گروه جهاد و مقاومت مشرق - «تانکی زیر درخت کریسمس» یکی از سه رمانی است که ابراهیم نصرالله، نویسنده فلسطینی تبار، در مجموعه «ناقوس های سهگانه» منتشر کرده است.
این رمانها زندگی تاریخی، اجتماعی و فرهنگی فلسطینیان و نقش مسیحیان را که دوشادوش مسلمانان برای آزادسازی این سرزمین تلاش کردهاند، روایت میکنند. نویسنده که کودکی و نوجوانیاش را در اردوگاه پناهندگان فلسطینی در اردن گذرانده، سالها بعد با ساکنان بیتساحور در اردن ملاقات میکند. ماجرای خیزش آنها علیه ظلم را میشنود و بعد از آن سه سال برای پیریزی این رمانها بر اساس واقعیت زندگی مردم بیتساحور صرف میکند. «تانکی زیر درخت کریسمس» داستان یک بانوی مسیحی نوازنده پیانو در مبارزه با ظلم است.
ترجمه فارسی این اثر را سیدحمیدرضا مهاجرانی در انتشارات امیرکبیر منتشر کرده و به دست مخاطبان رسانده است.
ابراهیم نصرالله، برنده جایزه بوکر عربی ۲۰۱۸ ، در سال ۱۹۵۴ در خانواده فلسطینی متولد شد که در سال ۱۹۴۸ از سرزمین خود در فلسطین بیرون رانده شدند. او دوران کودکی و جوانی خود را در اردوگاه پناهندگان در اردن گذراند و فعالیت خود را به عنوان معلم در عربستان سعودی آغاز کرد. وی پس از بازگشت به امان، تا زمانی که زندگی خود را وقف نویسندگی کرد، تا سال ۲۰۰۶ در بخش رسانه و فرهنگی کار می کرد. تا به امروز او ۱۵ مجموعه شعر ، ۲۱ رمان و چندین کتاب دیگر منتشر کرده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این رمان با عنوان «آغازهایی خفته در هراس» است...
طی آن پنج روزی که ناحوم در محل جدیدش مستقر بود افکار زیادی در سرش رسوخ کرد. از جمله اینکه آیا باید از همان اسم مستعارش، داود استفاده میکرد یا اسم اصلیاش ناحوم؟ آخر سر با قلبی گر گرفته به این نتیجه رسید که کاپیتان داود جنگهای قدیمیاش با این شهر را به نقطه ای سرنوشت ساز ترسانده برای همین تا رسیدن به پیروزی نهایی باید از همان اسم مستعار استفاده کند. ضمن اینکه به خودش قول داد وقتی بر این مکانی که دست تقدیر دیگر بار او را به آنجا کشانده پیروزی کامل یافت، آن اسم مستعار را برای همیشه کنار بگذارد.
طی پنج روز اول سعی کرد آنانی را که با او وارد مبارزه شده اند شناسایی کند. گزارشهای زیادی درباره اعضای احزاب، فعالان سیاسی و اجتماعی مبارزین و تمامی آنانی که به نوعی در فعالیتهای مختلف شرکچیزی که بیشتر از همه آزارش میداد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش میخواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که میتوانند با بشاره بدرفتاری کنند ت داشتند به دستش رسید...
از نظر او تعداد زندانیان شهر از آمار مطلوبی برخوردار بود. خیلی از آنانی را که از قبل میشناخت همگی بازداشت و روانه زندانی شده بودند که در دل صحرا توی یک تونل قرار داشت و ظرفیت گنجایشش هم به قدری زیاد بود که حتی میتوانست تمامی شرکت کنندگان در انتفاضه را در خود جا بدهد.
چیزی که بیشتر از همه آزارش میداد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش میخواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که میتوانند با بشاره بدرفتاری کنند و از آن طرف هم یک فکر اهریمنی در ذهنش جرقه زد و آن اینکه تمامی اهالی شهر از پیر و جوان گرفته تا زنان و کودکان همه را زندانی و تحت شکنجه قرار بدهند.
توی زندان خیلی راحت تر میشد آنان را تحت نظر گرفت طوری که بیست و چهار ساعته مقابل چشم باشند و نتوانند جنب بخورند. خودش را تصور کرد که یکه و تنها در خیابانهای بیت ساحور قدم میزند. همه جا آرام و فرق در سکوت بود. صدا از هیچ چیز و هیچ کس در نمیآمد. نه از ناقوسهای کلیسا نه از منارههای مساجد، نه از گلوی اذان گویان، نه از گنجشکان، نه از سگها و گربهها و نه بزها و گاو و گوسفندها و نه از صدای گوینده اخبار رادیو و تلویزیون خبری بود و نه صدای ترانهای به گوش میرسید...
همه جا غرق در سکوت خفگی و بی صدایی بود. روز ششم از مقرش بیرون آمد. به نظر میرسید دنیا در محل فرماندهی طور دیگری است. اینکه بعضی وقتها کسی پیوندش را حتی به اندازه پنج روز با دنیا میبرد و بعد که به اطرافش نگاه میکند متوجه میشود چقدر فرق کرده واقعاً امر عجیبی است ولی این چیزی نیست که زیاد دوام بیاورد.
