس از حضور در چندین عملیات در شبی که نبرد سختی برای بازپسگیری فاو از سوی عراقیها صورت گرفت، ابتدا از ناحیه پا مجروح شد و سپس به اسارت درآمد اما بعد از آزادی در حالی که 40درصد جانبازی داشت، متوجه شد نامش در لیست شهدا ثبت شده و یادمانی در گلزار شهدای روستایشان برایش بنا شده است. متن زیر روایتهایی از حضور رحیمی در جبهه، اسارت و آزادی است که پیشرو دارید.
بیشتر بخوانید:
اسیر بودم؛ 4 نفر را باسواد کردم
یک: رزمنده نوجوان
17 ساله بودم که مثل خیلی از نوجوانها و جوانهای آن دوران به تأسی از امام شهیدان راهی میدان نبرد شدم. البته سن من با آنچه در شناسنامهام درج شده بود چند سالی تفاوت داشت. هنگام تولد، پدرم شناسنامهام را چند سال بزرگتر گرفته بود، تا به باوری که آن روزها رواج داشت زودتر مرد شوم،بنابراین نسبت به جثهای که داشتم سنم خیلی کمتر از شناسنامهام نشان میداد و به راحتی قبول نمیکردند که به جبهه بروم.
در سالهای 65 و 66 در دو مرحله برای آموزش خودم را به پادگان امام حسین(ع) اصفهان رساندم. بعد از پایان دوره به خاطر جثه کوچکی که داشتم، خانوادهام مانع از اعزام من به جبهه شدند. التماسهایم هم فایده نداشت تا اینکه توانستم راهکاری برای رفتن به جبهه پیدا کنم.
به خانوادهام گفتم اگر برای اعزام رضایت دهند دوره حضورم در جبهه را میشود به حساب دوران سربازیام حساب کرد. با این ترفند رضایتشان را کسب کردم. مرداد ماه 66 بود که از طرف لشکر امام حسین(ع) به جبهه اعزام شدم و دو دوره توانستم در چند عملیات از جمله کربلای 10 حضور داشته باشم.
دو: اسارت
شامگاه 28 فروردین سال 67 در پاتکی که برای بازپسگیری فاو انجام شد حضور داشتم. آن شب به دو ستون در حال پیشروی بودیم که ناگهان نورافکن عراقیها از دو سمت روشن شد. دشمن دستمان را خوانده و عملیات لو رفته بود.
ما به ناگاه از دو طرف هدف تیربارهای دشمن قرار گرفتیم و قیچی شدیم. فرمانده گروهانمان محبوبی نام داشت که آن شب شهید شد. او مدام فریاد میزد هر کس توانش را دارد به عقب برگردد اما ما در حال پیشروی بودیم. صدای انفجار و پرتاب گلوله و خمپاره فضا را پر کرده بود که ناگهان فریادم به آسمان بلند شد.
هنوز هم گاهی طنین آن فریاد را در گوشم میشنوم. گلولهای کشکک زانویم را شکافته و درد وحشتناکی وجودم را فرا گرفته بود. خون به شدت از جراحت پایم فوران میکرد.
در حالی که آتش بیامان بر سرمان میبارید، دو رزمنده خودشان را به من رساندند و بعد از بستن جراحتم با دستمال، زیر بغلهایم را گرفتند و به عقب بردند. مسیر تا رسیدن به محل امن خیلی طولانی بود. خونریزی شدید باعث شده بود خودم را رها کنم.
همین موضوع باعث سنگینی بیشترم شده و خستگی دو رزمنده را برای انتقال من بیشتر میکرد. از طرف دیگر عراقیها در تعقیبمان بودند. دست به دامان دو رزمنده شدم و التماس کردم من را رها کنند و جانشان را نجات دهند. نمیخواستم آنها اسیر عراقیها شوند یا خطری دیگر تهدیدشان کند. التماسهایم را که دیدند کنار خاکریزی من را رها کردند و در تاریکی شب ناپدید شدند.
من تکیه به خاکریزی داده بودم. آتش باری بیامان از دو طرف ادامه داشت. هواپیماهایمان مواضع دشمن را بمباران میکردند با این حال عراقیها با توان بیشتری قدم به قدم خودشان را به ما نزدیکتر میکردند تا اینکه چند سرباز عراقی را بالای سرم دیدم.
