گروه جهاد و مقاومت مشرق - رزمندههای دوران دفاعمقدس علاوه بر خاطراتی که در ذهنشان ثبت شده، عکسهایی از آن دوران دارند که خاطرات تلخ و شیرینی را برایشان رقم میزند. دیدن دوستانی که شهید شدهاند منقلبشان میکند و تماشای چهره همرزمان قدیمی که امروز به دوستان صمیمیشان تبدیل شدهاند، لبخند روی لبانشان مینشاند. در این گزارش آلبوم خاطرات ۳ رزمنده هممحلهای را ورق زدیم و خاطراتی را که از دریچه دوربین ثبت شده است با هم مرور کردیم.
به بهانه رفتن به حمام، عازم جبهه شدم!
«محمد امیراحمدی» متولدسال 1344 است. زمستان سال 1361 همراه با 4 نفر از دوستانش به نامهای «قاسمعلی مقصودی»، «سعید محمدی»، «احمد قالیباف» و «اصغر فرخزاد» به مسجد فاطمیه در فلکه سوم خزانه میرود و با ارائه رضایتنامه جعلی عازم جبهه میشود. این رزمنده هممحلی ماجرای رضایتنامه را اینطور تعریف میکند: «آن سالها والدینم راضی نبودند جبهه بروم. یک روز 5 نفری با دوستانم مقابل مسجد نشسته بودیم و ثبتنام رزمندهها را تماشا میکردیم و افسوس میخوردیم تا اینکه جرقهای در ذهنم زد و به دوستانم پیشنهاد دادم رضایتنامهها را خودمان بنویسیم و از طرف پدرمان امضا کنیم. همه مات و مبهوت نگاهم کردند و گفتند: «فکر خوبی است.» رضایتنامهها را نوشتیم و بعد از کلی تمرین کردن، امضای پدرهایمان را پای آنها زدیم و تحویل مسئول ثبتنام دادیم.» البته این تمام ماجرای اعزام امیراحمدی و دوستانش نبود. چراکه برای رفتن باید بهانهای پیدا میکرد. بازهم امیراحمدی بهعنوان مغز متفکر گروه، نقشه میکشد که خودش اینگونه تعریف میکند: «قرار شد هرکدام به بهانه خرید شیر، نان، سبزی و میوه، دور از چشم اعضای خانواده، ساکهایمان را برداریم و خودمان را به مسجد فاطمیه برسانیم. آن روز از بدشانسی من، مادرم خرید نداشت و نمیدانستم چهکار کنم. نگران بودم مبادا دوستانم بروند و من جا بمانم. دل به دریا زدم و ساکم را برداشتم. مادرم دید و پرسید کجا میروم. کمی مکث کردم و گفتم به حمام میروم. نمیدانم آن لحظه چگونه این جواب به ذهنم خطور کرد. خلاصه خداحافظی کردم و به این بهانه خودم را مقابل مسجد به دوستانم رساندم و راهی اسلامآباد غرب شدیم.» این گروه 5 نفره پس از رسیدن به مقصد با خانوادههایشان تماس میگیرند و ماجرا را میگویند. آنها 6 ماه در اسلامآباد غرب همراه با رزمندههای دیگر برای دفاع از وطن میجنگند و 2 نفرشان (مقصودی و محمدی) شهید و قالیباف هم مجروح میشود.
همسرم تشویقم کرد
«محمد محمودی» متولد سال 1326 است. شغلش در جوانی موتورسازی بود و به همین دلیل در محله به نام محمد موتوری معروف است. نخستین بار سال 63 عازم کردستان میشود و به گفته خودش به تشویق همسرش بار سفر میبندد. محمد موتوری ماجرا را اینطور تعریف میکند: «یک روز پای تلویزیون نشسته بودیم که خبر درگیری کوملهها در کردستان ایران پخش شد. همسرم نگاهی به من کرد و گفت: «مگر ایرانی نیستی؟ مگر نمیبینی در کردستان جنگ است و زن و بچهها امنیت و آسایش ندارند؟» بعد از شغل موتورسازی، با کامیون کار میکردم. حرفهای همسرم را که شنیدم، راهی کردستان شدم. چند سالی آنجا بودم و بعد از برگشت، فکر میکنم سال 69 بود که عضو کمیته شدم و در زمان جنگ هم در واحد ترابری بودم.» محمد موتوری در جبهههای جنوب و غرب حضور داشته و خاطرات زیادی دارد، اما شرایط جسمیاش به گونهای است که نمیتوانیم بیش از این با وی گفتوگو کنیم.
تلاش شهید محیالدین برای نجات من
«حسین گودرزی» متولد سال 1349 و ساکن محله علیآباد جنوبی است. سال 1366 عازم جبهه غرب و منطقه ماهوت میشود و سپس به جنوب کشور و فکه میرود. خاطره به یاد ماندنی گودرزی به سوم مرداد سال 1367 بر میگردد. زمانی که رژیم بعث عراق بعد از پذیرش قطعنامه، باید نیروهایش را در مرزها کم میکرد اما به دنبال امتیاز گرفتن از ایران بود و به همین دلیل با پشتیبانی هوایی از منافقان به شهرهای مرزی جنوب کشورمان حمله و شهرهای سرپل ذهاب و صالحآباد را تصرف کرد. گودرزی همراه با دوست صمیمیاش «محیالدین خانی فرسنگی» در این روزها در جبهه حضور داشته است. ادامه ماجرا را بهتر است خودش برایمان تعریف کند: «دوم مردادسال ۶۷ برای شرکت در عملیات دفاع سراسری به پادگان گلف اهواز رفتیم. نماز مغرب و عشاء را خواندیم و یکی از مسئولان گردان علی اکبر(ع) آمد و درباره عملیات و مأموریت ما توضیح داد. من جزو نیروهای تخریب بودم. آن شب علاوه بر سیم چین و وسایل مورد نیاز برای خنثیسازی مین، اسلحه کلاشینکف هم به ما دادند تا از خودمان دفاع کنیم. ساعت 12 شب حرکت کردیم و نزدیک صبح به پادگان زید رسیدیم. دشمن هرچقدر در توانش بود تانک و نیروی زرهی آورده بود. عملیات را شروع کردیم و عراقیها را عقب راندیم. از آنجا که عراقیها خیلی سریع عقبنشینی میکردند و ما هم فرصتی برای پاکسازی سنگرها نداشتیم، داخل آنها نارنجک میانداختیم. من و شهید خانی فرسنگی با تعدادی از رزمندههای گردان حضرت علی اکبر(ع) به آخرین خاکریز عراقیها رسیده بودیم و در فاصله 15 متری ما با دشمن، خاکریز یک متری قرار داشت. عراقیها آتش زیادی میریختند و زمینگیر شده بودیم. میخواستم معبر را برای رزمندهها باز کنم تا دشمن را عقب برانیم، اما در محاصر گرفتار شدم. فشنگهایم تمام شده بودند. محیالدین چند بار تلاش کرد بستههای فشنگ را به سمتم پرتاب کند، اما عراقیها با آر.پی.جی، تیربار و نارنجک او را میزدند. دفعه آخری که محیالدین سرش را از پشت خاکریز بالا آورد، تک تیرانداز صورتش را هدف گرفت. با اصابت همین تیر او شهید شد.»پس از ساعتها مقاومت، نیروهای تازه نفس لشکر10 سید الشهدا(ع) از راه میرسند و موفق میشوند دشمن را به عقب برانند و گودرزی و رزمندههای دیگر را که در محاصره بودند، نجات دهند.
منبع: همشهری محله