صدای گلوله و انفجار از جایی همان نزدیکیها به گوشش میرسید. از دور پلاکادرهایی به چشمش خورد که هرچند از آن فاصله قادر به خواندن عباراتش نبود ولی از لحن گویندهای که توسط تظاهرکنندگان ادا میشد، میتوانست حدس بزند رویشان چه نوشتهاند.
تظاهرات در جایی خیلی نزدیک تر از آنچه که تصور میکرد برپا شده بود. مسیر برعکس را در پیش گرفت و به سمت بیت ساحور رفت و آنجا توی خیابانی پیچید که ساختمان قدیم شهرداری در آن قرار داشت. آنجا توانست با همان آرامش و سکوتی که آرزو داشت مواجه شود. زیاد دوام نیاورد. قبل از آنکه چشمش به ساختمان شهرداری بیفتد صدای سنگپرانیها سکوت را شکست. او صدای قیژ سنگها در آسمان را پیش از آنکه به بدنه آن سه خودروی نظامی برخورد کنند، میشنید.
هرچند با فشار دادن پا روی پدال گاز سرعتش را زیاد کرد ولی فایده ای نداشت و نمیشد در برابر آن طوفان سنگ مقاومت کرد. به راننده دستور داد توقف کند. طوری که نزدیک بود هر سه ماشین که در یک خط حرکت میکردند با هم تصادف کنند. سربازان سریع پیاده شدند و با مسلسلهای خود پشت سر هم به سمت اهداف نامرئی شلیک میکردند.
ناگهان سکوت حاکم شد و از سنگ هم خبری نبود. اگر سنگهایی که روی زمین اینجا و آنجا به چشم میخوردند نبودند و اگر سر یکی از سربازان و دست آن دیگری در اثر اصابت سنگ خونین و مالین نشده بود کاپیتان داود فکر میکرد تمام اینها فقط یک کابوس سیاه بوده.
قبل از آنکه سوار ماشینهایشان بشوند چشمشان به زنی افتاد که در خیابان شهرداری قدیم پیش میآمد. همگی لوله سلاحهایشان را به سمت او قراول رفتند. آن زن عبایه سنتی فلسطینی سیاه رنگ به تن داشت و روی سرش هم روسری سفید انداخته بود. خانههای سمت چپ خیابان را رد کرد و در همان حال دوباره ابر خاکستری رنگ که در آسمان نشسته بودند به دور دستها رفتند. خورشید تابان شد و پرتوهای صبحگاهیاش را به سینه زن پاشید و نورش بر صلیب طلایی که به گردن آویخته بود انعکاس یافت. زن با آن چهره نورانی هفتاد ساله به نظر میرسید. وقتی به شهرداری رسید زنان، مردان و جمعی از کودکان هم آمدند. خیابان پر از جمعیت شد. صدای ناقوسهای کلیسا که پشت سر هم طنین میافکندند همه جا را در خود گرفته بود.
کاپیتان داود با اشاره دست به سربازان دستور داد سوار خودروها شوند و آنها هم دستور را اجرا کردند. جمعیتی که اطرافشان را گرفته بود رفته رفته زیادتر میشدند ولی چیزی که سربازان را بدجوری مبهوت میکرد این بود که کسی به صورتشان نگاه نمیکرد طوری که به شک افتادند نکند از نظر آنها وجود خارجی ندارند.
خودروها با احتیاط تمام وسط خیابان حرکت میکردند. انگشتها روی ماشهها آماده شلیک بودند و مردمک چشمها هم مدام به چپ و راست میگشتند و اطراف را میپاییدند. انتهای خیابانی که به وادی ابوسعید منتهی میشد رعدی درخشید و ناگهان سنگی پرتاب شد طوری که نزدیک بود خودرو از مسیر منحرف شود و چپ کند ولی آن بار سربازان میدانستند فقط از سمت راست خیابان هدف سنگپرانی قرار میگیرند. برای همین به سرعت خود افزودند.
هنوز سربازان نفس تازه نکرده بودند که بار دیگر در معرض سنگباران قرار گرفتند که از بین درختان و بامهای منازل روبرو به طرفشان پرتاب میشد. سربازان سراسیمه و دست پاچه به طرف درختان زیتون و میوه آتش گشودند. کاپیتان داود کلت به دست به آن صحنه خیره مانده بود و به این فکر میکرد که اهالی با چه زیرکی و زرنگی خاصی از او استقبال کردهاند و آخر این جشن استقبال به کجا میانجامد؟
تعدادی از سربازان در تعقیب کسانی افتادند که لای درختها مخفی شده بودند و دیده نمیشدند. پیش از آنکه فرار کنند داود به زمین گل آلود چشم دوخت و به همه دستور عقب نشینیداد. تمام خودروها دور زدند و برگشتند.