سه: افسر عراقی
عراقیها فهمیدند زخمی هستم. یکی از آنها از جمع جدا شد و خودش را نزدیکتر کرد. گلنگدن اسلحهاش را کشید و دست به ماشه برد. چشمهایم را بستم و اشهدم را خواندم. هر لحظه منتظر اصابت گلوله و تمام شدن ماجرا بودم که صدای درگیریشان را شنیدم.
چشم که باز کردم افسری عراقی را دیدم که مانع شده بود همرزمش به من شلیک کند. دلیلش را نمیدانم. به هر حال مشاجرهشان تمام شد. یکی از آنها مسلح کنارم ایستاد و بقیه به شتاب به تعقیب رزمندهها رفتند. سرباز عراقی کنارم قدم میزد، مینشست و بر میخاست و چشم از من برنمیداشت.
متوجه شده بود که خون زیادی از من رفته و توانی برای فرار یا مقابله ندارم برای همین بلند شد و در پیچ خاکریزهایی که به سمت مواضع ما میرفت گم شد. صدای انفجار و گلوله فضا را پر کرده بود. درد وجودم را فرا گرفته بود تا اینکه تاریکی شب تمام شد و صبح روز 29 فروردینماه از راه رسید.
آن روز حجم آتش خوابید و عراقیها در حال تحکیم مواضعشان بودند. حدود ساعت سه عصر بود که خودروی آیفای عراقی که مشغول جمع آوری اسرا و مجروحان بود کنارم توقف کرد. سربازان عراقی مثل پرتاب کردن گونی به پشت خودرو من را از روی زمین بلند کردند و به عقب آیفا، جایی که چند رزمنده مجروح رها شده بودند، پرتاب کردند.
خودروی عراقی از میان ناهمواریها به سرعت میگذشت و دردم را بیشتر میکرد. از بالای آیفا چشم انداختم به مهماتی که شب گذشته از سمت عراق بر مواضعمان فرود آمده بود. روی بیشترشان نشان پرچم امریکا نقش بسته بود.
چهار: بغداد
به دروازه بصره که رسیدیم هوا تاریک شده بود. آیفای عراقی توقف کرد و چند سرباز دستمال به دست شروع به بستن چشمهای ما کردند. بعد دوباره خودرو به راه افتاد. یک ساعت بعد وقتی دستمالها را باز کردند خودمان را در یک درمانگاه دیدیم. بعد از درمان اولیه دوباره چشمانمان را بستند و سوار بر همان خودرو به راه افتادیم.
مقصدمان نامعلوم بود. اضطراب و درد جراحت امانم را بریده بود، تا اینکه یک به یک ما را سوار قطاری کردند که در ایستگاه بغداد توقف کرد. سربازان عراقی از آنجا ما را به بیمارستان الرشید منتقل کردند؛ جایی کنار زندانیان بیمار. چند روزی که در بیمارستان بستری بودم پزشک یا پرستاری به سراغم نیامد جز چند کارآموز که برای تزریق دوره میدیدند.
همین موضوع سبب شد تا چند نفر از رزمندهها به شهادت برسند. بعد از آن من و چند مجروح دیگر را به بیمارستانی فرستادند که نامش را به یاد ندارم. با گلولهای داخل استخوان زانو و جراحتی که مدام سر باز میکرد و تکههای استخوان که از میان آن بیرون میکشیدم.
پنج: سیوچهارمین مهمان
20روز بعد از بستری شدن در بیمارستان با دو عصایی که سربازان زیر بغلم زدند من را به زندان بغداد منتقل کردند. به سلولی سه متری که من سی و چهارمین مهمان آن اتاق بودم. نه جایی برای نشستن بود و نه برای خوابیدن. در هوایی به شدت گرم و دردی جانکاه. با یک سطل آب برای همه و جیره مختصری نان، دو ماه را در همین وضعیت تحمل کردیم. دو ماه بعد دوباره ما را سوار بر آیفا به اردوگاه شماره 12 در شهر صلاحالدین در استان تکریت منتقل کردند.
750نفر را در یک سالن جا دادند. ما جزو آمار نبودیم. جایی نام مان را ثبت نکرده بودند. عراقیها میگفتند اگر شما را از بین ببریم کسی متوجه نمیشود. آنجا مدام در معرض شکنجه بودیم. همانطور که در خاطرات اسرا نقل شده است تخلف یک نفر تونل کابل را به همراه داشت. با هر ضربه کابل جریان برق از بدن عبور میکرد و درد آن تا مدتها امان ما را میبرید.
البته مجروحان را کمتر میزدند. نوجوان بودم و اول راه زندگی. مدام به این فکر میکردم که شاید دیگر دیداری با خانوادهام نداشته باشم. شاید بزرگترها راحتتر میپذیرفتند. خیلیها گریه میکردند و فکر اینکه تا کی باید بمانیم اذیتمان میکرد.
شش: آزادی محرز شد
یک سال بعد بود که فهمیدیم چند ماهی است جنگ تمام شده و تبادل اسرا شروع شده است. رهایی امید تازهای به ما داده بود. بچهها از جان مایه گذاشته بودند به این امید که برگردند به کشوری که برای پیشرفت و تعالیاش جنگیده بودند. شنیدن خبر آزادی لذتبخش بود. خبر رسید که جانبازها زوتر آزاد میشوند.
27 مرداد سال 69 ما را از اردوگاه خارج کردند. منتظر رهایی بودیم اما ما را به اردوگاه 18 منتقل کردند. جایی که خبری از آزادی نبود. همه چیز به روال قبل بازگشته بود و آنگونه که عراقیها میگفتند به دیار فراموش شدگان پیوسته بودیم اما 22 شهریور عدهای از صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند و شروع به ثبت نام از اسرا کردند. آنجا بود که آزادیمان محرز شد. بعد از آن ما را به بغداد منتقل کردند و آز آنجا با هواپیما راهی تهران شدیم.
هفت: صدای قدمهای مادر
وقتی از پلههای هواپیما پیاده شدیم ما را به قرنطینه بردند. ساعتی بعد قرار بود با پرواز دیگر راهی اصفهان شویم اما گفتند که پرواز لغو شده است. به هر حال با اصراری که کردیم ساعت11 شب راهی اصفهان شدیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم خانوادهام آنجا را ترک کرده بودند.
همراه چند نفر از دوستانم که هنوز چشم انتظار بودند به خانه یکی از دوستانم رفتم و در طبقه دوم خانهاش استراحت کردم. صبح زود که چشم باز کردم صدای قدمهای مادرم را از روی راهپله شنیدم. قدمهایی که هنوز برایم تازگی دارد. هر قدم که بر میداشت انگار قلبم را جابهجا میکردند. در که باز شد گریه فضای اتاق را پر کرد. بعد از آن دیدار راهی محل زندگیام در روستای پیلهوران شدیم.
هشت: مزار خودم
آن روز فهمیدم که نام من بین شهدا ثبت شده و برایم یادمانی در گلزار شهدای روستا بنا کردهاند. وقتی تحقیق کردم متوجه شدم که یکی از همسنگران شهادت من را تأیید کرده است. فرماندهان هم بر اساس گواهی او شهادتم را تأیید کرده بودند.
آن شب همراه خانوادهام بر سر مزار خودم رفتم و اشک ریختم اما برای خودم فاتحه نخواندم. هنگامی که سر مزارم بودم برادرم عکاسی کرد. بعد از آن چند بار دیگر به سر مزار رفتم و بر سر قبری که برایم بنا شده بود نشستم. من زنده بودم و بعضیها میآمدند و برایم فاتحه میخواندند. کسی هم به یادمانم کاری نداشت برای همین قبر را جمع کردم و تکهای از سنگ مزار را برای خودم نگه داشتم.
لحظههایی که بر سر مزارم مینشستم به آنچه اتفاق افتاده بود فکر میکردم. به دوستانم که به شهدا ملحق شده بودند.
شهید اسدی، امینی، قدیری و... بچههایی که خیلی پاک بودند و اینکه کاش من هم رفته بودم.
جنگ مشکلاتی داشت اما ما در کنار کسانی بودیم که اخلاص داشتند. آنها مخلصانه کار کردند، بدون هیچ چشمداشتی از جانشان مایه گذاشتند و رفتند به امید اینکه کشور را نجات دهند و به مردم خدمت کنند. ارزشی که امام حسین(ع) برای احیای دین جدش قیام کرد، رزمندگان همان راه را رفتند. آنها دوست داشتند حکومت علی باشد. متأسفانه برخی مسئولان کم کاری میکنند که بچههای جبهه را عذاب میدهد. ما میخواهیم ارزشهایی که برایش خون دادیم حفظ شود.
منبع: روزنامه جوان